ایکاش ارزش آزادی به قدر جان آدمی نبود / کاوه مظفری
آدم های کمی هستند که قدر زندگی را می دانند، آدم هایی که زندگی شان سرشار از آفرینش است، آدم هایی که دقایق زندگی شان با هم متفاوت است، و برای خوشبختی مبارزه می کنند. انگار چنین انسان هایی عصاره های زندگی هستند، انسان هایی که ارزش های زندگی را درک می کنند و به قول همه معلم ها «برای جامعه شان مفید هستند». وقتی مدت کوتاهی در اوین بازداشت بودم، با یکی از این انسان ها که از قضا معلم است، آشنا شدم. فرزاد کمانگر، از معدود انسان هایی است که وقتی در چشمانش نگاه می کنی، به تمام معنا زندگی را احساس می کنی. انگار نه انگار، سال هاست در بند است، انگار نه انگار که زیر چوبه دار زندگی می کند. فرزاد به آزادگی کوهستان های کردستان است. به سرزندگی کودکانی که در حیاط مدرسه اش بازی می کنند.
فرصتی اندک، اما تجربه ای بسیار گرانبها بود، مدت کوتاهی که با فرزاد همبند بودم. در جایی که ساخته شده تا انسان را به پست ترین نیازهایش فروبکاهد، فرزاد برای زندگی مبارزه می کند. انگار او ساخته شده تا زندگی را معنا کند؛ انگار ساخته شده تا آزادگی را به دیگران بیاموزد؛ انگار ساخته شده تا زندان را بی معنا کند. امیدش به انسان و آزادی چنان تنومند است که بلندای دیوار زندان به قامتش نمی رسد. شاید همین روحیه آزاد است که قدرت پرستان را هولناک می کند. وقتی نمی توانند ایمان فرزاد به زندگی را تسخیر کنند، وسوسه می شوند تا پیکرش را بی جان کنند. منفعتِ حفظ نابرابری های موجود، آنقدر قدرت پرستان را از فطرت آدمی بیگانه ساخته که فدا کردن جان انسانها، جزء اصولشان شده است؛ آنقدر که مرگ را به جای زندگی تقدیس می کنند؛ آنقدر که شکنجه کردنِ دیگران برایشان عبادت شده است.
با این همه، این زندگی است که ادامه می یابد؛ و انسان هایی همچون فرزاد که آموزگاران آن می شوند. انسان هایی که به دیگران مقاومت و مبارزه را میآموزند. انسان هایی که برای خلق جهانی عاری از ستم و خشونت تلاش می کنند. انسان هایی که چراغ امید را روشن نگاه می دارند.
در این روزها که قدرت پرستان خشونت را ترویج می کنند و بذر یأس را منتشر می کنند؛ یاد انسان هایی همچون فرزاد است که امید به زندگی را دوباره زنده می کند. وقتی فکر می کنم انسان هایی همچون فرزاد و عبدالله و بهمن و شیوا و منصوره و امید و سمیه و روزبه و شیرین و نادر و هزاران زندانی دیگر، چگونه مقاومت می کنند، یاد می گیرم که باید چراغ امید را روشن نگاهداشت.
هرچند جدال بیم و امید تمامی ندارد؛ هرچند زنجیرهای پنهان روزمرگی بی وقفه تلاش می کنند تا ما را به حداقل هایمان تقلیل دهند؛ باز هم رویاهایی هستند که هنوز ارزش مبارزه کردن، دارند. گاهی که ناامیدی و هراس غلبه پیدا می کند، فکر می کنم آیا آزادی ارزش این همه درد و رنج را دارد؟ آیا آرمان های مان به تحمل این مصائب می ارزد؟ نمی دانم، چه نیرویی است که به یادم می آورد: مگر زندگی بدون آزادی، بدون آرزوهایمان باز هم معنایی خواهد داشت؟ فکر می کنم، آن نیرو چیزی نیست جز درس هایی که از مردمانی همچون فرزاد آموخته ام.
فرصتی اندک، اما تجربه ای بسیار گرانبها بود، مدت کوتاهی که با فرزاد همبند بودم. در جایی که ساخته شده تا انسان را به پست ترین نیازهایش فروبکاهد، فرزاد برای زندگی مبارزه می کند. انگار او ساخته شده تا زندگی را معنا کند؛ انگار ساخته شده تا آزادگی را به دیگران بیاموزد؛ انگار ساخته شده تا زندان را بی معنا کند. امیدش به انسان و آزادی چنان تنومند است که بلندای دیوار زندان به قامتش نمی رسد. شاید همین روحیه آزاد است که قدرت پرستان را هولناک می کند. وقتی نمی توانند ایمان فرزاد به زندگی را تسخیر کنند، وسوسه می شوند تا پیکرش را بی جان کنند. منفعتِ حفظ نابرابری های موجود، آنقدر قدرت پرستان را از فطرت آدمی بیگانه ساخته که فدا کردن جان انسانها، جزء اصولشان شده است؛ آنقدر که مرگ را به جای زندگی تقدیس می کنند؛ آنقدر که شکنجه کردنِ دیگران برایشان عبادت شده است.
با این همه، این زندگی است که ادامه می یابد؛ و انسان هایی همچون فرزاد که آموزگاران آن می شوند. انسان هایی که به دیگران مقاومت و مبارزه را میآموزند. انسان هایی که برای خلق جهانی عاری از ستم و خشونت تلاش می کنند. انسان هایی که چراغ امید را روشن نگاه می دارند.
در این روزها که قدرت پرستان خشونت را ترویج می کنند و بذر یأس را منتشر می کنند؛ یاد انسان هایی همچون فرزاد است که امید به زندگی را دوباره زنده می کند. وقتی فکر می کنم انسان هایی همچون فرزاد و عبدالله و بهمن و شیوا و منصوره و امید و سمیه و روزبه و شیرین و نادر و هزاران زندانی دیگر، چگونه مقاومت می کنند، یاد می گیرم که باید چراغ امید را روشن نگاهداشت.
هرچند جدال بیم و امید تمامی ندارد؛ هرچند زنجیرهای پنهان روزمرگی بی وقفه تلاش می کنند تا ما را به حداقل هایمان تقلیل دهند؛ باز هم رویاهایی هستند که هنوز ارزش مبارزه کردن، دارند. گاهی که ناامیدی و هراس غلبه پیدا می کند، فکر می کنم آیا آزادی ارزش این همه درد و رنج را دارد؟ آیا آرمان های مان به تحمل این مصائب می ارزد؟ نمی دانم، چه نیرویی است که به یادم می آورد: مگر زندگی بدون آزادی، بدون آرزوهایمان باز هم معنایی خواهد داشت؟ فکر می کنم، آن نیرو چیزی نیست جز درس هایی که از مردمانی همچون فرزاد آموخته ام.
|