Friday, September 4, 2009

اسماعيل نوری علا_ هزينهء تغيير، اما کدام تغيير؟

هزينهء تغيير، اما کدام تغيير؟

اسماعيل نوری علا

در آخرين مطلب نويسندهء جوان پر شور و شجاع وطنمان، بابک راد، )که مدتی است گزينهء «کوچ سبز در وطن» را ـ به تعبير خودش ـ پيش گرفته( جمله ای يافتم که فکر می کنم دريغ است آن را ناديده بگيريم، چرا که، بنظر من، ماحصل دوازده سال تجربه ای است که بسياری از خوش باوران دائماً در برابر قبول آن مقاومت کرده اند و اکنون، در پی انتخابات 22 خرداد گذشته، در کلام بابک راد فرمولبندی شده است...
esmail@noorial.com

در جديدترين مطلبی که از نويسندهء جوان پر شور و شجاع وطنمان، بابک راد، )که مدتی است گزينهء «کوچ سبز در وطن» را ـ به تعبير خودش ـ پيش گرفته( خواندم جمله ای يافتم(1) که فکر می کنم دريغ است آن را ناديده بگيريم، چرا که، بنظر من، ماحصل دوازده سال تجربه ای است که بسياری از خوش باوران دائماً در برابر قبول آن مقاومت کرده اند و اکنون، در پی انتخابات 22 خرداد گذشته، در کلام بابک راد فرمولبندی شده است، بدينگونه: «مردم عزيزمان... می دانند که ساختن مملکتی که آزادی و عدالت و رفاه دارد، مستلزم پرداخت هزينه است و متأسفانه ما با "رأی" و زبان انتخابات نتوانسته ايم و نمی توانيم به خواسته خود، يعنی "تغيير" برسيم... [بقول مهندس موسوی] در کشوری هستيم که از شدت فساد حکومتش، برای دفاع از حق بايد دست از "جان" شست».
البته، در يک جامعهء معقول و منطقی و آزاد، آدميان قرار نيست برای خواستاری تغيير و تبليغ برای جلب آراء ديگران، «هزينه» ای جز پول و دوندگی و پرکاری و مداومت بپردازند و کار جامعه بايد به پست ترين وضع خود رسيده باشد که «مردم عزيز» دريابند که برای اعمال تغيير مورد خواست شان بايد، بقول مهندس موسوی، دست از جان بشويند؛ يعنی گرانبهاترين دارائی خود را بخطر بياندازند.
در آمريکا، همين هشت ماه پيش، آقای اوباما با شعار «تغيير» و تکرار اينکه «ما می توانيم» آراء مردم را جلب کرد و خود را به کاخ سفيد رساند، بی آنکه از دماغ کسی خون بيايد. بله، ميليون ها دلار «هزينه» شد؛ او به سفرهای دور و دراز رفت، صدها ساعت سخنرانی و مصاحبه کرد، با هزاران هزار از هموطنانش دست داد؛ بر کاغذهای گوناگون هزاران امضاء گذاشت، لبخند زد، فرياد برکشيد، خشمگين شد اما هرگز به اين نيانديشيد و نگفت که ما حاضريم جان خود را هزينهء اين تغيير کنيم؛ و همگان هم می دانستند که اگرچه احتمال سوء قصد به او وجود دارد، اما باور داشتند که چنين سوء قصدی ـ اگر صورت می گرفت ـ نمی توانست از ناحيهء نهادهای رسمی دولتی باشد. امريکا ستيزان و ضد امپرياليست های مزمن هرچه می خواهند بگويند، اما من اين همه را نشانهء وجود يک جامعهء آزاد می دانم و معتقدم بين هزينه ای که يک جامعه برای تغيير می پردازد و آزادی منتشر در آن رابطه ای معکوس وجود دارد. هرچه آزادی کمتر هزينهء لازم برای خواستاری تغيير بالاتر. همانگونه که می توان بين کار سياسی و حماسه سازی نيز رابطه ای اين چنين برقرار کرد. جامعهء بسته و استبداد زده نيازمند قهرمان و حماسه است، چرا که برای رهائی از استبداد بايد با حاکميت استبدادی دست به جنگی واقعی بزند که در آن قهرمانش برای رسيدم به پيروزی بايد از هفت دريای زندان و شکنجه بگذرند و آنچه «مادهء مصرفی» می شود جان آدميزاد است. تنها جامعهء آزاد و باز و رها و دموکرات است که برای تزريق تغيير در رگ های حکومت اش نه به قهرمان نياز دارد و نه به حماسه.
در واقع، با توجه به همين رابطهء معکوس بوده که انسان نهاد انتخابات و صندوق رأی را اختراع کرده است: بجای اينکه با هم بجنگيم و خيابان ها را خونين کنيم رأی خود را در صندوق می اندازيم و آدمی که اکثريت انتخابش می کند موظف می شود که، با حفظ حقوق اقليت، تغيير مورد نظر اکثريت را محقق کند و يا، بنا بر مأموريتی که رأی دهندگان به او می دهند، از تغييراتی که جامعه آنها را مضر تشخيص داده جلوگيری نمايد.
نتيجه ای که بابک راد آن را فرموله کرده اما، در عين حال، نشان از سرگردانی ملتی هزينه داده و انقلاب کرده نيز دارد؛ ملتی که سی سال پيش حاکميتی را برانداخت تا با برقراری «حکومت اسلامی» (که تعريفش برايش مشخص نبود اما از آن بوی اخلاق و عدالت می شنيد) به «استقلال و آزادی برسد» و ديگر نياز نداشته باشد که برای رسيدن به آرزوهای خود هزينهء سنگين بپردازد؛ و بايد سی سال تجربه می کرد تا دريابد که متأسفانه در حکومت اسلامی «ما با رأی و زبان انتخابات نتوانسته ايم و نمی توانيم به خواسته خود، يعنی تغيير، برسيم».
طولانی شدن اين تجربهء دردناک به دو علت بوده است. نخست تزويری که بنيانگزار حکومت اسلامی بخرج داده و، در آخرين لحظات تبعيد خويش، نام ساختار سياسی مطلوب و مورد نظرش را از «حکومت اسلامی» به «جمهوری اسلامی» تغيير داد (بی آنکه در چند و چون آن حکومتی که به تفصيل در کتاب هايش توضيح داده بود تغييری دهد) و دو ديگر، به کوشش آنانی مربوط می شود که، برای حفظ موقعيت های اجتماعی و سياسی به دست آورده از انقلاب، بر بيرق اين اميد می دميدند که «اسلاميت» و «جمهوريت» با يکديگر منافاتی ندارند و از طريق کاربرد «جمهوريت» (که در انتخابات و صندوق رأی تجلی می يابد) می توان، بدون صرف هزينه های گزاف، «اسلاميت» رژيم را کنترل کرده و آن را در حد همان توقعات عاليه برای استقرار «اخلاق و عدالت» متجلی ساخت.
جنگ، و دوران به اصطلاح سازندگی ی پس از جنگ نيز کمک کرده و به حاکمان امکان داد تا روندهای همزاد انقلاب را، که در راستای گريز از مردمسالاری به استناد جنگ و بازسازی عمل می کردند، ادامه دهند و نهادهای ضد دموکراسی، همچون وزارت اطلاعات (يا ساواک اسلامی شده) و بسيج و پاسداران فارغ شده از جنگ و طلبکار باز آمده، و قوهء قضائيه ای در خدمت استبداد را در خاک حکومت اسلامی ريشه دار کنند، نسل کشی نمايند، شکنجه و تجاوز را بعنوان روش های معمول جا بياندازند، دروغ و مردمفريبی را رايج کنند و «اخلاق و عدالت» را در پای بت بزرگ «مصلحت نظام» قربانی سازند.
اما، هجده سال پس از انقلاب و روند رو به رشد جا افتادن استبداد، لحظه ای فرا رسيد که مردم بتوانند يکبار هم شده، از ديد خود، مزهء انتخابات واقعی را بچشند و به تغيير روندهای تسجيل شده در دو دهه حکومت آخوندی رأی دهند. من در اينکه آيا انتخابات دوم خرداد 76 نيز «انتخاباتی مصلحتی» بود شک ندارم و در مورد آن در مقالات گذشته ام توضيح داده ام. اما، در اينجا می خواهم فرض را بر اين بگذارم که براستی آن انتخابات، بخاطر گستردگی شرکت مردم، گزينشی راستين بود و «حماسهء دوم خرداد» ماهيتی واقعی داشت و ملت توانست، به قول بابک راد، «با رأی و زبان انتخابات» حرف خود را به کرسی بنشاند و کليد آغاز عصر اصلاح گری را بزند. اما در بلند مدتی هشت ساله حاصل اين پيروزی چه بود جز استهلاک تدريجی دست آوردها در برابر فشار نيروهای استبدادی به رهبری «رهبر انقلاب» و کشاندن شخص خاتمی به اين اقرار که «رئيس جمهور تدارکچی ولی فقيه است و نه بيش»؟
چاره ای نيست؛ قبول کنيم که، برای رسيدن به اين ادراک، هشت سال تجربهء اصلاح طلبی لازم بود. حتی اجازه دهيد تا، با اکراه تمام، قبول کنم که اصلاح طلبان می خواستند اما نتوانستند وجه «جمهوريت» رژيم را تقويت کنند. اما، آيا آنها، در پايان هشت سال حکومت خود، نبايد به همين نتيجه ای می رسيدند که بابک راد اکنون رسيده و اعلام می کند که با اين حکومت نمی شود با «زبان رأی و انتخابات» حرف زد؟ آيا براستی تحمل چهار سال حکومت احمدی نژاد هم لازم بود تا اين نتيجه گيری تحقق يابد؟
بهر حال هرچه بود گذشته و، خوشبختانهء تقلب احمقانهء رژيم در انتخابات همان الف کاهی شد که پشت شتر بارزده را می شکند. مردم خواستار رأی خود شدند و تو دهنی خوردند و جنبش سبزی پديد آمد که بلافاصله با خون فرزندان ايران سرخ شد. اين پيچيدگی سبز و سرخ )که اتفاقاً تا اين حدش نشان از پرچم ملی ما هم دارد) وظايفی ملی را در برابر ما قرار می دهد که نمی توان آنها را پشت گوش انداخت. يعنی، اکنون، در پی وقايع خونين يک ماه و نيم اخير، جوانان ما در آستانهء فردائی ايستاده اند که لازم است هم امروز برای آن برنامه ريزی کنند و از انرژی مثبت و سازنده ای که جنبش سبزشان در فضای وطن ايجاد کرده بيشترين بهره ها را ببرند.
و برای اين کار، منطقاً، نخست بايد روشن کنند که براستی چه می خواهند. آيا هنوز هم در پی آنند که انتخابات تجديد شود و مهنس موسوی به رياست جمهوری برسد؟ آيا هنوز هم در اين اميد هستند که اين رژيم را می توان با انتخابات تغيير داد (می بينيد که ـ محض احتياط! ـ نمی گويم سرنگون کرد)؟ و فکر می کنند که دامنهء اين تغييرات تا کجا خواهد رفت؟ در واقع، آنچه هم که در لحظات کنونی در ميان روشنفکران و سياستمداران ما به بحث و اتفاق و اختلاف نظر گذاشته شده همين پرسش است؛ پرسشی که از هرآنکس که بخواهد تعريف خود از «جنبش سبز» را ارائه دهد تا افکار عمومی بر يکی از نظرها، يا تلفيقی از آنها، اجماع پيدا کند و معلوم شود که «جنبش سبز» براستی خواستار چيست.
من در اينجا دوست دارم، در جستجوی اينگونه پاتسخ ها و تعريف ها، نخست سخنان آقای دکتر حميد دباشی را، که در اين دو سه ماهه، در کنار آقايان کديور و گنجی، در راستای تعيين معنا و هدف و تعريف «جنبش سبز» کوشش کرده و، در واقع، موتور حرکت هائی بشمار می رود که به نام آقای گنجی صورت می گيرد، تعريفی را نقل کنم. ايشان، در گفتگو با نويسندهء جوانی که نامش بر ما روشن نمی شود، جنبش سبز جوانانی همچو او را چنين تعريف می کند:
«به نظرم نمی رسد که نسل شما به دنبال یک انقلاب دیگر است. گمانم نسل شما به نوعی بلوغ سیاسی و فکری رسیده است. بلوغی که نسل من فاقد آن بود؛ و درست به همین منظور است که می گویم باید ساختار نهضت سبز را موشکافی کرد. اگر به نهضت های تاریخ معاصر ایران به دقت نگاه کنی، متوجه می شوی که همهء این نهضت ها ـ از نهضت باب گرفته، تا انقلاب مشروطه و نهضت انقلاب اسلامی ـ همگی به نوعی بازسازی یک فضای انقلابی بوده یا، به قول حافظ، "فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم." اما این بار گمان نمی کنم نسل شما در پی در انداختن طرحی نو در ساختار سیاسی باشد. به نظرم امروز نسل شما با کمال بزرگواری، و نسل من با کمال شرمندگی، چارچوب های کلی و ساختار جمهوری اسلامی و قانون اساسی آن را پذیرفته و تنها به دنبال کسب حقوق مدنی اش در همان زمینه است. بنا بر این، اگر استنباط من اشتباه نباشد، این که آقای موسوی دارد تجربهء اول انقلاب را زنده می کند، به معنای "حالا باز از اول" نیست و منظور اصلاً این نیست که ما از اول انقلابی بکنیم یا مثلاً تصمیم بگیریم قانون اساسی مجددی بنویسیم.» (2)
اين تعريف به ما می فهماند که عده ای (تعدادشان را نمی توانم حدس بزنم)، و از جمله آقايان دکتر دباشی و کديور و گنجی، در پی آنند که يک چنين هويتی را به اين جنبش ببخشند، چرا که جنبش هنوز لااقل زبانی ندارد تا به ما بگويد که خواستار چيست و هر شعاری را که عده ای در خيابانی از تهران سر دادند نيز نمی توان براحتی به عموم شرکت کنندگان در جنبش نسبت داد. لذا، فقط می توان گفت که اين هم يک نظر است در کنار نظرهای ديگر.
و، مثلاً، همين جا می توانم نظر دکتر حسين بشيريه را نيز بياورم که، در مصاحبه با راديو فردا، می گويد: «به اعتقاد من، جنبش سبز مى تواند ايده هاى انقلاب مشروطه و شعارهاى اصيل و اوليهء انقلاب 1357 را احيا كند. و اين در حد خود مثبت و كافى است چون در تمام يك قرن گذشته مهمترين تضاد و شكاف سياسى در ايران همواره بين خودكامگى (چه نوع سلطنتى و چه نوع روحانى آن) با دمكراسى و حاكميت مردم بوده است. اما جنبش فعلى براى تبديل شدن به يك حركت و جنبش تعرضى بايد ايدئولوژى يا مرام خود را از گرايش هاى تئوكراتيك نهفته در قانون اساسى فعلى جدا كرده و اين آن موضوعى است كه رهبران فعلى معترضان از آن اكراه دارند.» (3)
در اين ميان، آنچه من مشتاق دانستن اش هستم به پاسخ اين پرسش ها بر می گردد که «چه رابطه ای را می توان بين نتيجه گيری آقای بابک راد و فرمولبندی های دکتر دباشی و دکتر بشريه برقرار کرد؟ آيا آقای بابک راد، با اينکه فهميده است با اين حکومت نمی توان با زبان رأی و انتخابات سخن گفت، اعتقاد دارد که مردم قصد انقلاب که هيچ، حتی بازنويسی قانون اساسی را ندارند؟ و يا معتقد است که "جنبش فعلى... بايد ايدئولوژى يا مرام خود را از گرايش هاى تئوكراتيك نهفته در قانون اساسى فعلى جدا كند"؟ و اين امر بدون خواستاری بازنويسی قانون اساسی چگونه ممکن می شود؟»
در همين زمينه، روشن کردن ايستار آقای اکبر گنجی نيز تا حدودی مشکل می شود، چرا که معلوم نيست ايشان نيز از ميان دکتر دباشی (که در مصاحبه های مربوط به اعتصاب نيويورک حتی تا حد سخنگوئی جنبش سبز پيش رفت)، و دکتر بشيريه، که چندان زمانی نيست از ايران به در آمده و در امريکا به کار تدريس مشغول شده، کدام را بخود نزديک تر می بيند.
زمانی بود که بنظر می رسيد آقای گنجی به اين نتيجه رسيده است که: «مانع اصلی اصلاحات ، ولایت مطلقه فقیه و رهبر مادام العمر است. اصلاحات دموکراتیک با ولایت مطلقه فقیه تعارض دارد. برای اصلاحات معطوف به دموکراسی چاره ای جز اصلاح قانون اساسی وجود ندارد. اما مطابق اصل 177 قانون اساسی، اصلاح فقط با نظر رهبر و تعیین موارد اصلاحی از سوی او، انتخاب اعضای مجلس اصلاح قانون اساسی توسط وی، و تأیید مصوبات توسط رهبر امکان پذیر است. ضمن آنکه اسلامیت نظام و اصل ولایت فقیه تغییر ناپذیرند... جدایی نهاد دین از نهاد دولت، شرط لازم دموکراسی است. سکولاریزم، بدین معنا، یکی از ارکان اصلی نظام های دموکراتیک است. در نظام های دموکراتیک، قوانین دینی توسط دولت اجرا نمی شوند. دولت مشروعیت خود را از دین نمی گیرد. روحانیون و فقها حق ویژه ای برای حکومت کردن ندارند. همهء این امور باید اصلاح شوند. اگر نتوان چنان اصلاحی صورت داد، دموکراسی چه معنایی خواهد داشت؟ فرايند دمکراتيزاسيون بدون فرايند سکولاريزاسيون فاقد معنی است».(4)
اما، می بينيم که هم او در اعتصاب غذای نيويورک از دادن شعار عليه فقيع يا برای سرنگونی رژيم او جلوگيری می کند و دوست و همکار ايشان، دکتر دباشی، نيز در همان مصاحبه صريحاً می گويد: «از نظر من مقولهء سکولار دیگر ارزش علمی ندارد. همان طور که می‏دانی همکار من جیل النجار و قبل از او هم کسانی مثل طلال اسد که از متفکرین برجسته‏ معاصر هستند، نشان داده‏اند که چیزی که ما به آن سکولار می‏گوئیم، در واقع همان مسیحیت است که در پوشش مقوله ای دیگر رفته و خود را "سکولار" می نامد. در ساختار شکنی نابی که جیل النجار از مقوله "سکولاریزم" کرده، نشان می دهد که چه طور خلق مقولهء "مذهب،" واسطهء جدایی مسیحیت از تاریخ ادیان و تلقین خود به صورت "سکولاریزم" است. کسانی که خودشان را "سکولار" می نامند هرگز به کنه جزم اندیشی خودشان پی نبرده اند». و در جائی ديگر، در برابر اين پرسش که: «به این ترتیب آیا معتقدید تفکر فقهی باید از ساحت جامعه کنار برود و جا را برای دیگر گفتمان‌ها باز کند؟» پاسخ می دهد که: «اصلاً! حرف من صد البته به معنای نفی تفکر فقهی و یا تفکر اسلامی در حوزهء اجتماعی نیست. بلکه مساله اینجاست که این تفکر باید برای ایرانی هایی که دیگرگونه می اندیشند هم جا باز کند...»
در اين ميانه اما، برای من، فقط يک چيز روشن است: اگر بتوان اين رژيم را طوری اصلاح کرد که مردم آزادی های مصرح در قانون اساسی همين رژيم را به دست آورند و منصب ولايت فقيه هم منصبی تشريفاتی، يا بقول پيشين آقای حجاريان، «مشروطه» باشد و، به عبارت ديگر بتوان، بدون بازنويسی قانون اساسی اين رژيم، «گرايش هاى تئوكراتيك نهفته در قانون اساسى فعلى» را کنار گذاشت، براستی هم چه نيازی به سکولاريسم است؟ اما اين اگر بنظر نمی رسد که در ساختار اين رژيم تحقق پذير باشد اما شکی که ايجاد می کند به سوءاستفاده کنندگان از شک ميدان جولان می دهد.
واقعيت آن است که سکولاريسم تنها در آن بن بستی بعنوان راه نجات دخالت کرده و درها را می گشايد که اکثريت مردم ايران، همچون آقای گنجی سابق!، بپذيرند که «فرايند دمکراتيزاسيون بدون فرايند سکولاريزاسيون فاقد معنی است» و به حرف های اخير ايشان توجه نکنند که می گويند: «این مدعایی کاذب، بلادلیل و غیر جامعه شناختی است که سکولاریسم شرط لازم و شرط کافی نظام دموکراتیک است. اگر سکولاریسم شرط کافی نظام دموکراتیک بود، تمامی نظامات سکولار باید نظام های دموکراتیک می بودند. اما تجربه ی بشری بزرگترین مبطل این مدعاست. تمامی کشورهای اروپای شرقی سابق و اتحاد جماهیر سوسیالیستی سابق، دارای نظام های سکولار بودند، اما در عین حال بدترین نظام های توتالیتر را پدید آوردند».(5)
آری، به اين سخنان نبايد توجه کرد چرا که ايشان فقط در عالم خيال موفق شده اند «مدعيانی» را اختراع کنند که عقيده دارند: «سکولاریسم شرط لازم و شرط کافی نظام دموکراتیک است». «شرط لازم» را از همه شنيده ايم اما «شرط کافی» را ـ احتمالاً از طريق کاربرد روش های هرمنيوتيک ـ فقط می توان در نوشته های سابق خود ايشان يافت.
باری، جنبش سبز را با هزار کلمه و تعبير و تفسير می توان به صورت دلخواه خود تعريف کرد اما آنچه برای من خارج نشين مسلم شده اين است که گروه عظيمی از مردم ايران از نداشتن آزادی روزمره در خورد و خوراک و پوشاک و گفتار و رفتار، و مورد تهديد بودن مداوم جان و ناموس و مال خويش، و نيز گسترش دم افزون فقر و بيکاری و بی آيندگی بجان آمده اند و بقول بابک راد «می دانند که ساختن مملکتی که آزادی و عدالت و رفاه دارد، مستلزم پرداخت هزينه است» و متأسفانه دريافته اند که «با رأی و زبان انتخابات نتوانسته اند و نمی توانند به خواسته خود، يعنی تغيير، برسند» و در نتيجه، جان بر کف به ميدان آمده اند.
آقای دکتر دباشی اما، نشسته در دانشگاه کلمبيای نيويورک، و با تشکر بسيار از خودشان که دچار تحجر نشده اند، معتقدند: «کسانی که در بیرون از ایران در تحجر باقی مانده‏اند، کسانی هستند که رشد فکری لازم را نکرده‏اند. اساساً رشد فکری و تفکر در یک ساحت اجتماعی و در بستر جامعه شکل می گیرد و حاصل مجموعه ای از تجارب اجتماعی است. تجربهء انتزاعی اصلاً معنی ندارد. مثلاً، حاصل تجربه‏های اجتماعی نسل شما وقایعی است که امروز شاهدش هستیم. این نسل به نتایج و طرز فکر خاصی رسیده که ما امروز در ایران در حال نگاه کردن به آن هستیم. نیروهای اپوزیسیون نظام اما به قولی "از اینجا رانده، و از آنجا مانده‏اند." یعنی نه در بطن تجارب اجتماعی ایران‏اند، نه در بطن تجارب اجتماعی جوامعی که در آنها زندگی می کنند و یک زندگی زالو وار عجیب و غریبی دارند».
اينجا است که دلم برای «نسلی» می سوزد که در خيابان های تهران خون می دهد و در زندان هايش دچار تجاوز جنسی می شود اما مدعيان سخنگوئی اش در اين سر دنيا، به افاضات نظری خويش مشغولند و، با هر کلام، خاری در راه پيشروی آنان به سوی «مملکتی که آزادی و عدالت و رفاه دارد» می کارند