Friday, September 18, 2009

معرفی کتاب شعر اریانه یاوری-شاعر پست مدرن ایرانی

کتاب سرمه دان خاک گرفته


برای تو نوشته ام درد مشترک
من از رویاهای بر باد رفته ی زنان و مردانی نوشته ام که باد آنها را با خود برد. از کبره ی دستان زنانی نوشته ام که با بوی حنا بیگانه اند.از بیوه زنان جوان سیاهپوشی که رهی صد ساله دارند.
از پیراهن کتان گاندی نوشته ام که بوی آزادی می دهد. از فاحشه های دربدر، از مردان کاغذی که از سبیلهای افتاده شان شرمنده اند. از دستار به سرانی که خدا را هم فریب داده اند. در این کتاب من خود دردم، اصلا درد دردم. درد زن بودن و انسان بودن که حتی نفسم را زندانی کرده اند.

برای بوسه پرپر زدن، از غبار ..مه ..باران..طوفان ..خانه های بی شماره ...دستان نامرئی مردان شکارچی ..کوتوله ها ...خرمگسان محرک ...لرزیدن کودکان روی زباله های خیس ..سکوت در هم آغوشی....تصویرهای بی شکل..

من در این شعرها زاده شده ام و به خاک سپرده شده ام ...دردم ..عشقم ..شرابم ...دیوانه ام ..برهنه ام و برای یک مهربانی جان می دهم ...من به دنبال حق زیستن و هویتم و صدای عشق هستم.

من گریسته ام در سفر واژه هایم، اما روبروی خدایشان زانو نزده ام.

از شبدرهای خونی نوشته ام. چشمان گرسنه ی کرکسان و زبانم که با الفبای عنکبوتان بیگانه است.

از چشمان فروخته، از میخورانی که با خدا بد مستی می کردند و راه نشینان گدائی که شیپورچیان شهر گشته اند. از تیر و شلاق ..از پاهای آویخته به دار از صدای گوشخراش طبل سیاه اهریمنان و از پرپر زدن برای سقوط افکار به خواب رفتگان، از سرزنش های خاموش ..سقوط مشترک و گم شدن وسوسه هایمان در گرد و غبار ...از گورهای باز از بت نفرت که در قاب طلائی فرو رفت و خدایمان را دزدید. از حجله های بی کسی، از لبان نازم که دیگر نمی خواهند وردی بخوانند، از شاعران خیالباف مرثیه فروش ..از بوی تند عطر تن روسپیان که خیابانها را مست کرده است.

از سرود مردان شورشی که مرا مست کرده، از پیر دیری که می گفت پیامبرانتان باز نخواهند گشت.

و بوسه ای از من ربود. از تن شراب آلودم که از خشم خدا نهراسیده و زیر باران تسلیم دستهای برهنه از گناه عشقی است. از شهرزاد که شبها از کوچه های بدنام شهر می گریخت و با وعظ و موعظه می رقصید. و شبها کوکبی ها را شیر می داد و در نیایش رندان بامدادی شراب می نوشید و خدا رندانه با او عشقبازی می کرد. از دستهای آویزان مادر که از داربست آیه ها به ایمان من می خندیدند. از رسوای میکده از باده نوش برهنه.. از مردان کاغذی که ضمیرشان کور است و با خشنودی سخن نمی گویند و از شک و تردیدهای مادرم. از جنوب گفته ام از آرامگاه پدرم که قصری است برای کودکان پاپتی و برادرم که در رویاهای ماشین های بچگی اش به دار آویخته شد.

از صورتهای عنکبوتی ازخمیازه ی خاک ..از میخ های صلیبی و آتش زدن سیاه جامه ام و ایستادنم مقابل قبیله ی کوتوله ها ..که مستانه به رکاب اسبهای چوبی شان خندیده ام ...و از چاه و غارهایشان عبور کرده ام ..نمی دانم چگونه عاشقانه بنویسم به هنگامی که خدا هم عصای موسی را می دزدد؟.

از فریاد فریدون که مردانه قیمت آزادی را برای لبان بر آماسیده ی اسیرانی داد که شتابان کفن های خود را اندازه می گیرند. از لوک گستاخی که تاجی بر سر نهاده و گم شدن مرد همسایه که در فرضیه های سیاه و سرخ گم شد.

به شرابخوران محله مان که شبها آواز می خواندند و فریاد مرد یک پا و صدای کلاغان پیر که نوید آمدن دین فروشان را می دهند و من پیامبری را خواب دیدم که کودکان فلسطینی و یهود را با هم آشتی می داد.

من فردوسی را سر گذر محل مان خواب دیدم که از نام خیابانمان تب کرده بود.

من خدائی را خواب دیدم که میان پستان هایم یک اشرفی گذاشت. از روسبیان اندیشه که با قلم شان تزویر را بزک می کنند و رانهایشان در فاحشه خانه ها نسیم صحبگاهی را بوسه می زنند و کودکان نامشروع و هوسباز پستانهای مادران را می برند و فرو رفتن قلم شاعران در لجنزار.

از مستی ام نوشته ام که می توانم یک پیامبر گستاخ باشم و انسان های بی شکل را آشفته کنم.

و گیج و بیچاره در مذهبی سیاه دست و پا زنم.

آخر مادرم می گفت دارکوب ها خبر آمدن کرکس ها را می دهند ...مادرم آن شب در ضیافت شاپرک ها رقصیده بود و برهنگی تنش را با گردنبند کرباسی رنگش حجابی بخشیده بود ...از زنده ماندنم نوشته ام به هنگامی که خدا زیبا رویان را می آفریند ..می خواهم دستان لزج و خون آلودش را ببویم و به پیامبران دیوانه و سرکش بخندم ...اخر تندری چشمان پدرم را با خودش برد و من عروس خدا شدم.

از ستمگر خانگی که در آتش خشمم فرو رفت و به گدای محله مان که به نقاشیهای پیکاسو چشمک می زد و شعرهای گوته را برای کفتر بازها می خواند.. از بریدن گیسوان خواهرم و به غارت بردن تفنگ پدرم ..برای سهراب نوشته ام ..قارچ ها کمی کسالت دارند، جنگل بیمار است چراغی بیاورید.

از خانه های خفته در مه ...از مردان اخته ی سرزمینم ..و فریاد دختران باکره ا ی که زیر سم های سپاه اعراب فریاد می زنند ..و عربی شراب ناب می نوشد و به اسب های اساطیری مردان اخته ی سرزمینم که در قصه های من گم شدند ...از گم شدن عشقم نوشته ام ..روزی که اعراب در گوشم وردی خواندند و وزنه های آیه ها را به گوش هایم آویز کردند و در بازار مکاره شان آن من دیگر را سنگسار کردند ..من صدایش را گم کردم ...از نامه های عاشقانه ام نوشته ام که تلخ و پر از درد است و گاهی چنان درد گلویم را می فشرد که با او هم آغوش می شوم ...آری کم کم.......

سرمه دانم خاک گرفته شد. من چگونه عاشقانه بنویسم؟

26 اوت 2009

آریانه یاوری


http://www.ariane-yavari.com/