از لحاظ سیاسی ضعف این استدلال همواره این بوده، کسانی که بد را در مقابل بدتر انتخاب میکنند به سرعت تمام فراموش میکنند که بد را انتخاب کردهاند. چون بدی رایش سوم سرانجام چنان ابعادی هیولایی یافت که هرقدر هم تخیل قوی میداشتیم نمیشد آن را «کمتر بد» نامید، قاعدتا[باتجربهي جنگ جهانی دوم] میبایست پایههای این استدلال برای همیشه فرومیریخت اما شگفتا که چنین نشد
افزون براین، اگر به تکنیکهای حکومت توتالیتر نگاه کنیم، می بینیم که استدلال «کمتر بد» (که مختص نخبگان بیرون از طبقهي حاکم نیست) یکی از سازوکارهای ماشین وحشت و آدمکشی نظام است. از اصل انتخاب بد به جای بدتر، آگاهانه استفاده میشود تا کارکنان دولت هچون تمامی مردم برای پذیرفتن شر به معنای دقیق کلمه آماده شوند
افزون براین، اگر به تکنیکهای حکومت توتالیتر نگاه کنیم، می بینیم که استدلال «کمتر بد» (که مختص نخبگان بیرون از طبقهي حاکم نیست) یکی از سازوکارهای ماشین وحشت و آدمکشی نظام است. از اصل انتخاب بد به جای بدتر، آگاهانه استفاده میشود تا کارکنان دولت هچون تمامی مردم برای پذیرفتن شر به معنای دقیق کلمه آماده شوند
دیدگاه "فیلسوف آزادی" درباره مسوولیت شهروندی؛
انتخاب بین بد و بدتر «غیراخلاقی» است
منبع: کتاب "مسوولیت شخصی در دوران دیکتاتوری" نوشتهاي از "هانا آرنت
متن زیر قسمتی از کتاب «مسوولیت شخصی در دوران دیکتاتوری» نوشته "هانا آرنت" فیلسوف نامدار آلمانی است که سالها در سایه حکومت تمامیتخواه هیتلری زیسته بود و با گوشت و پوست آسیبهای چنین نظامی را حس کرده بود
او درقسمتی از این کتاب استدلال کسانی که قائلند؛ در شرایط ناگریز باید میان بد و بدتر یکی را انتخاب کرد، به شدت زیر سوال میبرد و عقیده دارد که همواره با انتخاب بد به سمت بدتر حرکت می کنیم
این بخش از دیدگاه آرنت كه ميتواند پاسخ به پرسشهاي فراواني دربارهي نظامهاي سياسي و انتخابهاي ناگريز ما باشد را در زیر بخوانید
حکومتهای توتالیتر برهمهي عرصههای زندگی، و نه صرفا حوزهي سیاسی، سلطهي مطلق دارند
جامعهي توتالیتر، که متمایز از حکومت توتالیتر است، در واقع یکپارچه است؛ تمامی تجلیات عمومی، فرهنگی، هنری یا علمی، و تمامی سازمانها، خدمات رفاهی و اجتماعی، حتی ورزش و تفریحات، «هماهنگ» شده اند. هیچ اداره و شغلی که با جامعه سروکار داشته باشد ، از آژانسهای تبلیغاتی گرفته تا قوهي قضايیه، از بازیگری گرفته تا ژورنالیسم ورزشی، از مدارس ابتدایی و متوسطه گرفته تا دانشگاهها و انجمنهای علمی پیدا نمیکنید که از آنها پذیرش بیچون و چرای اصول حاکم خواسته نشده باشد. هرکه در حوزهي عمومی مشارکتی داشته باشد، صرف نظر از عضویتش در حزب یا عضویت در مجامع نخبگان رژیم، به نحوی شریک اعمال کل رژیم میشود
آنچه دادگاه ها در کلیهي محکمات پس از جنگ توقع دارند این است که متهمان نمیبایست در جنایاتی که آن دولت قانونی میشمرد مشارکت میکردند، و این عدم مشارکت که ضوابط حقوقی برای تعیین درست و نادرست در نظر گرفته شده، مشکلات معتنابهی دقیقا در رابطه با مسوولیت پیش میآورد. زیرا اصل مساله در اینجاست که تنها کسانی که به کلی از حیات عمومی پا پس میکشیدند، کسانی که هیچگونه مسوولیت سیاسی نمیپذیرفتند، میتوانستند از مشارکت در جنایات پرهیز کنند و از مسوولیت حقوقی و اخلاقی مبرا باشند
در میان بحثهای توفانی بر سر مباحث اخلاقی که از زمان شکست آلمان نازی ادامه داشته است، و افشای مباشرت کامل تمامی ردههای جامعهي رسمی، یعنی فروریختن کامل موازین رایج اخلاقی، استدلال زیر در اشکال گوناگونی مطرح شده است
ما که امروز گناهکار شمرده می شویم در واقع کسانی بودیم که شغل خود را حفظ کردیم تا نگذاریم اتفاقات بدتری رخ دهد؛ تنها کسانی میتوانستند از وخامت اوضاع بکاهند و دست کم به بعضی افراد کمک کنند که در داخل نظام باقی می ماندند؛ ما جانب حق را نگاه داشتیم بیآنکه روحمان را به شیطان بفروشیم، حال آنکه آنها که هیچ کاری نکردند، از زیر بار همهي مسوولیتها شانه خالی کردند و فقط به فکر خود بودند، به فکر نجات روح گرانقدرشان
اگر از نظر سیاسی به این استدلال نگاه کنیم، ممکن است معقول باشد به شرط اینکه در همان مراحل اولیه میتوانستند یا تلاش میکردند رژیم هیتلر را سرنگون کنند. زیرا حقیقت همین است که یک نظام توتالیتر را فقط میتوان از درون(نه با انقلاب که از طریق کودتا) سرنگون کرد، مگر اینکه البته در جنگ شکست بخورد.(ممکن است اتفاقی از همین نوع در اتحاد شوروی قبل یا بلافاصله پس از مرگ استالین رخ داده باشد؛ نقطهي چرخش از یک نظام توتالیتر تمام عیار به یک دیکتاتوری یا استبداد تک حزبی احتمالا حذف فیزیکی بریا، رئیس پلیس مخفی بود
اما مدافعان این استدلال به هیچ وجه در شمار توطئهگران (موفق یا ناموفق) علیه هیتلر نبودند. آنان بدون استثناء کارمندانی بودند که بدون کارشناسی آنها نه رژیم هیتلر و نه جايگزين آن، یعنی دستگاه اجرایی آدنائر، قادر به بقا نبودند. هیتلر این کارمندان را از جمهوری وایمار به ارث برده بود و جمهوری وایمار هم از امپراتوری آلمان، درست همان طور که پس از هیتلر بدون هیچ مشکلی به آدنائر به ارث رسید
در اینجا باید یادآوری کنم که بحث شخصی یا اخلاقی، جدا از حسابرسی حقوقی، در مورد هواداران پروپاقرص رژیم به ندرت مطرح میشود: بدیهی است که آنها نمی توانستند [پس از سقوط نازیسم] احساس گناه کنند بلکه فقط احساس شکست خوردگی می کردند، مگر اینکه تغییر عقیده میدادند و توبه میکردند. و با این حال، حتی همین موضوع ساده هم مغشوش شده، زیرا زمانی که سرانجام روز حساب فرارسید، معلوم شد که هیچ هوادار پروپاقرصی وجود نداشته است، یا دست کم هیچکدام حامی برنامهي جنایتکارانهای که به خاطرش محاکمه میشدند، نبودهاند و مشکل این جاست که هرچند این ادعا دروغ بود، اما به تمامي هم دروغ نبود، زیرا آنچه در مراحل اولیه، با مردمی از نظر سیاسی بی طرف، آغاز شده بود، که بی آنکه نازی باشند با آنها همکاری میکردند، در مراحل آخر برای اعضای حزب و حتی تشکیلات نخبگان اس اس پیش آمد
در خود رایش سوم هم نادر کسانی تا اواخر کار با تمام وجود موافق جنایات رژیم بودند، با اینكه تعداد زیادی کاملا آماده بودند دست به این جنایات بزنند.و حالا تک تک آنها، درهر جا و مقامی که بودند، مدعی اند آنان که، به هر بهانه ای، کنار کشیده و زندگی خصوصی پیشه کردند، آسانترین و غیر مسوولانه ترین راه را برگزیدند
مگر اینکه البته ماندن در حوزهي خصوصی را تبدیل به پوششی برای مخالفت فعال کرده باشند؛ گزینه ای که میتوان به راحتی کنار گذاشت زیرا بدیهی است که قدیس یا قهرمان شدن از همه کس بر نمیآید. اما مسوولیت شخصی یا اخلاقی به همه کس مربوط میشود، آن وقت استدلال میکنند که ماندن بر سر شغل خویش، فارغ از اینکه شرایط چیست و پیامدها کدام اند، «مسوولانه»تر بوده است
در توجیهات اخلاقی آنها بحث انتخاب میان بد و بدتر نقشی برجسته داشته است. بنا بر این استدلال، اگر با دو شر روبرو شوید، وظیفهي شماست که آن را که کمتر بد است انتخاب کنید، حال آنکه اگر اصلاً از انتخاب کردن سر باز زنید نشانهي عدم احساس مسوولیت شماست
آنان که مخالف مغالطهي اخلاقی در این استدلال هستند، معمولا به تنزه طلبی اخلاقی متهم میشوند که به معنی بیگانگی از واقعیات سیاسی است. آنان را متهم می کنند به اینکه نمیخواهند دستهایشان آلوده شود؛ و باید پذیرفت که عدم انتخاب بین بد و بدتر بیش از اینکه فلسفهي سیاسی یا اخلاقی باشد (البته به استثنای کانت، که دقیقا به همین دلیل غالبا به اخلاق گرایی خشک متهم میشود) تفکری مذهبی است که بی هیچ ابهامی هر مصالحهای با بد در مقابل بدتر را رد کرده است
چندی پیش در بحثی در این باب، کسی گفت که در تلمود آمده است: اگر از تو بخواهند یک انسان را برای امنیت تمامی جامعه فدا کنی، او را تسلیم مکن؛ اگر از تو بخواهند یک زن را به متجاوز تسلیم کنی تا همهي زنان در امان بمانند، مگذار بیسیرتش کنند. و به همین روال پاپ جان بیست و سوم، گویا در اشاره به سیاست واتیکان در جنگ جهانی دوم، دربارهي رفتار سیاسی پاپ و اسقف ها که «شرط احتیاط» خوانده می شد چنین نوشت: باید «بر حذر باشند از... هرگونه همدستی با شر به امید اینکه با این کار ممکن است برای کسی مفید باشند
از لحاظ سیاسی ضعف این استدلال همواره این بوده، کسانی که بد را در مقابل بدتر انتخاب میکنند به سرعت تمام فراموش میکنند که بد را انتخاب کردهاند. چون بدی رایش سوم سرانجام چنان ابعادی هیولایی یافت که هرقدر هم تخیل قوی میداشتیم نمیشد آن را «کمتر بد» نامید، قاعدتا[باتجربهي جنگ جهانی دوم] میبایست پایههای این استدلال برای همیشه فرومیریخت اما شگفتا که چنین نشد
افزون براین، اگر به تکنیکهای حکومت توتالیتر نگاه کنیم، می بینیم که استدلال «کمتر بد» (که مختص نخبگان بیرون از طبقهي حاکم نیست) یکی از سازوکارهای ماشین وحشت و آدمکشی نظام است. از اصل انتخاب بد به جای بدتر، آگاهانه استفاده میشود تا کارکنان دولت هچون تمامی مردم برای پذیرفتن شر به معنای دقیق کلمه آماده شوند
فقط یکی از چندین نمونه را ذکر میکنیم
امحای یهودیان به دنبال سلسله اقدامات ضدیهود به صورتی تدریجی رخ داد و هربار با این استدلال که امتناع از همکاری، اوضاع را بدتر خواهد کرد، تا اینکه مرحلهای فرارسید که اتفاق بدتر از آن ممکن نبود. حیرت آور است که در این آخرین مرحله [امحای یهودیان] نیز این استدلال کنار گذاشته نشد
حتی امروز نیز که بطلان آن مثل روز روشن شده است، کماکان به کار گرفته می شود. (در بحث نمایشنامهي هوخهوت باز میشنویم که واتیکان به هر شکلی که اعتراض کند اوضاع بدتر می شود
در اینجا میبینیم که انسان تا چه حد از روبه روشدن با واقعیتهایی که به نحوی در تضاد کامل با چارچوب ذهنی اوست اکراه دارد. متاسفانه، شستشوی مغزی آدمی و واداشتن مردم به بیشرمانه ترین و غیرمنتظره ترین رفتارها، گویی بسیار ساده تر است از اینکه کسی را مجاب کنیم، به قول معروف، از تجربه بیاموزد؛ یعنی به جای کاربست مقوله ها و فرمولهایی که عمیقا در ذهن ما ریشه دوانده، درحالیکه مبنای تجربی آنها مدتهاست فراموش شده، بیندیشد و داوری کند؛ مقولات و فرمولهایی که پذیرفته شدنشان ناشی ازهمخوانی آنها با ذهنیت است و نه مناسبتشان با رویدادهای واقعی
منبع: کتاب "مسوولیت شخصی در دوران دیکتاتوری" نوشتهاي از "هانا آرنت" برگرداني از لادن برومند
|