Sunday, May 10, 2009
نقض آزادی مذهب در ايران
در گزارش سالانه کميسيون آزادی و مذهب که توصيه هايی به دولت آمريکا ارايه می دهد از ايران به عنوان يکی از کشورهای ناقض آزادی مذهب نام برده شده است. فريار نيکبخت، فعال حقوق بشر و عضو کميته دفاع از حقوق اقليت های دينی در ايران، در پاسخ به پرسش های خبرنگار شبکه خبری فارسی صدای آمريکا، بهنود مکری، درباره اين گزارش و وضعيت اقليت های مذهبی در ايران توضيحاتی داد
Labels:
din,
iran,
marze por gohar party,
siyasat,
video
افشاي بيشتر توطئه هاي وزارت اطلاعات رژيم درپي انتشار گزارش سالانه پليس سوئد
گزارش سالانه پليس امنيتي سوئد، كه اخيرا منتشر شد، با اشاره به اخراج يك افسر اطلاعاتي كه تحت عنوان مشاور سفارت كار ميكرد، گوشه يي از توطئه هاي اطلاعات آخوندي عليه مخالفان و پناهندگان ايراني در اين كشور را فاش نمود. اين گزارش از جمله به جمع آوري اطلاعات و شناسايي مخالفان رژيم، متوقف كردن فعاليتهاي آنان با تهديد و رشوه، پخش اطلاعات و تبليغات دروغ و شيطان سازي اپوزيسيون و از بين بردن اعتماد به مخالفان رژيم و نفوذ در درون آنها و وادار كردن پناهندگان به همكاري با وزارت اطلاعات با تهديد به اينكه خانواده هاي آنها را در داخل دستگير و شكنجه خواهند كرد اشاره كرده است. حسن صالح مجد يك ديپلومات تروريست رژيم آخوندي است كه در ژانويه2008 به عنوان عنصر نامطلوب از سوئد اخراج شد، يك مأمور وزارت اطلاعات رژيم آخوندي بود كه سال 2006 به سوئد اعزام شد و تحت عنوان مسئول فرهنگي سفارت رژيم ايران در استكهلم به كار مشغول شد. در فوريه 2007 يك ديپلومات ديگر رژيم ايران بنام محمد جواد منفرد از سوئد اخراج شده بود. وي هم اكنون در تهران در سازمان ارتباطات اسلامي، يك مركز اصلي صدور تروريسم و بنيادگرايي مشغول و فعاليتهاي بنيادگرايان در سوئد را هدايت و فرماندهي مي كند
از زمان اخراج حسن صالح مجد، رژيم آخوندي، رايزن فرهنگي در سوئد ندارد. اما مزدوري به نام محمد جواد محمدي، داماد آخوند محمدي عراقي، رئيس سابق سازمان تبليغات اسلامي و سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي، بطور غير رسمي، جايگزين او شده است
همچنان كه گزارش پليس امنيتي سوئد نيز تصريح كرده است، يكي از وظايف اطلاعات آخوندي و ديپلمات ـ تروريستهاي مزبور، جمع آوري اطلاعات عليه مخالفان است. اين يك شيوه شناخته شده رژيم آخوندي است كه ديپلوماتهاي رسمي و تيمهاي عملياتي وزارت اطلاعات و جاسوسان محلي كه معمولاً از پوشش پناهندگي استفاده مي كنند، عمليات جنايتكارانه تروريستي را به اجرا در مي آورند. ترور خانم زهرا رجبي در فوريه 1996 در استانبول تركيه به همين ترتيب به اجرا در آمد. در ماه دسامبر سال 1993 چهار تن از ديپلومات تروريستهاي رژيم آخوندي از سوئد اخراج شدند و دو جاسوس رژيم كه خود را پناهنده جا زده بودند، به زندان محكوم شدند. آنها قصد داشتند شماري از مسئولان مقاومت را ترور كنند كه در آخرين مراحل خنثي شد
گزارش اخير پليس امنيتي سوئد با اشاره به حسن صالح مجد ديپلوماتي كه در ژانويه 2008 از سوئد اخراج شد مي نويسد: «در سال 2008 يك افسر اطلاعاتي از سوئد اخراج شد... او به جاي كار ديپلوماتيك براي كشور متبوع خود به عنوان مشاور سفارت، به شكل سيستماتيك روي پناهندگان كه از آن كشور به سوئد پناهنده شده بودند كار مي كرد. پرونده سازي او شامل تهديد و نقص حقوق هم مي شد..... فعاليتهاي او ناقض حقوق و آزادي هاي شهروندي بود».گرازش مي افزايد «مشاور سفارت مزبور چيزي جز يك افسر اطلاعات نبود كه توسط سازمان امنيت كشورش به سوئد فرستاده شده بود..... اين فرد تلاش كرد و در مواردي هم موفق شد كه در ميان گروههاي اپوزيسيون نفوذ كند ونفراتي كه مناسب بودند را استخدام كند. ... افراد استخدام شده، تبعيدياني بودند كه در موقعيت شكننده و آسيب پذير در جامعه سوئد قرار داشتند..... افسر اطلاعاتي قول داده بود ما به ازاي اطلاعات به آنها در پروسه پناهندگي كمك كنند
گزارش سپو مي افزايد افسران اطلاعاتي مستقر در سوئد خود و يا به كمك جاسوسان خود براي شناسايي گروههاي اپوزيسيون اطلاعات جمع آوري مي كند. به علاوه با تهديد و رشوه فعاليتهاي انتقادي مخالفان خود را متوقف مي كنند، اطلاعاتي دروغين و تبليغات عليه اپوزيسيون نشر مي دهند تا صحنه را تغيير دهند. آنها علاوه بر اين با تبليغات سياسي روي سياستمداران و همچنين ارباب رسانه ها، سعي در شيطان سازي و از بين بردن اعتماد به گروه هاي اپوزيسيون را دارند
Labels:
siyasat
Saturday, May 9, 2009
Sunday, May 3, 2009
ناگفته هایی در خصوص خسرو خان و برادران قشقایی پس از انقلاب در مصاحبه با خسرو سیف دبیر کل حزب ملت ایران



از سرنوشت خسرو خان و برادران قشقایی پس از انقلاب با توجه به دوستی نزدیکتان با انها بگویید
پس ازانقلابی که شما می گویید شد و من نمی دانم! و به دنبال برخی از تغیرات. تبعیدیان گمان کردند که مملکت ازاد شده و ازادی وجود دارد همه انها به ایران بازگشتند خسرو خان هم یکی از انها بود که امد ایشان حتی از حوزه شیراز هم برای مجلس انتخاب شد اما اعتبار نامه وی را تصویب نکردند!!! .کسی که تمام زندگیش را داده بود اقایان می گفتند ایشان از سازمان امنیت حقوق می گرفته! جالب هست کسانی را که شاه از ایران تبعید نموده و همه مایملک انها را گرفته ان وقت می گویند که از سازمان امنیت وی حقوق می گرفته ! در حالی که ایشان در مونیخ و در المان فرش فروشی می کرد و همه این را می دانند جالب هست بدانید که خسرو خان می گفت خود اقای خمینی دستور داده که وقتی برادران قشقایی می آیند در اتاق من به روی انها باز هست یعنی اگر جلسه محرمانه و خصوصی دارم هیچ یک مانع دیدار آقایان با من نخواهد بود به هر حال برای وی برنامه جور کردند که عامل امریکا است و گرفتنش که اقای فروهر روی این زمنه خیلی فعالیت داشت و به هرحال ازادش کردند زده بودند دندانش را شکسته بودند. تا اینکه اقای خمینی نماینده ای داشت در شیراز به نام ربانی شیرازی که جزو مبارزین رژیم گذ شته بود و چندین بار به زندان افتاده بود و انتقاداتش را از وضع موجود به اقای خمینی می گفت یک شب که باشادروان داریوش فروهر و تعدادی دیگر شام می خوردیم اقای ربانی شیرازی گفت: من می ترسم شیخ فضل لله زمان شوم چون چیز هایی که من می گویم این ها همه مخالفند. خمینی هم گوش می کند .من می روم شیراز باز اینها کار خودشان را می کنند. به هرحال تصادفی جور کردند و اقای ربانی شرازی در جاده شیراز کشته شد و با کشته شدن وی اینها تعرضا تشان را به قشقاییها شروع نمودند قشقایها یعنی خسرو خان و ناصر خان هم زدند به کوه ناصر خان پسری داشت که در خارج درس خوانده بود و پزشک شده بود اوهم رفته بود برای خدمت به ایل که در انجا سکته کرده و فوت شد پس از ان ناصر خان از ایران خارج شد که در همان خارج از ایران فوت نمود. خسرو خان هم مدتی در کوه مقاومت کرد بعد امد شیراز در منزل یکی از خود قشقاییها که وی را لو می دهندکه اول گمان می کردیم خود صاحب خانه لو داده اما یکی از قشقاییها می گفت که این اینگونه نبوده و کسانی دیگر این کار را کردند .در آن زمان در راس اداره اطلاعات شیراز افرادی همچون مصطفی کاظمی و عالی خانی که بعدا در راس قتل های زجیره ای نیز بودند قرار داشتند. و من گمان می کنم گرفتن و شکنجه خسرو خان هنگامی بوده که اینها در انجا مشغول کار بودند خیلی وی را شکنجه نمودند اما وی حرفی نزد و حتی هنگامی که وی را دار می زدند گفت: بدانید که انگلیسها دارند انتقام از ما می گیرند که البته این حرف جای بحث فراوان داد اما با ان حال نزاری که نیمه بیهوش هم بود گفت مردم بدانید که انگلیسها من را کشتند و اینها عوامل انگلیس هستند
با سپاس از اقاي محسن برغندان مسئول شاخه استان بوشهر حزب مرز پرگهر
جزئیات اعدام دلارا دارابی

امروز ۱۱ اردیبهشت سال ۱۳۸۸ روز دهشتناکی برایم بود ساعت ۹ صبح اس ام اس روی گوشی ام دیدم که نوشته شده بود " دلارا اعدام شد" تمام بدنم لرزید. نای حرکت نداشتم. دکمه سبز گوش را زدم. آسیه امینی پشت خط بود و گریان گفت دلارا را امروز صبح اعدام کردند. سوار ماشین شدم و به همسرم زنگ زدم. به او گفتم می خواهم به رشت برم. او نیز از فرط ناراحتی گفت که با من می آید. نمی دانم چطور به رشت رسیدم. مادر دلارا خود را به شدت می زد پدرش داستان تحویل دلارا به نیروی انتظامی را می گوید. همه گریه می کنند. همه به سر خود می زنند. همه دلارا را دوست داشتند. ولی او دیگر در کنارشان نبود. او امروز به آرامش رسیده بود. دیگر صدایی از او به گوش نمی رسد
مادر دلارا گفت که دیروز با دلارا ملاقات کرده. دلارا به او گفته که مادر اگر من از زندان بیرون بیایم می خواهم تحصیلاتم را ادامه دهم. دوست دارم آزاد باشم و یک نفر از قضات هم به من قول داده که رضایت اولیاءدم را خواهد گرفت. دلارا گفته که مادر من بی گناهم
مادر دلارا گریه کنان گفت: امروز ساعت ۷ صبح دلارا به وی زنگ زد. و گفت مادر من را می خواهند اعدام کنند. من طناب دار را می بینم. مادر من را نجات دهید. می خواهم پدرم صحبت کنم و به پدرش هم گفت که پدر من می خواهم شما را ببینم. تو رو خدا من را نجات دهید. بعد یک نفر گوشی را از دلارا می گیرد و می گوید. ما به راحتی فرزند شما را می کشیم و تو هیچ کاری نمی توانی انجام دهی
پدر و مادر دلارا قران به دست به زندان می روند. التماس می کنند. فریاد می کشند و می گویند تو رو خدا اجازه دهد تا ما اولیاءدم را ببینیم. به پایشان بیوفتیم. ولی
دلارا دارابی را به پای چوبه دار می برند. او راضی نمی شود اعدام شود. هیچ کس پیش او نبود نه مادر نه پدری و نه وکیلی که به خواسته هایش توجه کند. طناب دار را به گردن نحیفش می اندازند. و نمی دانم کدام بی رحمی صندلی را از زیر پایش رها می کند. نمی دانم او کیست
قاضی جاوید نیا حکم اعدام دلارا را صادر کرد. پس از مدتی دادستان رشت شد. از زمانی که او متصدی این پست گردید. یک نفر در این شهر سنگسار شد و امروز دلارا دارابی جانش از بدنش جدا شد
روحش شاد
ولی چرا؟
چرا دلارا اینگونه اعدام شد. به یکی از دوستان گفتم که صدام را هم اینگونه اعدام نکردند. چرا؟
چرا داد مظلومیت دلارا به گوش هیچ بنی بشری نرسید
عده ای می گویند دلارا مقصر است. عده ای می گویند پدرش مقصر است و عده ای می گویند وکلیش؟ من می گویم دستگاه قضایی
چرا با وجودی که بسیاری از کشورهای دنیا اعدام اطفال زیر ۱۸ سال را منع کرده اند دستگاه قضایی بر اعدام اطفال پافشاری می کند؟
چرا بی اطلاع به پای چوبه دار می برد؟ اعدام رضا حجازی در اصفهان و بهنام زارع در شیراز نیز به همین نحو بود
مجری حکم می دانست که اگز زمانی برای اجرای حکم تعیین کند. نمی تواند دلارا را اعدام نماید. چون میلیونها انسان از وی حمایت می کردند. و امروز همه ما می دانیم که بی گناهی پای چوبه دار رفت و ناعادلانه جانش گرفته شد
دلارا اعدام نشد .... آرام گرفت
مادر دلارا گفت که دیروز با دلارا ملاقات کرده. دلارا به او گفته که مادر اگر من از زندان بیرون بیایم می خواهم تحصیلاتم را ادامه دهم. دوست دارم آزاد باشم و یک نفر از قضات هم به من قول داده که رضایت اولیاءدم را خواهد گرفت. دلارا گفته که مادر من بی گناهم
مادر دلارا گریه کنان گفت: امروز ساعت ۷ صبح دلارا به وی زنگ زد. و گفت مادر من را می خواهند اعدام کنند. من طناب دار را می بینم. مادر من را نجات دهید. می خواهم پدرم صحبت کنم و به پدرش هم گفت که پدر من می خواهم شما را ببینم. تو رو خدا من را نجات دهید. بعد یک نفر گوشی را از دلارا می گیرد و می گوید. ما به راحتی فرزند شما را می کشیم و تو هیچ کاری نمی توانی انجام دهی
پدر و مادر دلارا قران به دست به زندان می روند. التماس می کنند. فریاد می کشند و می گویند تو رو خدا اجازه دهد تا ما اولیاءدم را ببینیم. به پایشان بیوفتیم. ولی
دلارا دارابی را به پای چوبه دار می برند. او راضی نمی شود اعدام شود. هیچ کس پیش او نبود نه مادر نه پدری و نه وکیلی که به خواسته هایش توجه کند. طناب دار را به گردن نحیفش می اندازند. و نمی دانم کدام بی رحمی صندلی را از زیر پایش رها می کند. نمی دانم او کیست
قاضی جاوید نیا حکم اعدام دلارا را صادر کرد. پس از مدتی دادستان رشت شد. از زمانی که او متصدی این پست گردید. یک نفر در این شهر سنگسار شد و امروز دلارا دارابی جانش از بدنش جدا شد
روحش شاد
ولی چرا؟
چرا دلارا اینگونه اعدام شد. به یکی از دوستان گفتم که صدام را هم اینگونه اعدام نکردند. چرا؟
چرا داد مظلومیت دلارا به گوش هیچ بنی بشری نرسید
عده ای می گویند دلارا مقصر است. عده ای می گویند پدرش مقصر است و عده ای می گویند وکلیش؟ من می گویم دستگاه قضایی
چرا با وجودی که بسیاری از کشورهای دنیا اعدام اطفال زیر ۱۸ سال را منع کرده اند دستگاه قضایی بر اعدام اطفال پافشاری می کند؟
چرا بی اطلاع به پای چوبه دار می برد؟ اعدام رضا حجازی در اصفهان و بهنام زارع در شیراز نیز به همین نحو بود
مجری حکم می دانست که اگز زمانی برای اجرای حکم تعیین کند. نمی تواند دلارا را اعدام نماید. چون میلیونها انسان از وی حمایت می کردند. و امروز همه ما می دانیم که بی گناهی پای چوبه دار رفت و ناعادلانه جانش گرفته شد
دلارا اعدام نشد .... آرام گرفت
--------------
عموي دل آرا در اين باره به خبرنگارروزنامه اعتماد گفت؛ ساعت 30/6 صبح جمعه از زندان با منزل برادرم تماس گرفتند و گفتند قرار است تا لحظاتي ديگر حکم دل آرا اجرا شود. زماني که برادرم با من تماس گرفت، اصلاً نمي توانست حرف بزند چرا که به ما گفته بودند حکم او مطابق دستور رئيس قوه قضائيه براي مدت دو ماه متوقف شده است. لحظاتي بعد سراسيمه خودمان را به مقابل زندان رسانديم. هيچ کس جلوي در زندان نبود. همين طور که داشتيم با نگهبان صحبت مي کرديم تا بتوانيم وارد زندان شويم و حداقل در لحظات آخر دل آرا را ببينيم يا اينکه از اولياي دم بخواهيم از خون اين دختر بگذرند، صداي آژير آمبولانس را از داخل محوطه شنيديم. وي ادامه داد؛ زماني که آمبولانس از محوطه خارج شد، ديديم روي آن نوشته شده؛ «مخصوص پزشکي قانوني». من و خانواده برادرم مي دانستيم داخل آن جسد برادرزاده 23ساله ام قرار دارد اما پذيرش موضوع براي ما سنگين بود. بالاخره اجازه ورود به محوطه را به ما دادند. به دفتر زندان که رسيديم به ما گفتند حکم اجرا شد و براي گرفتن جسد دل آرا بايد به پزشکي قانوني برويم. کار از کار گذشته بود. ما حتي در لحظه آخر هم نتوانستيم دل آرا را ببينيم. دل آرا حق داشت پدر و مادرش را براي آخرين بار ببيند. وي در مورد اينکه حکم به دل آرا ابلاغ شده بود يا نه، گفت؛ دل آرا پنجشنبه شب با مادرش تماس گرفته و صحبت کرده بود. او به مادرش گفته بود چرا اولياي دم رضايت نمي دهند مگر نه اينکه همه شرايطي که گفته بودند، اجرا کرديم و قرار بود آنها بعد از اجراي اين شرايط اعلام رضايت کنند. دل آرا هم تا پايان شب از اينکه قرار است جمعه اعدام شود، باخبر نبود. او هم مانند ما زماني که براي اجراي حکم پاي چوبه دار رفت، متوجه ماجرا شد. عموي دل آرا در مورد اينکه لحظه اعدام چه اتفاقي افتاد، گفت؛ ما در آنجا نبوديم اما آن طور که به ما گفتند تنها يکي از فرزندان مقتول که در رشت زندگي مي کند، در زمان اجراي حکم در محل حضور داشت. مطابق گفته کساني که زمان اجراي حکم در آنجا بودند، دل آرا از تنها ولي دمي که در آنجا بود مي خواست حکم را اجرا نکند اما فرزند مقتول با بيان اين جمله که خون را با خون مي شوييم، طناب را به گردن دل آرا انداخت و او را قصاص کرد. وي در مورد اينکه چرا حکم در روز تعطيل و بدون اعلام قبلي اجرا شد.» بنا بر اين گزارش 10 روز پيش زماني که خبر اجراي قريب الوقوع حکم دل آرا در روزنامه ها منتشر شد، اولياي دم مقتول نامه يي خطاب به رسانه ها نوشتند و از مظلوميت خودشان سخن گفتند، در ضمن خواستار اين شدند که دل آرا قتل را بپذيرد، وکيلش را عزل کند و نامه يي براي عذرخواهي بنويسد تا آنها از اجراي حکم صرف نظر کنند. به رغم اينکه دل آرا و خانواده اش تمام شرط ها را پذيرفتند و آنها را اجرا کردند، اين حکم صبح ديروز اجرا شد
----------
وکیل دل آرا: سخنگوی قوه قضاییه دروغ می گوید
حضور غیر منتظره وکیل مدافع دل آرا دارابی در نشست مطبوعاتی سخنگوی قوه قضاییه تنش آفرید
به گزارش تریبون به نقل از جمهوریت، امروز در نشست هفتگی علیرضا جمشیدی سخنگوی قوه قضاییه وقتی خبرنگاران از او پرسیدند چرا با وجود نامه رییس قوه قضاییه مبنی بر توقف پرونده ، حکم دل آرا اجرا شده و همچنین او بدون اطلاع وکیل و خانواده اش اعدام شده است جمشیدی گفت:«این موضوع صحت ندارد. برای اعدام ما به وکیل او اطلاع داده بودیم
در همین لحظه محمد مصطفایی یکی از وکلای او که در هیئت خبرنگار در جلسه حاضر شده بود به جمشیدی اعتراض کرد و گفت:«دروغ است. ما از این موضوع مطلع نبودیم
اعتراض مصفایی باعث واکنش تند سخنگوی قوه قضاییه شد و جمشیدی به وکیل دل آرا اعتراض کرد که به چه حقی وارد سالن شده است
این موضوع باعث تنش در نشست مطبوعاتی شد و ماموران دو ساعت وکیل دل آرا را بازداشت کردند
حضور غیر منتظره وکیل مدافع دل آرا دارابی در نشست مطبوعاتی سخنگوی قوه قضاییه تنش آفرید
به گزارش تریبون به نقل از جمهوریت، امروز در نشست هفتگی علیرضا جمشیدی سخنگوی قوه قضاییه وقتی خبرنگاران از او پرسیدند چرا با وجود نامه رییس قوه قضاییه مبنی بر توقف پرونده ، حکم دل آرا اجرا شده و همچنین او بدون اطلاع وکیل و خانواده اش اعدام شده است جمشیدی گفت:«این موضوع صحت ندارد. برای اعدام ما به وکیل او اطلاع داده بودیم
در همین لحظه محمد مصطفایی یکی از وکلای او که در هیئت خبرنگار در جلسه حاضر شده بود به جمشیدی اعتراض کرد و گفت:«دروغ است. ما از این موضوع مطلع نبودیم
اعتراض مصفایی باعث واکنش تند سخنگوی قوه قضاییه شد و جمشیدی به وکیل دل آرا اعتراض کرد که به چه حقی وارد سالن شده است
این موضوع باعث تنش در نشست مطبوعاتی شد و ماموران دو ساعت وکیل دل آرا را بازداشت کردند
Saturday, May 2, 2009
نسل سوخته، نامه ای از فرزاد کمانگر

شنبه ، 12 ارديبهشت 1388
طوفان تبر زنگار بستهاش را زمین بگذارد
نرگه ای میخواهد بروید
تفنگ ها لال شوند
کودکی می خواهد بخوابد
نرگه ای میخواهد بروید
تفنگ ها لال شوند
کودکی می خواهد بخوابد
خانم ... عزیز
سلام
گفتی که نامه بابا آب داد را دوست داری و با روحیات تو نزدیکی بسیاری دارد، راستاش را بخواهید آن نامه را با تمام وجود برای دانش آموزانام و برای کودکیهای خودم نوشتم و در آن آرزوها و رویاهایام را بر روی کاغذ آوردم
کودکی من (و نسل ما) به گونهیی بوده تاثیرات عمیقی بر همهی وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکی ام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. تازه در دههی سوم زندگیام فهمیدم که توپ قلقلی را باید از بابا جایزه میگرفتم و پاهایام را باید دراز میکردم تا مادر برایام اتل متل میگفت. باید معلمان به ما یاد میدادند تا برای خورشید و آسمان شعر بسراییم، باید همراه درختها قد میکشیدیم، باید با رودخانه جاری میشدیم، باید با پروانهها آسمان را در مینوردیدیم و باید و باید و باید و
ولی موسیقی ما مارش نظامی بود، شعر ما برای تفنگ و سنگر بود و از ترس هلیکوپتر جرات به آسمان نگاه کردن را هم نداشتیم
در دههی سوم زندگیام فهمیدم قصهیی بلد نیستم، اصلا نمیدانستم که کودک باید پای قصه پدربزرگ و مادربزرگها بنشیند و به قصهی خرگوش شجاع و جوجه اردک زشت گوش کند و با آنها بخوابد
نمیدانستم که کودک باید با رویاهایاش زندهگی کند و با آنها بزرگ شود، آخر قصهی کودکیهای ما تعداد کشتهها در فلان کوهستان یا ساعتها جنگ در فلان کوه بود
کودکی من (و نسل ما) به گونهیی بوده تاثیرات عمیقی بر همهی وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکی ام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. تازه در دههی سوم زندگیام فهمیدم که توپ قلقلی را باید از بابا جایزه میگرفتم و پاهایام را باید دراز میکردم تا مادر برایام اتل متل میگفت. باید معلمان به ما یاد میدادند تا برای خورشید و آسمان شعر بسراییم، باید همراه درختها قد میکشیدیم، باید با رودخانه جاری میشدیم، باید با پروانهها آسمان را در مینوردیدیم و باید و باید و باید و
ولی موسیقی ما مارش نظامی بود، شعر ما برای تفنگ و سنگر بود و از ترس هلیکوپتر جرات به آسمان نگاه کردن را هم نداشتیم
در دههی سوم زندگیام فهمیدم قصهیی بلد نیستم، اصلا نمیدانستم که کودک باید پای قصه پدربزرگ و مادربزرگها بنشیند و به قصهی خرگوش شجاع و جوجه اردک زشت گوش کند و با آنها بخوابد
نمیدانستم که کودک باید با رویاهایاش زندهگی کند و با آنها بزرگ شود، آخر قصهی کودکیهای ما تعداد کشتهها در فلان کوهستان یا ساعتها جنگ در فلان کوه بود
باور کن نگذاشتند کودکی کنیم شاید به همین دلیل باشد که هنوز در سی و چند سالهگی دوست دارم بازیهای کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که اینقدر از بازی با بچهها لذت میبرم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم
از نسل ما بازی، شادی و لذت را گرفتن به همین خاطر چیزی از کودکیها به یاد ندارم. حال تو بگو، اگر از شعر تو اعتراض، فریاد و عشق را بگیرند، چه میماند؟ اگر از طبیعت بهار را و از شب، ماه و ستاره را بدزدند چه میماند و حال بگو اگر از یک انسان کودکیاش را بگیرند از او چه به جا میماند؟
در دوران نوجوانیمان نیز به جای خواندن داستانهای علمی-تخیلی یا به دنبال خواندن اساسنامهی فلان حزب بودیم و شیوههای جنگ مسلحانه یا درسمان تاریخ ادیان بود
به جای نوشتن شعر برای معشوق یا تاریخ جنبشهای آمریکای لاتین را میخواندیم یا درسمان مبارزات مسلمانان کومور و موریتانی بود. هنوز کودکی نکرده بودیم که وارد دنیای بزرگسالیمان کردند. حتا فرصتی برای عشق و عاشقی هم نمانده بود
.. عزیز
به جای نوشتن شعر برای معشوق یا تاریخ جنبشهای آمریکای لاتین را میخواندیم یا درسمان مبارزات مسلمانان کومور و موریتانی بود. هنوز کودکی نکرده بودیم که وارد دنیای بزرگسالیمان کردند. حتا فرصتی برای عشق و عاشقی هم نمانده بود
.. عزیز
کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد
روستای زیبای ما با آنهمه چشمه که اکنون جز ویرانه چیزی از آن به جای نمانده در میان چند کوه محصور شده بود به کندوی زنبور عسلی میماند که راههای بسیاری از اطراف به آن ختم میشد. خاطرات من از این روستا و اینگونه آغاز میشود (قبل از آن چیزی به یاد ندارم
روزی از چهارسوی روستایمان ورود جوانان مسلحی را به نظاره نشستم، اولین بار بود تفنگ را به چشم میدیدم، اولین نفیر گلوله هراس عجیبی در من ایجاد کرد. دیگر فرصتی برای شمردن چشمههای اطراف روستا نمانده بود. کاری که هنوز هم آرزویاش را دارم و ناتمام ماند، فرصتی برای بستن تاب روی درخت گردوی حیاطمان نبود، دیگر وقت جمع کردن شاهتوتهای درخت پشت مدرسه نبود، دیگر زمانی برای چیدن گلهای صحرایی نمانده بود
کارمان شده بود دیدن زخمیها و کشتههایی که به روستا میآوردن یا شنیدن گریه و زاری مادرانی که خبر مرگ فرزندان خود را شنیده بودن و از شهرها و روستاها آواره روستای ما میشدند. گریه، شیون، خون، بوی باروت و زنده بادها و مرده بادها فضای روستای ما و کودکیمان را آکنده بود
روزی جوانی زخمی را زیر درخت توت مسجد گذاشته بودند، کسی دور و برش نبود. با ترس به او نزدیک شدم تا یک جوان زخمی را ببینم، او از من طلب آب کرد. بدون اینکه بدانم آب برای او ضرر دارد. دوان دوان کاسه آبی را برایاش بردم که یک نفر از همقطاراناش سرم داد کشید، کاسهی آب از دستام افتاد و شروع به گریه کردن کردم. رویام را به طرف ابراهیم، جوان زخمی در حال مرگ برگرداندم دیدم لبخندی بر لب دارد. آن روز علت لبخند او را نفهمیدم ولی از آن روز لبخند آن جوان در خواب و بیداری بارها به سراغم آمده و رهایام نمیکند. شاید او با دیدن من کودکیهای خود را به یاد آورده بود. من نیز هزاران بار از آن روز با حسرت و بغض به کودکان سرزمینام نگریستم و لبخندی به رویشان زده ام تا کودکیهای خودم و آیندهی آنها را مجسم سازم
.... عزیز، روزی که آن جوانان روستای ما را ترک کردند، گروهی دیگر آمدند با تفنگها و لباسهای متفاوت، کسی به فکر مدرسه و کلاسمان نبود. همه به فکر سنگر محکم تری بودند، به ناچار روستا را ترک کرده و به شهر آمدیم در آنجا هم صدای آمبولانس و جنازهی جوانان که از چپ و راست وارد شهر می شد و ما را هم به اجبار به تماشایشان میبردند. دست از سر کودکی و نوجوانیمان برنداشت. هر روز عصر بعد از پایان مدرسه از فراز تپه خارج شهرمان به تماشای مزارع سوخته گندم که در زیر بارش توپ و تفنگ در حال سوختن بود مینشستیم و جنگلهای بلوط سوختهی شاهو را مینگریستم. دیگر فرصتی برای کودکیمان نمانده بود
..... بعدها معلم شدم، تا از دنیای کودکی و از بچهها جدا نشوم و به روستاهای دامنهی کوه شاهو برگشتم تا شاهوی زخمی را از نزدیک ببینم و با او دوست شوم. درختان بلوط بعد از سالها جان گرفته بودند. کوهستان آرام بود اما هنوز جای زخمهای عمیق را به یادگار نگه داشته بود
زندهگی در آن جریان داشت، با عشق و علاقهی فراوان به کلاس میرفتم، اما فقر و بیکاری مردم، کفشهای پاره و لباسهای رنگ و رو رفته دانش آموزان آزارم میداد. با نگاه کردن به سیمای زجر کشیدهی آنها روزی هزار بار میمردم و زنده میشدم هر چند دوست نداشتم شاهد مرگ آرزوهای کودکان سرزمینام باشم اما معلم شده بودم و میدانستم که معلمی در این سرزمین یعنی شریک شدن با رنج و درد دیگران و رنج و درد در این قطعهی فراموش شده از دنیا به یک معلم مسئولیت، آگاهی و شخصیت تازه میبخشید. باید معلم میماندم به حرمت کودکیها، به خاطر رویاهای کودکانهام، معلمی که دوست دارد کودک بماند، حتا در این سن و در زندان
کودکی با موهای سپید، کودکی که هنوز شیدای بازیهای کودکانه و کودکان سرزمیناش هست، اما از همینجا و از لای این دیوارها هنوز نفیر گلولهها را در سرزمینام میشنوم، همراه با صدای انفجار با کودکان سرزمینام از خواب میپرم و با ترس آنها همان هراس کودکی همهی وجودم را در بر میگیرد که اینبار لبخند آن جوان زخمی بر لبان من مینشیند و از ته دل آرزو میکنم کاش امشب خواب هیچکدامشان با صدای گلولهیی بر نیاشوبد، کاش امشب قصهی شب هیچکدامشان بوی باروت ندهد. پس .. عزیز به رسم وفاداری و به جای چشمانام با چشمان زیبایات به چشمان پر از سئوال دانشآموزانات بنگر و بارقههای کم سوی امید را به نظاره بنشین و لبخندی را که سالها من به امانت نگه داشته بودم به جای من به کودکان سرزمینمان تقدیم کن
معلم اعدامی، فرزاد کمانگر
سالن 6 اندرزگاه 7 زندان اوین
اردیبهشت ماه 88
روستای زیبای ما با آنهمه چشمه که اکنون جز ویرانه چیزی از آن به جای نمانده در میان چند کوه محصور شده بود به کندوی زنبور عسلی میماند که راههای بسیاری از اطراف به آن ختم میشد. خاطرات من از این روستا و اینگونه آغاز میشود (قبل از آن چیزی به یاد ندارم
روزی از چهارسوی روستایمان ورود جوانان مسلحی را به نظاره نشستم، اولین بار بود تفنگ را به چشم میدیدم، اولین نفیر گلوله هراس عجیبی در من ایجاد کرد. دیگر فرصتی برای شمردن چشمههای اطراف روستا نمانده بود. کاری که هنوز هم آرزویاش را دارم و ناتمام ماند، فرصتی برای بستن تاب روی درخت گردوی حیاطمان نبود، دیگر وقت جمع کردن شاهتوتهای درخت پشت مدرسه نبود، دیگر زمانی برای چیدن گلهای صحرایی نمانده بود
کارمان شده بود دیدن زخمیها و کشتههایی که به روستا میآوردن یا شنیدن گریه و زاری مادرانی که خبر مرگ فرزندان خود را شنیده بودن و از شهرها و روستاها آواره روستای ما میشدند. گریه، شیون، خون، بوی باروت و زنده بادها و مرده بادها فضای روستای ما و کودکیمان را آکنده بود
روزی جوانی زخمی را زیر درخت توت مسجد گذاشته بودند، کسی دور و برش نبود. با ترس به او نزدیک شدم تا یک جوان زخمی را ببینم، او از من طلب آب کرد. بدون اینکه بدانم آب برای او ضرر دارد. دوان دوان کاسه آبی را برایاش بردم که یک نفر از همقطاراناش سرم داد کشید، کاسهی آب از دستام افتاد و شروع به گریه کردن کردم. رویام را به طرف ابراهیم، جوان زخمی در حال مرگ برگرداندم دیدم لبخندی بر لب دارد. آن روز علت لبخند او را نفهمیدم ولی از آن روز لبخند آن جوان در خواب و بیداری بارها به سراغم آمده و رهایام نمیکند. شاید او با دیدن من کودکیهای خود را به یاد آورده بود. من نیز هزاران بار از آن روز با حسرت و بغض به کودکان سرزمینام نگریستم و لبخندی به رویشان زده ام تا کودکیهای خودم و آیندهی آنها را مجسم سازم
.... عزیز، روزی که آن جوانان روستای ما را ترک کردند، گروهی دیگر آمدند با تفنگها و لباسهای متفاوت، کسی به فکر مدرسه و کلاسمان نبود. همه به فکر سنگر محکم تری بودند، به ناچار روستا را ترک کرده و به شهر آمدیم در آنجا هم صدای آمبولانس و جنازهی جوانان که از چپ و راست وارد شهر می شد و ما را هم به اجبار به تماشایشان میبردند. دست از سر کودکی و نوجوانیمان برنداشت. هر روز عصر بعد از پایان مدرسه از فراز تپه خارج شهرمان به تماشای مزارع سوخته گندم که در زیر بارش توپ و تفنگ در حال سوختن بود مینشستیم و جنگلهای بلوط سوختهی شاهو را مینگریستم. دیگر فرصتی برای کودکیمان نمانده بود
..... بعدها معلم شدم، تا از دنیای کودکی و از بچهها جدا نشوم و به روستاهای دامنهی کوه شاهو برگشتم تا شاهوی زخمی را از نزدیک ببینم و با او دوست شوم. درختان بلوط بعد از سالها جان گرفته بودند. کوهستان آرام بود اما هنوز جای زخمهای عمیق را به یادگار نگه داشته بود
زندهگی در آن جریان داشت، با عشق و علاقهی فراوان به کلاس میرفتم، اما فقر و بیکاری مردم، کفشهای پاره و لباسهای رنگ و رو رفته دانش آموزان آزارم میداد. با نگاه کردن به سیمای زجر کشیدهی آنها روزی هزار بار میمردم و زنده میشدم هر چند دوست نداشتم شاهد مرگ آرزوهای کودکان سرزمینام باشم اما معلم شده بودم و میدانستم که معلمی در این سرزمین یعنی شریک شدن با رنج و درد دیگران و رنج و درد در این قطعهی فراموش شده از دنیا به یک معلم مسئولیت، آگاهی و شخصیت تازه میبخشید. باید معلم میماندم به حرمت کودکیها، به خاطر رویاهای کودکانهام، معلمی که دوست دارد کودک بماند، حتا در این سن و در زندان
کودکی با موهای سپید، کودکی که هنوز شیدای بازیهای کودکانه و کودکان سرزمیناش هست، اما از همینجا و از لای این دیوارها هنوز نفیر گلولهها را در سرزمینام میشنوم، همراه با صدای انفجار با کودکان سرزمینام از خواب میپرم و با ترس آنها همان هراس کودکی همهی وجودم را در بر میگیرد که اینبار لبخند آن جوان زخمی بر لبان من مینشیند و از ته دل آرزو میکنم کاش امشب خواب هیچکدامشان با صدای گلولهیی بر نیاشوبد، کاش امشب قصهی شب هیچکدامشان بوی باروت ندهد. پس .. عزیز به رسم وفاداری و به جای چشمانام با چشمان زیبایات به چشمان پر از سئوال دانشآموزانات بنگر و بارقههای کم سوی امید را به نظاره بنشین و لبخندی را که سالها من به امانت نگه داشته بودم به جای من به کودکان سرزمینمان تقدیم کن
معلم اعدامی، فرزاد کمانگر
سالن 6 اندرزگاه 7 زندان اوین
اردیبهشت ماه 88
Friday, May 1, 2009
گفتگو با همسر سعید درخشندی : نهادهای حقوق بشری در حمایت از زندانیان سیاسی تبعیض قایل میشوند

منصوره امیری همسر سعید درخشندی در گفتگو با مجموعه
نهادهای حقوق بشری در حمایت از زندانیان سیاسی تبعیض قایل میشوند
اشاره : در سال 1385 فعال دانشجویی بنام سعید درخشنده توسط وزارت اطلاعات بازداشت و به اتهام اقدام اقدام علیه امنیت کشور به سه سال حبس تعزیری محکوم میشود و تا کنون در زندان اوین به سر میبرد. منصوره امیری همسر سعید درخشندی نسبت به عملکرد سازمانهای مدافع حقوق بشری انتقادهای فراوانی دارد و میگوید: رساندن پیام و صدای زندانیان اعتقادی و سیاسی حداقل کاری است که میتوان برای آنان انجام داد که این امر نیازمند داشتن ارتباطات در نهادهای حقوق بشری و رسانههای خبری است. همسر این زندانی سیاسی اعتقاد دارد، تقسیمبندی و درجهبندی کردن زندانیان سیاسی توسط نهادها و مدافعان حقوق بشر و استفاده ابزاری به منظور پیشبرد هدفهای معین و خاص ازحقوق بشر در برخی از کشورهای دنیا نگرانیها و بدبینیهایی را نسبت به فعالیتهای حقوق بشری به وجود آورده است. علاوه بر منصوره امیری برخی دیگر نیز بر این باورند که فعالیتهای گروههای حقوق بشری جنبهی تبلیغاتی داشته وآنان را به بولتنهای خبری تشبیه میکنند و برخی دیگر منافع کشورهای قدرتمند دنیا را در میزان شدت عمل فعالیتهای سازمانها ومدافعان حقوق بشر و نوع برخورد آنها با دولتها و حکومتهای نقضکنندهی قوانین حقوق بشر موثر میدانند و از عملکرد چندگانهی این نهادها انتقادهای فراوانی دارند
بنا بر رسالتی که این مجموعه در خصوص دفاع از حقوق کلیهی زندانیان سیاسی فارغ از دیدگاهها و ایدئولوژی فکری آنان بر عهده گرفته، همواره گزارشهایی را از وضعیت این زندانیان منتشر کرده و همیشه نسبت به نقض حقوق اساسی وحقهی آنان معترض بوده و هست
آنچه در زیر میآید گفتوگویی کوتاه با منصوره امیری همسر سعید درخشندی در خصوص آخرین وضعیت این زندانی سیاسی است
در ابتدا از شما میخواهم آقای درخشندی را بهتر به ما معرفی کنید؟
ج) سعید سال1352در شهرستان داران متولد شد. مدرک مهندسی صنایع را در دانشگاه یزد دریافت کرد. دانشجوی کارشناسی ارشد علوم سیاسی دانشگاه قم بود. فعالیتهای دانشجویی خویش را از سال 1370 در انجمن اسلامی دانشگاه یزد آغاز کرد. و در گروههای دانشجویی همچون دفتر تحکیم حضور ی فعال داشت. در ۳۰ مرداد ۱۳۸۵ به همراه ابوالفضل جهاندار به اتهام تلاش و ساماندهی دانشجویان برای براندازی نرم بازداشت و به سه سال حبس محکوم شد. و از آن تاریخ تا به الان در زندان اوین زندانی است
شما از براندازی نرم به عنوان اتهام همسرتان سخن گفتید. وزارت اطلاعات و دادگاه چه استنادهایی را بدین منظور مطرح کرده بودند؟
ج) در گزارشهای پرونده ذکر کرده بودند که وی از طریق آموزش افراد قصد اینکار را داشت. این فقط یک اتهام واهی بود و همسرم اعتقاد به داشتن جامعهیی آزاد مبتنی بر موازین دموکراسی و حقوق بشر بود و با توجه به شناختی که از وی دارم حکمی که برای وی صادر شد را کاملا غیر منصانه میدانم
در مدت بازداشت موقت و طی این حدود سه سال زندان، به برخوردهایی از سوی مامورین امنیتی و قضایی می توانید اشاره کنید که بیان کننده نقض حقوق بشر باشند؟
اول از هر چیز بازداشت ایشان، که هرگز نباید صورت میگرفت. چرا که سعید یک فعال دانشجویی بود که فعالیتهایاش کاملا منطبق با اصول قاون اساسی بود. دوم صدور حکم ناعادلانه برای ایشان. پس از گذشت این دو مرحله و قطعی شدن رای از مدت بازداشت وی تا امروز حتا یک ساعت به همسرم مرخصی ندادند. زمانیکه سعید بازداشت شد با هم نامزد بودیم و به همین دلیل اجازهی ملاقات به ما نمیدادند و هر چه رایزی و مکاتبه کردیم تا یک ساعت مرخصی به او بدهند تا بتونیم عقد کنیم موفق نشدیم و در نهایت با یک وکالتنامه که سعید به پدرش داده بود توانستیم به عقد یکدیگر در بیاییم و از آن به بعد به ملاقاتاش میرفتم. نکنتهیی را هم که نباید فراموش کنم توقیف کتابهای همسرم از حدود 8 ماه پیش توسط مامورین بند 209 زندان اوین است که عملا وی را محروم از مطالعه هم کردند. بد نیست این را هم بگویم که یکسال از این سه سال حبس را سعید در سلولهای انفرادی 209 اوین با فشارهای مختلف جسمی و روحی به سر برد
چرا تقاضای عفو مشروط ندادند که سریعتر آزاد شوند؟
اعتقاد ما بر این است که انسانی که برای آزادی در کشورش تلاش میکند هرگز خودش را مشروط نمیکند. تا الان هم هیچ شکایتی به دادگاه نبردیم چون مطمئن هستیم که قوهی قضاییه مستقل عمل نمیکند و همه ی گفتههای وزارت اطلاعات را انجام میدهد
فعالیتهای مدافعان حقوق بشر چه تاثیری در روند پرونده و یا روحیهی شما و همسرتان داشت؟
بیپرده با شما سخن بگویم. از فعالیتهای این نهادها راضی نیستم و نسبت به عملکرد آنها انتقاد دارم. بسیاری از مدافعان حقوقبشر نخست نگاه به وزن تبلیغاتی افراد و زندانیان سیاسی میکنند و سپس تصمیم به حمایت و اطلاعرسانی از وضعیت آنان میکنند بدین معنی که اگر توانستند توسط آن شخص برای خود اعتباری کسب کنند از ایشان به نحوی مطلوب و مناسب حمایت میکنند و این زیبندهی نام حقوق بشر نیست
با شرایطی که بیان کردید چه انتظاری از نهادهای حقوق بشری داشته یا دارید؟
محکومیت همسر من سه ماه دیگر تمام میشود ولی دوست دارم نهادهای حقوق بشر بیطرفانه، صادقانه و خارج از هر گونه تقسیمبندی و مصلحتاندیشی به حمایت از فعالین و مبارزین ما بپردازند و خودی و غی خودی نکنند. و از همه به صورت مساوی حمایت کنند. سوالی که از سازمانهای حقوق بشری دنیا و اتحادیههای جهانی دارم این است: چهگونه است که یک آمریکایی ایرانی تبار که به هر دلیل بازداشت و برایاش حکم صادر میشود با این حجم وسیع خبری و فشارهای سیاسی حمایت میشود اما برای بسیاری از کسانی که در داخل ایران برای ترویج دموکراسی فعالیت میکنند و زندانی و بعضا اعدام
میشوند اینگونه عمل نمیشود؟
یعقوب مهرنهاد را میشناختید؟
خبر اعدام ایشان را از خبرگزاریها شندیم
امیر حشمت ساران را چهطور ؟
متاسفانه بعد از فوتاش در زندان ایشان را هم از طریق رسانه شناختم
فرزاد کمانگر را که باید بشناسید ؟
متوجه منظور شما از پرسیدن این سوالها شدم، نه تنها من بلکه بساری از افراد جامعه زمانی این اشخاص را میشناسند که دیگر شناخت آنها فایدهیی ندارد. مقصر هم ما نیستیم بلکه این رسانهها و مدافعان حقوق بشر هستند که با همان تقسیم و درجه بندیهایشان در اصول آرمانی فعالیتهای خود دچارتعارض میشوند و بین شخصیتهای مختلفی که به نوعی نیازمند یاری آنها هستند تبعیض قایل میشوند
سه ماه دیگر همسر شما آزاد میشود، چه برنامهیی برای آینده دارید؟
هنوز در این خصوص تصمیم خاصی نگرفتیم. ولی من مطمئنام که سعید تمام تلاشاش را برای اصلاح جامعه و نهادینه کردن دموکراسی و حقوق بشر در وطناش خواهد کرد
دل آرا دارابی اعدام شد

۱۳۸۸/۰۲/۱۱
دلآرا دارابی، که در سن ۱۷ سالگی به اتهام قتل بازداشت شده بود صبح امروز جمعه در زندان مرکزی رشت اعدام شد. عبدالصمد خرمشاهی وکيل خانم دارابی در گفتوگويی با راديو فردا اين خبر را تأیيد کرد
محمد مصطفايی، وکيل دادگستری، در وبلاگ شخصی خود با اعلام اين خبر نوشت : «اعدام اين هنرمند در صورتی به وقوع پيوست که هيچ يک از وکلای وی از زمان اجرای حکم اطلاعی نداشتند
در روزهای پايانی فروردين ماه آيتالله هاشمی شاهرودی رئيس قوه قضائيه حکم اعدام دلآرا دارابی را برای مدت محدودی متوقف کرد تا اين دختر ۲۳ ساله و خانوادهاش فرصت جلب رضايت از اوليای دم را داشته باشد
سازمان عفو بينالملل در لندن نيز، بر عليه حکم اعدام دلآرا دارابی، تظاهراتی را حدود دو هفته پيش مقابل سفارت ايران در لندن سازمان داد
دلآرا دارابی متهم بود که شش سال قبل زمانی که تنها ۱۷ سال داشت با همدستی پسر مورد علاقهاش فردی را به قتل رسانده است
خانم دارابی در سال ۸۲ پس از قتل فردی که نسبت خويشاوندی با پدر خانم دارابی داشت ، قتل را برعهده میگيرد، اما در دادگاه ارتکاب جرم را انکار میکند. وی در دادگاه گفته بود: «من تحت تأثير حرفهای پسر مورد علاقهام قرار گرفتم که گفت تو قتل را گردن بگير، چون کمتر از ۱۸ سال داری اعدام نخواهی شد. من به قتل اعتراف کردم اما اين اعترافات واقعيت نداشت
عبدالصمدخرمشاهی بر اين اعتقاد و باور است که خانم دارابی بیگناه بوده و شواهد متعدد در پرونده وی بيانگر آن است که وی نمیتوانسته قاتل باشد. وی در اين زمينه به روزنامه اعتماد گفته است: «ايرادهای زيادی در پرونده وجود دارد و مدارک موجود در پرونده نشان می دهد اين دختر قاتل نيست. دلآرا چپ دست است و با توجه به ضربات وارده به مقتول و شواهد ديگر، ممکن نيست اين دختر قاتل باشد
مطابق قوانين جزايی ايران، قصاص يک حق شخصی است و خانواده قربانی مختار است که بين اجرا و عدم اجرای حکم صادره دست به انتخاب زده و يکی را برگزيند
دلآرا دارابی، که در سن ۱۷ سالگی به اتهام قتل بازداشت شده بود صبح امروز جمعه در زندان مرکزی رشت اعدام شد. عبدالصمد خرمشاهی وکيل خانم دارابی در گفتوگويی با راديو فردا اين خبر را تأیيد کرد
محمد مصطفايی، وکيل دادگستری، در وبلاگ شخصی خود با اعلام اين خبر نوشت : «اعدام اين هنرمند در صورتی به وقوع پيوست که هيچ يک از وکلای وی از زمان اجرای حکم اطلاعی نداشتند
در روزهای پايانی فروردين ماه آيتالله هاشمی شاهرودی رئيس قوه قضائيه حکم اعدام دلآرا دارابی را برای مدت محدودی متوقف کرد تا اين دختر ۲۳ ساله و خانوادهاش فرصت جلب رضايت از اوليای دم را داشته باشد
سازمان عفو بينالملل در لندن نيز، بر عليه حکم اعدام دلآرا دارابی، تظاهراتی را حدود دو هفته پيش مقابل سفارت ايران در لندن سازمان داد
دلآرا دارابی متهم بود که شش سال قبل زمانی که تنها ۱۷ سال داشت با همدستی پسر مورد علاقهاش فردی را به قتل رسانده است
خانم دارابی در سال ۸۲ پس از قتل فردی که نسبت خويشاوندی با پدر خانم دارابی داشت ، قتل را برعهده میگيرد، اما در دادگاه ارتکاب جرم را انکار میکند. وی در دادگاه گفته بود: «من تحت تأثير حرفهای پسر مورد علاقهام قرار گرفتم که گفت تو قتل را گردن بگير، چون کمتر از ۱۸ سال داری اعدام نخواهی شد. من به قتل اعتراف کردم اما اين اعترافات واقعيت نداشت
عبدالصمدخرمشاهی بر اين اعتقاد و باور است که خانم دارابی بیگناه بوده و شواهد متعدد در پرونده وی بيانگر آن است که وی نمیتوانسته قاتل باشد. وی در اين زمينه به روزنامه اعتماد گفته است: «ايرادهای زيادی در پرونده وجود دارد و مدارک موجود در پرونده نشان می دهد اين دختر قاتل نيست. دلآرا چپ دست است و با توجه به ضربات وارده به مقتول و شواهد ديگر، ممکن نيست اين دختر قاتل باشد
مطابق قوانين جزايی ايران، قصاص يک حق شخصی است و خانواده قربانی مختار است که بين اجرا و عدم اجرای حکم صادره دست به انتخاب زده و يکی را برگزيند
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)