Friday, September 4, 2009

خاطرات هولناک یک جوان تبریزی، از تحمل شکنجه های ضد بشری اعمال شده توسط شکنجه گران رژیم اپارتاید

خاطرات هولناک یک جوان تبریزی، از تحمل شکنجه های ضد بشری اعمال شده توسط شکنجه گران رژیم اپارتاید

خوانندگان گرامی آنچه که اکنون خواهید خواند حکایت بسیار دردناک یک جوان تبریزی به نام آقای ج.م. از شکنجه دژخمیان رژیم آپارتاید در بازداشتگاه ناشناخته ای در تبریز است که از ابتدای خرداد سال 1386 تا اوایل تیر ماه همان سال اتفاق افتاده است
این حکایت واقعی، به مثابه سندی گویا از سرگذشت هولناک است که طی 88 سال گذشته در اسارت بی رحمترین شکنجه گران جهان بوده است.
اکنون نامه ذیل را که توسط یک شهروند آذربایجانی ارسال شده و از جانب یکی از فعالین موثق حرکت ملی آذربایجان مورد تایید قرار گرفته است را تقدیم حضورتان می کنیم.
توجه داشته باشد که برای ممانعت از شناسایی نویسنده این نامه مجبور به عدم بیان برخی از بخشهای آن شده ایم.

نویسنده این نامه که اکنون جوانی 21 ساله است و آن زمان 19 سال بیشتر نداشته است چنین می نویسد:
اول خرداد سال 1386 برابر با اولین سالگرد قیام میلیونی تبریز، نه بعنوان یک تظاهر کننده بلکه بعنوان یک ناظر در منطقه بازار تبریز در حال تماشای تظاهرات کنندگان و "فریادهای هارای هارای من تورکم" جوانان بودم که ناگهان من و جمعی از کسانی که در اطراف من بودند از سوی نیروهای لباس شخصی و ضد شورش مورد حمله قرار گرفتیم.
من از جانب یکی از نیروهای لباس شخصی بازداشت شدم و به رغم اینکه بارها بر عدم حضور خود در تظاهرات تاکید می کردم به داخل اتوبوس بازداشت شدگان فرستاده شدم.
از همان بدو ورود به اتوبوس، جمع زیادی از جوانان را دیدم که برخی از آنها به شدت مضروب شده بودند.
ماموران ضد شورش و لباس شخصیها که مجهز به باتوم و یا قمه بودند پیوسته وارد اتوبوس می شدند و پس از ضرب و شتم شدید و فحاشی رکیک به بازداشت شدگان به روی آنها نعره می زدند که "اشهد" خود را بگویید و آگاه باشید که همه شما به زودی اعدام خواهید شد .
در بین ما جوانان زیر 18 سال نیز وجود داشتند و ترس و وحشت تمام وجود آنان را فراگرفته بود.
مدتی که در اتوبوس نشسته بودیم بارها هدف ضرب و شتم وحشیانه با باتوم، چماق و لگد و سیلی قرار گرفتیم، بسیاری مجروح بودند و خون از سر و صورت آنان جاری بود.
قبل از حرکت اتوبوس چشمهای ما را بستند و راهی بازداشتگاهی ناشناخته در تبریز نمودند.
ساعتهای مدیدی بصورت چشم بسته در انتظار بازجویی بودیم و در این میان فریادهای جگر خراش افرادی را می شنیدم که در حال دادن بازجویی بودند.
نوبت به من رسید و یک مامور در حالی که مرا از عقب هل می داد راهی یک اتاق نمود.
بازجو در نخستین واکنش به من گفت که عمرت به انتها رسیده و تنها یک راه برای نجات خود داری و آنهم اینکه به حضورت در تظاهرات اعتراف کنی و نام سازمان دهندگان آنرا بیان نمایی. به شدت ترسیده بودم و هر آن انتظار آن را داشتم که مورد ضرب و شتم قرار گیرم.
نخست مقاومت کردم و گفتم به هیچ وجه در تظاهرات شرکت نکرده ام. حتی از اینکه بگویم زمان تظاهرات را می دانستم و تنها بعنوان تماشاچی به منطقه بازار تبریز آمده ام بسیار نگران بودم و می ترسیدم به این دلیل گرفتار شکنجه شوم!
به همین دلیل گفتم که ساعتی قبل به بازار ... رفته بودم که موقع خروج بازداشت شدم.
بازجو به دنبال شنیدن این جمله من از جایش برخاست و مرا با خود به یک اتاق ویژه برد.
از من خواست تا نام بازار و ساعت حضور خود را تکرار کنم.
چشمها مرا باز کردند و خود عقب من ایستادند. در جلوی چشمم مونیتورهای زیادی وجود داشت که بصورت زنده در حال نشان دادن بخشهای مختلفی از بازاری بود که من نام آنرا ذکر کرده بودم.
فیلم ساعت مورد ادعای من و دربی را که من از ان داخل شده بودم را در ویدئو گذاشتند. پس از اینکه مطمئن شدند که به هر دلیلی راست نمی گویم دوباره چشمهای مرا بستند و از اتاق خارج کردند.
پس از چند دقیقه خود را در زیر ضربات وحشتناک کابل یافتم.
چندین نفر در حالیکه به شدت فحاشی می کردند بصورت بی رحمانه ای برای قریب به نیم ساعت مرا با کابل زدند و زیر و مشت و لگد گرفتند. با خود گفتم که همینجا خواهم مرد.
طعم خون را در دهانم حس می کردم.
وقتی خسته شدندمجددا راهی اتاق بازجویی شدم.
بازجویی تکرار شد و اقرار کردم که از طریق اینترنت و دوستانم از زمان و مکان تظاهراتی که قرار بود در نخستین سالگرد قیام تبریز در اول خرداد سال 86 برگزار شود آگاه شدم و از روی کنجکاوی و فقط بعنوان تماشاچی به منطقه بازار رفتم و حتی یک کلمه نیز شعار نداده ام.
اما حرفهای من هرگز بازجو را قانع نکرد.
بازجو بر شدت تهدیدات و فحاشیهای خود افزود و خواست تا متن اعتراف آماده شده ای را امضا کنم.
در این متن همکاری با سرویسهای خارجی و خیانت و تلاش برای سرنگون سازی جمهوری اسلامی و اینکه از کرده خود به شدت پشیمانم و حاضرم در برابر تلویزیون اعتراف کنم و از نظام طلب عفو نمایم نوشته شده بود.
از امضای این متن خودداری کردم.
دوباره از اتاق خارج شدم و در حالیکه درد تمام وجودم را گرفته بود به اتاق تنگ و تاریکی که دیگران نیز در آن حضور داشتند رانده شدم.
چشمهایم را بازکردند.نخست جایی را ندیم.
دست مهربانی به سویم آمد و خون لخته شده بر روی پلکهایم را با تکه ای پارچه تمیز کرد. توانستم ببینم. اطرافم پر بود از جوانانی که لت و پار شده بودند.
جرم انان گفتن "هارای هارای من تورکم" و یا حتی جرم برخی چون من فقط شنیدن این جمله بود!
در یک هفته نخست بارها و بارها در حالیکه چشمهایم را بسته بود به اتاق بازجویی برده شدم.
اولین تجربه زندان زندگیم بود.
بعضا فریاد جانخراش زنانه و یا مردانه ای بلند می شد. بازجو می گفت در اتاق بغل مادرت را به زیر کابل گرفته اند. می دانی که قلبش ضعیف است اعتراف کن و جان مادرت و خودت را نجات بده.
چند دقیقه بعد می گفت اکنون برادر کوچکت را داریم می زنیم به او رحم کن...
درحالیکه می گریستم فریاد می زدم که من فقط تماشاچی بودم...
دوباره مرا می گرفتند و با چشمهای بسته به زیر کابل و لگد می گرفتند.
غیر از فحاشیهای ناموسی به آذربایجان، تورکها، ... نیز فحش می دادند.

چند بار بیهوش شدم.
بارها ادرار خونی کردم.
همه جای بدنم به شدت درد می کرد.
یکبار یکی از هم بندانمان را برای بازجویی بردند.
دو ساعت بعد فردی را تحویل ما دادند که از نظر جسمی و روحی در هم شکسته بود و براحتی قابل شناخته شدن نبود.

شکنجه گران دوبار، جمعی از بازداشت شدگان را در حد مرگ شکنجه روحی دادند.
در اواخر هفته اول بازداشتمان، یکبار در نمیه های شب به سللول پر ازدحام ما ریختند و جمعی را ضمن ضرب و شتم و در حالیکه چشمهایشان بسته بود و در حالت ستونی حرکت می دادند به بیرون از ساختمان هدایت کردند.
باد خنک شبهای تبریز را کاملا احساس می کردیم.
چشمهای ما را باز کردند. تقریبا گویی نزدیک به 20 نفر از سلولهای مختلف جمع کرده بودند.
در سمت راست خود یک دیوار خونین و در سمت چپ خود یک جوخه آماده شلیک برای اعدام دیدیم.
گفتند اشهد خود را بگویید.
یکی از زندانبانبان که صورت خود را پوشانده بود وارد جمع قریب به بیست نفری ما شد.
از بین ما سه نفر را انتخاب کرد.
چرا آن سه نفر انتخاب شدند؟!
اصلا جواب به این سئوال مشخص نبود.
هر سه نفر جوانانی بین 20 تا 25 سال بودند.
آنها را جلوی دیوار گذاشتند.
جوخه اعدام منتطر فرمان آتش بود.
در برابر چشمان وحشتزده ما جوخه شلیک کرد و هر سه نفر بر زمین افتادند.
با دیدن این صحنه چند نفر از ناظرین بیهوش شدند. گروهی دچار رعشه شدند...

پس از چند ثانیه که نعره می کشیدند و فحاشی می کردند چشمهای ما را بستند و دوباره راهی سلولهایمان کردند.
این تیرباران در ابتدای هفته دوم نیز تکرار شد.
آین بار 2 نفر را به این صورت با شلیک تیر مورد هدف قرار دادند.
هویت کشته شدگان مشخص نبود.
ایا واقعا اینان کشته می شدند و یا این نمایش عملیاتی برای وحشت ما بود.
تاکنون نتوانسته ام جواب این سدوال را پیدا کنم.

ضرب و شتم من تا اواسط هفته دوم با کابل تقریبا همه روزه انجام می گردید.
افرادیکه با تجربه بودند می گفتند که احتمالا طی چند هفته آینده آزاد خواهم شد.
آنها می گفتند که شکنجه گران مایل نیستند بعد از آزادی آثار ضربات کابل بر بدن ما مشخص باشد.
پس از یک ماه اسارت در بازداشت گاه ناشناخته تبریز و تحمل ضربات بسیار شدید روحی و جسمی، به قید و ثیقه از زندان آزاد شدم.
هفته های نخست آزادیم مرده متحرکی بیش نبودم.
اکنون که قریب به 2 سال از ان جنایت ضد بشری می گذرد آثار تلخ و شوم این جنایت را با تمام وجود حس می کنم.
این را نوشتم تا امروزه که صحبت از شکنجه و تجاوز زندانیان همه جا را فرا گرفته، جهانیان، ایرانیان و به ویژه فرزندان آذربایجان بدانند که چگونه تنها به دلیل شنیدن شعار هارای هارای من تورکم، شکنجه شدم.
آن روزها در تهران و اصفهان و شیراز و یزد و کرمان...کسی دردها و رنجهای ما را گوش نکرد.
حتی برخیها گفتند که اینان تجزیه طلبند و ارزش زنده ماندن ندارند...
آیا اکنون دانستید که چرا آذربایجان ساکت است!