سال 85 از شهر كرمان تصميم به رفتن به دانشگاه به مقصد شهر ديگري داشتم يك ساعت به حركت اتوبوس مانده بود تصميم گرفتم تلفني به يكي از دوستان كرماني ام بزنم, در گوشه اي كيوسك تلفن شهري يافتم مشغول تلفن زدن بودم كه دختري حدود 16 ساله را ديدم به من خطاب كرد: از اينجا ميشه زنگ بزنم بندرعباس
به دختر نگاهي كردم در چهره اش مظلوميت خاصي را مشاهده كردم با دست مخابرات را نشان دادم و گفتم از انجا مي تواني زنگ بزني, زد زير گريه, پول ندارم, از زبانم در رفت گفتم فراري هستي, دختر بينوا گريه اش بيشتر شد گفت اره ,من از خانه فرار كرده ام ,من اهل حاجي اباد بندرعباسم .اولين بار بود كه به يك دختر فراري برخورد مي كردم گفتم هر كمكي بخواهي برايت انجام ميدهم
همراه با دختر به باجه مخابراتي كنار ترمينال رفتم و گفتم هر كجا دوست داري زنگ بزن, دختر وارد باجه شد بعد از دقايقي بيرون امد گفت, زنگ زدم به پسري كه من را بي ابرو كرده و باعث شد من از خانه فرار كنم جواب نمي دهد. به دختر گفتم من اينجا مسافرم بايد بروم ميخواهي برايت بليط بخرم برگردي خانه, دختر بينوا گفت برگردم من را مي كشند و گفت جايي برايم پيدا كن امشب بخوابم. دختر به دو پسر كه در كمينش بودند اشاره كرد گفت اين دو نفر فهميده اند فراري هستم دارند دنبالم مي كنند, گفتم بيا معرفيت كنم كلانتري انها تو را تحويل بهزيستي ميدهند دخترك باز شروع به گريه كرد, گفت نه انها از همه بدترند, تعريف كرد شب قبل در كلانتري شهر سيرجان بودم شب در بازداشتگاه چند نفري ماموران به من تجاوز كردند و صبح گفتند برو
خيلي جا خوردم دليلي نداشت دخترك بينوا در اين شرايط بخواهد دروغ بگويد از يك طرف دو جوان كه طعمه خود را يافته بودند و من كه مسافر بودم و بايد مي رفتم
با دختر بينوا حرف زدم, گفتم: من بايد بروم و اين دو پسر اذيتت مي كنند بهترين راه اينه ببرمت كلانتري دختر بينوا با اكراه راضي شد. كلانتري(كرمان) روبروي باجه مخابراتي و كنار ترمينال بود با هم به كلانتري رفتيم در دفتر افسر نگهبان يك سرهنگ ديدم سلام كردم گفتم :شما فرمانده كلانتري هستيد گفت :نه من خادم ملتم, دختر بينوا را تحويل كلانتري كرمان دادم تا شايد كمكش كنند و رفتم .شايد كار عاقلانه اي كردم كه موضوع تجاوز گروهي به دختر بينوا را در كلانتري شهر سيرجان مطرح نكردم چون احتمالا به جرم توهين و تهمت به خادمان ملت بايد جوابگو مي شدم
هنوز افسوس مي خورم بيشتر افسوس به حال خودم كه نتوانستم كمكي انجام دهم براي ان دختر بي پناه فراري از دست خانواده اي كه او را باعث بي ابرويي و جامعه اي كه او را طعمه خوبي براي لذت خود ميداند
خاطرات وبلاگ نويس وبلاگ به سوي ازادي
|