خیلی سخت هست برایم نوشتن در باره اش نمی دانم چرا ؟ شانزده ، هفده ساله بود شاید حالا کمی بیشتر یا کمتر ، اما دبیرستان را هنوز تمام نکرده بود پاتوق اونروزهای من مسجد فائق بود در نزدیکی خیابان ایران ، محله عباس آباد اغلب بچه های آنجا از خانواده های قدیمی تهران بودند و او نیز مثل اغلب بچه های خیابان ایران از خانواده ای قدیمی و سنتی تهران بود ، بچه پر شر و شوری بود و البته بیشتر از عقیده شاید شیفته زرق و برق و بقول تهرانی ها جنگولک بازی این حرفها بود یک موتور کوچکی هم داشت از اون کاواساکی های اتوماتیک مثل وسپا های قدیمی یک آژیر بهش وصل کرده بود با یه بلندگو شبها که بچه میدان هفده شهریور را می بستند عشقش این بود که ماشینی به اخطار بچه ها توجه نکنه و یا اصلا متوجه نشه بعد بپره پشت موتورش و بیفته دنبال ماشین و با آژیر و بلندگو داد بزنه که ماشین فلان بزن بغل !
کارش همین بود پدرش از بازاری های تهران بود صنف پیچ و رواق و این حرفها چند باری رفته بودم حجره پدرش عصرها بعد مدرسه مثلا می رفت دم حجره کمک پدرش اما دلش به کار نبود سرش جای دیگری گرم بود بچه ها بهش می گفتند آچار فرانسه ، عشقش این بود که تو میدان هفده شهریور نمایشگاهی چیزی بگذاریم و اونوقت همه کارهای پروژکتور و چادر و ریسه کشی را انجام بده شاید اقتضای سنش بود شاید هم از نسلی بود که سرگرمی دیگری نداشت اسمش محمد حسین بود اما بیشتر همه بچه ها با نام خانوادگی اش صدایش می کردند "شریف" . حاج عباس بیجارچیان که مسئول بسیج محل بود با آن اخلاق خاصش که شاید خیلی از بچه های تهران بشناسندش حساب دیگری روی شریف باز کرده بود بچه زرنگ و بی غل و غشی که همه کارهای مسجد را انجام می داد
مسجد فائق که بعدها یکی از پاتوقها و پایگاههای عمده انصار حزب الله شد به جهت نماز خوانهایش هم معروف بود خیلی از مسئولان حکومتی خانه شان آن اطراف بود از حاج آقای حسینی اخلاق در خانواده که امام جماعت مسجد بود گرفته تا اسدالله لاجوردی و محسن رفیقدوست و حسین الله کرم و محمد علی جعفری که آنزمانها فرمانده نیروی زمینی سپاه بود و الان فرمانده کل سپاه شبها برای نماز آنجا می آمدند ، آخرین فردی که همیشه مسجد را ترک میکرد لاجوردی بود سوار دوچرخه اش می شد و می رفت دو کوچه آنورتر که خانه اش بود و مسجد آنوقت بود که می شد پاتوق و تا نزدیکای صبح بچه ها می گفتند و می زدند تو سرو کله همدیگر جمع دوستانه ای بود که عاقبتی پیدا کرد برای خودش خیلی ها از آن جمع الان دیگر نیستند وبعضی ها بریدند و بعضی ها رفته رفته رفتند چسبیدند به زندگی و بعضی ها هم اکنون خبرها می رسد که در نهادهای نظامی و امنیتی هستند
اما شریف خبری دیگر ازش نداشتم تا اینکه چند سال پیش در دوبی یکی از همان بچه ها را دیدم که در کار خرید و فروش لوازم التحریر بود دفتر بازرگانی ای برای خودش زده بود و مشغول کار و کاسبی بود سراغ بچه ها را گرفتم که گفت جسته گریخته ازشان خبر دارد اما دیگر با آنها نیست از حاج عباس پرسیدم که گفت آنهم مثل سابق ! حاج عباس لقب دیگری هم داشت بهش می گفتند عباس مرده شور ! و اونهم بخاطر آن بود که به جرات در کار کفن و دفن همه ناموران حکومت بود و بقول خودش مسئولیت بار جنازه ها با اون بود ، از جنازه سعید امامی گرفته تا لاجوردی و سعید امانی و ابوترابی و ... از شستن میت گرفته تا گذاشتن در تابوت و قبر معمولا کار او بود و پر بیراه هم نبود لقبی که بهش می دادند ، زندیگی عجیبی داشت و از مقربین و معتمدین درگاه رهبری بود و کمتر کسی جرات میکرد روی حرفش حرف بزنه او خودش داستانی است که شاید یکروزها درباره اش بنویسم
اما شریف ، شریف بود بچه دوست داشتنی و پرشر و شور ی بود و من هیچ گمان نمی کردم که آن نوجوان عشق بی سیم و آژیر و دستبند کارش بجایی برسه که روزی روزگاری اسلحه دست بگیرد و بروی مردم ، بروی همنوعان و هموطنان خودش ، بروی همشهری های خودش آتش کند ! هنوز هم دیدن این عکس برایم سخت است و باور کردنش سخت تر ! کسی که آن روزها عاشق این بود که در ایست و بازرسی ها چراغ قوه دست بگیرد و برود بگوید شب بخیر کارت ماشین کارت شناسایی ! حالا اینچنین لجام گسیخته و در پی کشتن ملت است و از بالای پشت بام مسجد بروی ملت آتش می گشاید !...
یادم است یکبار در مرکز تحقیقات استراتژیک با سعید حجاریان و محمدرضا تاجیک که بحث میکردیم و من برایشان از فردی مشابه همین شریف می گفتند آقای تاجیک بود یا حجاریان یادم نمی آید اما خیلی زیبا آنروز همه می گفتند که این افراد بیماران اجتماعی جامعه مسموم هستند و واقعا باید اینها را روانکاوی کرد نه اینکه به آنها میدان و قدرت داد ، و حالا بقول آن دوستان آن بیماران اجتماعی اسلحه بدست گرفته اند تا از خلافت و بارگاه رهبری دفاع کنند و دامنه اختیاراتشان هم آنقدر وسیع است که تلی از جنازه هم که راه بیندازند کسی و محکمه ای هم بهشان نخواهد گفت چه میکنید و بالای چشمتان ابروست . اینها گمشدگان سراب راه راست هستند و خدا فقط بیدارشان کند
کارش همین بود پدرش از بازاری های تهران بود صنف پیچ و رواق و این حرفها چند باری رفته بودم حجره پدرش عصرها بعد مدرسه مثلا می رفت دم حجره کمک پدرش اما دلش به کار نبود سرش جای دیگری گرم بود بچه ها بهش می گفتند آچار فرانسه ، عشقش این بود که تو میدان هفده شهریور نمایشگاهی چیزی بگذاریم و اونوقت همه کارهای پروژکتور و چادر و ریسه کشی را انجام بده شاید اقتضای سنش بود شاید هم از نسلی بود که سرگرمی دیگری نداشت اسمش محمد حسین بود اما بیشتر همه بچه ها با نام خانوادگی اش صدایش می کردند "شریف" . حاج عباس بیجارچیان که مسئول بسیج محل بود با آن اخلاق خاصش که شاید خیلی از بچه های تهران بشناسندش حساب دیگری روی شریف باز کرده بود بچه زرنگ و بی غل و غشی که همه کارهای مسجد را انجام می داد
مسجد فائق که بعدها یکی از پاتوقها و پایگاههای عمده انصار حزب الله شد به جهت نماز خوانهایش هم معروف بود خیلی از مسئولان حکومتی خانه شان آن اطراف بود از حاج آقای حسینی اخلاق در خانواده که امام جماعت مسجد بود گرفته تا اسدالله لاجوردی و محسن رفیقدوست و حسین الله کرم و محمد علی جعفری که آنزمانها فرمانده نیروی زمینی سپاه بود و الان فرمانده کل سپاه شبها برای نماز آنجا می آمدند ، آخرین فردی که همیشه مسجد را ترک میکرد لاجوردی بود سوار دوچرخه اش می شد و می رفت دو کوچه آنورتر که خانه اش بود و مسجد آنوقت بود که می شد پاتوق و تا نزدیکای صبح بچه ها می گفتند و می زدند تو سرو کله همدیگر جمع دوستانه ای بود که عاقبتی پیدا کرد برای خودش خیلی ها از آن جمع الان دیگر نیستند وبعضی ها بریدند و بعضی ها رفته رفته رفتند چسبیدند به زندگی و بعضی ها هم اکنون خبرها می رسد که در نهادهای نظامی و امنیتی هستند
اما شریف خبری دیگر ازش نداشتم تا اینکه چند سال پیش در دوبی یکی از همان بچه ها را دیدم که در کار خرید و فروش لوازم التحریر بود دفتر بازرگانی ای برای خودش زده بود و مشغول کار و کاسبی بود سراغ بچه ها را گرفتم که گفت جسته گریخته ازشان خبر دارد اما دیگر با آنها نیست از حاج عباس پرسیدم که گفت آنهم مثل سابق ! حاج عباس لقب دیگری هم داشت بهش می گفتند عباس مرده شور ! و اونهم بخاطر آن بود که به جرات در کار کفن و دفن همه ناموران حکومت بود و بقول خودش مسئولیت بار جنازه ها با اون بود ، از جنازه سعید امامی گرفته تا لاجوردی و سعید امانی و ابوترابی و ... از شستن میت گرفته تا گذاشتن در تابوت و قبر معمولا کار او بود و پر بیراه هم نبود لقبی که بهش می دادند ، زندیگی عجیبی داشت و از مقربین و معتمدین درگاه رهبری بود و کمتر کسی جرات میکرد روی حرفش حرف بزنه او خودش داستانی است که شاید یکروزها درباره اش بنویسم
اما شریف ، شریف بود بچه دوست داشتنی و پرشر و شور ی بود و من هیچ گمان نمی کردم که آن نوجوان عشق بی سیم و آژیر و دستبند کارش بجایی برسه که روزی روزگاری اسلحه دست بگیرد و بروی مردم ، بروی همنوعان و هموطنان خودش ، بروی همشهری های خودش آتش کند ! هنوز هم دیدن این عکس برایم سخت است و باور کردنش سخت تر ! کسی که آن روزها عاشق این بود که در ایست و بازرسی ها چراغ قوه دست بگیرد و برود بگوید شب بخیر کارت ماشین کارت شناسایی ! حالا اینچنین لجام گسیخته و در پی کشتن ملت است و از بالای پشت بام مسجد بروی ملت آتش می گشاید !...
یادم است یکبار در مرکز تحقیقات استراتژیک با سعید حجاریان و محمدرضا تاجیک که بحث میکردیم و من برایشان از فردی مشابه همین شریف می گفتند آقای تاجیک بود یا حجاریان یادم نمی آید اما خیلی زیبا آنروز همه می گفتند که این افراد بیماران اجتماعی جامعه مسموم هستند و واقعا باید اینها را روانکاوی کرد نه اینکه به آنها میدان و قدرت داد ، و حالا بقول آن دوستان آن بیماران اجتماعی اسلحه بدست گرفته اند تا از خلافت و بارگاه رهبری دفاع کنند و دامنه اختیاراتشان هم آنقدر وسیع است که تلی از جنازه هم که راه بیندازند کسی و محکمه ای هم بهشان نخواهد گفت چه میکنید و بالای چشمتان ابروست . اینها گمشدگان سراب راه راست هستند و خدا فقط بیدارشان کند
http://www.goftaniha.org/2009/07/blog-post_23.html
|