شاه هر اشتباهی کرده باشد، در رفتنش اشتباه نکرد. چه غلط، چه درست، مردم او را دیگر نخواستند. و او رفت. مردم را گذاشت تا خودشان درباره سرنوشتشان تصمیم بگیرند. مردم انقلاب اسلامی را، و روشنفکران آیتالله روحالله خمینی را ترجیح دادند. اشتباه درست در همین جاست که روی میدهد: چه آن زمان و چه این زمان، آنکه اشتباه کرده و میکند، مخالفانی هستند که انقلابشان را علیه حکومتی که ظرفیت و امکان اصلاح داشت میپرستند، لیکن بر اصلاح حکومتی که نه ظرفیت و نه امکان اصلاح دارد، پای میفشارند
*****
الاهه بقراط
www.alefbe.com
هشدار که همه به یک سو روانیم
امروز ایران درگیر یک نبرد فراگیر، تاریخی و عمیق است. بخشی از این نبرد در تفاوت نسلهای گوناگون بازتاب مییابد. در این میان حکایت نسل تکرارناشدنی ما شنیدنی است: تا جوان بودیم، پیرانهسران برای ما تصمیم گرفتند. نگاه کنید به سن متوسط دست اندرکاران سیاست در سال 57. حال که خود پیر میشویم، سرهای جوان بدون آنکه حرص و نگرانی ما را برای استفاده از تجارب داشته باشند، واقعیت سیاسی را به دخیلهای سبز فرو میکاهند. نمیبینند که ایران مارگزیده یک بار با طناب سبز اسلام به قعر چاه جمکران فرو شده است و تعریفها و تعبیرهای دوپهلو را همواره میتوان به آن پهلویی گرداند که کسی را امروز میل دیدنش نیست.
نسل ما اما اگر قرار باشد در این سی سال چیزی آموخته باشد، همانا تن به موج نسپردن و اسیر تبلیغات نشدن است. طیف رنگها را دیدن است. سخنان دست اندرکاران سیاست را گزینش نکردن است. نیمه پر و خالی، هر دو را، دیدن است. از شخصیتها و مردم، به ویژه از زنان و جوانان و جانهای آرزومند و پرشور، چون وسیلهای در راه رسیدن به هدف، استفاده نکردن است. دیدن تنوع جامعه سیاسی ایران است. و سرانجام فراموش نکردن این نکته که سرنوشت ایران در دست مردم است. مردمی که پس از سالها سکوت، در هفتههای اخیر با هیبتی مشخص به میدان آمدند و افکار عمومی و جهانِ تحلیل و تفسیر و سیاست را در حیرت فرو بردند
بیجهت نیست که امروز هر کسی و هر جریانی در فکر بهرهبرداری از این مردم و از این حیرت است. گاه حتی «منخودم»هایی خودنمایی میکنند که انسان را بیاختیار به یاد تازهترین سخن قصار احمدینژاد میاندازند: من خودم نماد تغییر هستم!
کدام معیار؟
همه اما به یک سو روانیم. از احمدینژاد و موسوی و دیگر زمامداران سیاسی و نظامی رژیم و رهبرشان تا ما تبعیدیان و معترضان و تظاهرکنندگان داخل ایران و هم آنهایی که وابسته و دلبسته این نظام هستند، همگی به یک سو روانیم. کیفیت این همسویی اما برای یکی تعیین تکلیف بین مرگ و زندگی و از دست دادن امتیازات و موقعیتهاست و برای دیگری نوزایی و بازیافت جایگاهی که حکومت از آن دریغ داشته است.
امروز جمهوری اسلامی به مثابه یک گسست تلخ و خونبار در تاریخ معاصر ایران، دشوارترین و بحرانیترین دوران عمر خود را از سر میگذراند. هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز قادر به نجات آن نیست. از همین رو مسئله جمهوری اسلامی در حال حاضر نه نجات، بلکه چگونه پایان یافتن آن است. چگونه با کمترین هزینه، هم برای خود و هم برای مردم، رهسپار گذشته و تاریخ شود. بر این اساس و به تجربه، من فکر میکنم یکی از معیارهای درستی فکر و عمل انسان میتواند این باشد که آیا ده یا بیست سال دیگر، آیا پنجاه سال دیگر و در یک فاصله تاریخی دور، میتوان از فکر و عمل خود در امروز دفاع کرد یا نه؟ البته به شرطی که این استدلال سخیف را که فلان فکر و عمل در بهمان شرایط درست بود، کنار بگذاریم
به این مثال توجه کنید. هیتلر آن زمانی که با رأی مردم و در یک انتخابات دمکراتیک، که اصلا با «انتخابات» جمهوری اسلامی مقایسهپذیر نیست، به قدرت رسید، هنوز «هیتلر» نبود! یک فرد محبوب بود. حتی تا سالهای بعد و در آن دورانی که لایههای مختلف مردم را به نام یهودی، کمونیست، همجنسگرا، کولی و غیره از خانه و زندگیشان آواره میکرد و به کشتارگاه میفرستاد، هم جامعه آلمان و هم جهانیان فقط نگاه میکردند و هیچ نمیگفتند. هیتلر تا آن زمانی نیز که دامنه جنایاتش در اردوگاههای کار و کورههای آدمسوزی در برابر چشم همگان قرار نگرفت، هنوز «هیتلر» نبود. امروز، پس از گذشت این همه سال، هنوز هم جهان، جامعه آلمان و زمامداران کشورها را در آن دوران، از اینکه با خاموشی و سکوت خود، امکان بروز جنگ جهانی دوم و یکی از دهشتناکترین فاجعههای انسانی را فراهم آوردند، سرزنش میکند. برای توجیه آن سکوت و حتی همکاری و مثلا شرکت در مسابقات المپیک 1936 که اعتباری دیگر به رژیم هیتلر بخشید، باید به منابع آن دوران مراجعه کرد، ولی آیا واقعا در آن شرایط نمیشد سیاست دیگری در پیش گرفت؟ چرا میشد. قدرت سیاسی و تبلیغاتی اما در دست کسانی بود که آن سیاستی را پیش بردند که جنگ جهانی و تاریخ معاصر اروپا را ساخت. سیاستی که بعدها اشتباه ارزیابی شد. لیکن هنگامی که دامنه جنایت، مرزهای تخیل را زیر پا مینهد، دیگر نمیتوان از «اشتباه» در نگاه و تحلیل و سیاست سخن گفت. نامش چیز دیگریست.
کدام اشتباه؟
یک مثال دیگر: ترک ایران توسط شاه در 26 دیماه 1357 هنوز محل تعبیر و تفسیرهای بسیار در تاریخ ایران و پیروزی روند انقلاب اسلامی دارد. گذشته از این اما این پرسش فکر را به خود مشغول میسازد که هنگامی که مقامات بلندپایه جمهوری اسلامی در خاطرات و گفتار خود تکرار میکنند: «ما اشتباه شاه را تکرار نمیکنیم!» منظورشان چیست؟ آیا شاه اشتباه کرد که «صدای انقلاب» مردم را شنید؟ اشتباه کرد که بر اساس اسناد و مدارکی که وجود دارد دستور کشتار مردم را نداد؟ آیا گشودن فضای سیاسی کشور اشتباه بود؟
واقعیت این است که در نخستین نگاه اگر از زاویه منافع و بقای نظام سلطنت بنگریم، چه بسا این همه اشتباه میبود. لیکن فقط در نخستین نگاه! حقیقت اما این است که صحنه تحولات اجتماعی نه سناریوی از پیش نوشته شده است که به کارگردانی و «فرمان» این و آن، هنرپیشگانش که همانا مردم و نیروها و شخصیتهای سیاسی هستند، هر یک به بازی نقش خود مشغول شوند و نه تاریخ آنچنان دست و دل باز است که هر بار و همواره، به قول ماکیاول، فقط «بخت» و «فرصت» در اختیار بازیگرانش بنهد. ظرفیت تاریخ برای ارائه «بخت» و «فرصت» محدود است و هنگامی که این همه تمیز داده نشد و از دست رفت، آنگاه نوبت شوربختی و خطر فرا میرسد.
اپوزیسیون سال 57 میتواند هزار سال دیگر اشتباهات خودش را مرور کند. ولی در این واقعیت که «بخت» از شاه روی گردانده بود و خودش نیز «فرصت» را دیر تمیز داد، تغییری نمیدهد. برخی این استدلال را مطرح میکنند که اگر شاه میماند و میکُشت، با احتساب جنگ و اعدامها، قطعا مردم به اندازه این سی سال کشته نمیشدند و مملکت نیز به این فلاکت نمیافتاد. ولی اولا چه کسی میتواند با این قطعیت درباره چیزی که هرگز اتفاق نیفتاده است، حکم بدهد؟! ثانیا، چه کسی میتوانست آنچه را پیشبینی کند که پس از شاه پیش آمد؟ جز خود شاه که پس از انقلاب اسلامی درباره «وحشت بزرگ» در کتابش هشدار داد و عدهای انگشتشمار چون دکتر شاپور بختیار و مهشید امیرشاهی و دکتر مصطفی رحیمی که گامهای سهمگین دیکتاتوری دینی را میشنیدند.
شاه اما هر اشتباهی کرده باشد، در رفتنش اشتباه نکرد. چه غلط، چه درست، مردم او را دیگر نخواستند. و او رفت. مردم را گذاشت تا خودشان درباره سرنوشتشان تصمیم بگیرند. تاریخ، «بخت»، و شاه «فرصت» را در اختیار مردم گذاشت. کسانی که از «فریب» و «مصادره انقلاب» و غیره حرف میزنند، نقش مردم و همچنین خودشان را در آنچه بر سر ایران رفت، ماهرانه حذف میکنند. شاه اما اگر میکُشت تا بماند، یک روز دیگر مجبور میشد برود و چه بسا در شرایطی به مراتب بدتر. لیکن شاه «صدای انقلاب» را شنید بدون آنکه مردم و به اصطلاح رهبرانش توانسته باشند «صدای اصلاح» او را بشنوند. او این فرصت را به مردم داد تا خود انتخاب کنند. مردم انقلاب اسلامی را بر اصلاحات سیاسی شاه ترجیح دادند. روشنفکران نیز آیتالله روحالله خمینی و انقلابش را به محمدرضاشاه و اصلاحاتش ترجیح دادند. حال بسیاری از آن «روشنفکران» که آن روز ذهنشان کور بود تا قتل عام خود را احساس کنند، امروز میخواهند انقلاب خمینی را اصلاح کنند. اشتباه درست در همینجاست که روی میدهد. چه آن زمان و چه این زمان، آنکه اشتباه کرده و میکند، مخالفانی هستند که انقلابشان را علیه حکومتی که ظرفیت و امکان اصلاح داشت میپرستند، لیکن بر اصلاح حکومتی که نه ظرفیت و نه امکان اصلاح دارد، پای میفشارند.
شاه اشتباه نکرد. چه آن زمان، چه بیست سال بعد و چه صد سال دیگر، تاریخ وی را به خاطر رفتنش سرزنش نمیکند، برعکس، اگر میماند و کشتار میکرد، سزاوار سرزنش میبود. اشتباه را کسانی کردند که پس از وی آمدند، و همه آن کسانی که زیر نام «راه سوم»، «الگوی اسلامی»، «حکومت اسلامی»، «ولی فقیه»، «خط امام»، «راه رشد غیرسرمایهداری» و «مبارزه با امپریالیسم آمریکا» از آنها پشتیبانی کردند. این پشتیبانی چه در زمان خود و چه هزار سال دیگر قابل دفاع نیست
امروز خلیفه «ایران اسلامی» در موقعیتی مشابه شاه در آن دوران قرار گرفته است. این خلیفه حتی اگر مردم او را نخواهند، نمیرود زیرا فکر میکند خدا او را میخواهد! از همین رو خود را بر حق میشمارد تا بماند. صدای مردم را نمیشنود زیرا فکر میکند شیطان و بیگانه در آنها حلول کرده است. ولی فقیه به مثابه خلیفه اسلامی «فضای باز سیاسی» نمیشناسد. میگیرد و میبندد و میکُشد تا بماند. حکومت دینی، دین و دنیا، زمین و آسمان، و مردم و خدا را با خود همساز و همراه میشمارد. اگر مردم را از دست دهد، خدا را دارد و به پشتوانه وی مردم را تار و مار میکند. هیچ شاهی اما حتی اگر مدعی باشد سلطنت موهبتی الاهی است، نمیتواند جز به مردم اتکا داشته باشد. شاید خواندن و دقت چندباره در «شهریار» نیکولو ماکیاول و «له ویاتان» توماس هابس برای کسانی که جهت خارج کردن دین اسلام از زیر ضربه حکومت ولی فقیه، لفظ «سلطان» را برای وی به کار میبرند، مفید باشد. ولی فقیه به دلیل اینکه با دو دست قدرت آسمانی و زمینی را در وجود خود یکی میسازد، بیشتر به «خلیفه» شبیه است تا هر چیز دیگر.
در چنین کشاکشی است که همه ما به یک سو روانیم. ولی فقیه همان راهی را میرود که سی سال پیش، شاه رفت، مردم رفتند و جهان رفت. و ما همه رفته و میرویم: راه آینده! مسئله اما تنها بر سر چگونگی پیمودن این راه است به ویژه در شرایطی که یک چیز مسلم است: حکومتها میروند، مردم اما میمانند. مردم حتی اگر اشتباه هم بکنند، از آنجا که خود تاوانش را پس میدهند، و از آنجا که تاریخ همواره با دستانی پر از «بخت» و «فرصت» به آنها روی میآورد، میتوانند اشتباه خود را جبران کنند. مسیر تاریخ چیزی جز آزمون و خطای مردم نبوده است. ما اما چه؟ ما که میگوییم، مینویسیم و از جیبهای تفکرمان مثل نقل و نبات، رهنمود و راه و عمل است که فوران کرده و بیرون میریزد. آیا ده سال بعد، پنجاه سال بعد، صد سال بعد، هنگامی که کسی تاریخ را ورق میزند، میتوانیم از حرف و عمل امروز خود همچنان دفاع کنیم؟!
|