Saturday, August 29, 2009

نامه ای از یكی از زندانیان سیاسی دهه ٦٠ از ایران

نامه ای از یكی از زندانیان سیاسی دهه ٦٠ از ایران

به امید روزی که سران جنایتکار این رژیم محاکمه شوند، یاد همه جانباختگان را گرامی میدارم

گرمای مرداد که فرا میرسد تا ١٠ شهریور در هر شرایطی که باشم غمی مرموز وجودم را فرا میگیرد. بیاد واقعه دردناک تابستان ٦٧ می افتم
من قبل از اغاز اعدامها و شروع شرایط خاص در بند به انفرادی رفتم. جایی که شاید کمتر کسی بعد از اعدامها از آنجا بازگشت. از همین رو وقایع آن سال برای من گونه ای دیکر جلوه داشت
وقتی به انفرادی رفتم از آخرین ملاقاتهایی که داشتیم شنیدیم که مجاهدین به مرزها حمله کرده اند و در حال پیشروی به داخل ایران هستند. بجز بچه هایی که دیگر خود را مجاهد نمی دانستند و واقع بین تر بودند، باقی بچههایی که مجاهد بودند تحت تاثیر این خبر روحیه ای کاذب پیدا کرده بودند و فکر میکردند حتما به پیروزی خواهند رسید. در همان اوایل پخش این اخبار، من به انفرادی رفتم. مسولان انفرادیها من را میشناختند. چون تقریبا زیاد انفرادی میرفتم. وقتی من را دیدند، خندیدند و گفتند تو هم هستی بیا.
من که برخوردهای اینها را خیلی از سر عقل نمی دانستم توجه ای نکردم و من را به سلول راهنمایی کردند و گفت باش تا بری گوهردشت ودر سلول را بست
برای من اینبار انفرادی با دفعات قبل چندان تفاوتی نداشت و خودم را برای
گذراندن حداقل ٣ ـ ٤ ماهی در این شرایط آماده کرده بودم

از همان روزهای اول میشنیدم که تحرکات زیادی در سلولها است. با خود می گفتم شاید دستگیریهای جدید دارند. از صدای باز و یسته شدن در سلولها در هنگام غذا میشد، فهمید چقدر از سلولها پر شده است. به نظر میرسید تمام سلولها پر شده است، با اینکه ساختمان آسایشگاه که بسیار بزرگتر از بند ٢٠٩ بود و سه طبقه داشت و طبقات دختران از پسرها جدا بود، صذای باز و بسته شدن در سلولهای طبقات دیگر هم شنیده میشد. هر وقت که وضع اضطراری پیش می َامد پاسدارها خیلی خوشحال بودند. بعد از این تحرکات روزانه نوبت تحرکات شبانه رسید که بسیار عجیب بود. چون اغلب بازجوییها در روز بود و شبها همه زندانیها از یک اسایشی نسبی برخوردار بودند. در شبها در سلولها باز میشد ولی بسته نمیشد. صدای پاهای بچه ها که آرام میرفتند و صدای دوان دوان پاسدارها که سراسیمه برمیگشتند که سری بعدی را ببرند و خنده ای مستانه شان که مریضگونه بود. هنگامی که زندانی را به قصد باز گشت نمی بردند، در سلول باز میماند. یعنی او را با وسایلش میبردند ومن همه اتفاقات را با آموخته های قبلی مقایسه میکردم. برای همین همه چیز عجیب بود. بعد از اینکه بچه ها را به این صورت میبردند، دیگر مطمئن شدم اینها دستگیری جدید نبودند. چون در این صورت به این سرعت بازجوییها به طور همزمان تمام نمیشد. یعنی به اینصورت که همگی با هم به بند بروند و این اتفاقات در همه طبقات به طور همزمان اتفاق افتد. برای همین فکر کردم یک طرح جابجایی وسیع دارند که در شب انجام میگیرد. نمیدانم چرا بیاد انتقالییهای شبانه سال ٦٠ نمیافتادم. اینکه همه معنی انتقال شبانه را اجرای حکم اعدام میدانستیم ولی این تصور برای من بعد از ٧ سالی که تا انزمان در زندان بودم، دیگر دور از ذهن بود وشاید نمیخواستم باور کنم. خلاصه بچه ها را که میبردند بعد همه پاسدارها هم میرفتند. مدتی در سالن سکوت میشد. بعد از ١ ـ ٢ ساعت صدای ماشینهای کامیون میامد. بچه ها را همیشه با مینی بوس جابجا میکردند

صدای کامیونها در تعداد زیاد باز هم از اون چیزهایی بود که با تجربیات گذشته من جور درنمیامد. بعدش هم صدای انداختن چیزهایی سنگین تر از ساکهای بچه ها. فکر میکردم حتما دارند وسایل بچه ها را بعد از خودشان به گوهر دشت میبرند. ولی جای تعجب بود که اینهمه وسایل آن هم به این سنگینی که از صدای پرتاب وانعکاس صدا میشد فهمید، چیست. بعد از همه این ماجراها صدای یکی از بند بالا می آمد که شعر مرا ببوس را میخواند. این برای زندان معنی اعدام داشت. من که گویی نمی خواستم باور کنم، با خودم میگفتم او اشتباه میکند. آنها به گوهر دشت میروند و این باور مرا دلایلی تشدید میکرد. چرا که صبح که میشد و شیفت جدید برای دادن غذا می آمد، هر روز به من می گفتند هنوز تو را نبردند گوهر دشت ومن میگفتم میبینی که اینجا هستم و او میگفت بزودی میروی. انقدر این حرف تکرار میشد که حالت تمسخر گرفته بود ومن جواب نمی دادم. چون من باور داشتم اینها عقل سالمی ندارند. همینطور وقتی من را به حمام میبردند پشت در حمام نوشته شده بود ما را به گو هردشت بردند. یا ما رفتیم گوهر دشت و نامهایی که من می فهمیدم حتما بچه ها خودشان اینها را نوشته اند. نمی دانم چرا پاسدارها سعی میکردند بچه ها را تا لحظه آخر با فکر انتقال به گوهردشت ببرند. به هر حال این اتفاقات هر شب تکرار می شد و دوست ما هم مرا ببوس را میخواند و باز هم من در همین فکر بودم و دوست داشتم به گونه ای به او بفهمانم که او اشتباه میکند. تا اینکه یکی از همین شبها صدای مرا ببوس او نیز نیامد و من خوشحال شدم که او هم فهمید که بچه ها به گوهر دشت رفته اند. عزیزان برایم نوشتن این مطالب بسیار سخت است


در هر حال تا اواسط شهریور طول کشید و شاید کمی بیشتر که این کابوسهای شبانه برقرار بود و من میگفتم شاید همه بچه ها را بردند. کم کم دیدم تحرکات کم شده است. پاسدارها اوقاتشان تلخ شده است و دیگر نمی خندیدند و خیلی ناراحت بودند. انها فقط در جنایت خوشحال بودند. به هر حال یک روز مرا به بند باز گرداندند که همه این اتفاقات تمام شده بود و من با اتاقهای خالی و با کوه واقعیتی روبرو شدم که بر سرم آوار شد. در بند بچه ها ملاقات گرفته بودند و از همه اتفاقات خبر داشتند. اما من بیخبر بودم و حال با غمی بیکران صدای کامیونها که اجسام سنگینی به درون آن پرتاب می شدند، را تجسم میکردم که همه اجساد بچه ها بودند و صدای مرا ببوس که آن هم به همان کامیونها پرتاب شد

یاد همه جانباختگان سال ٦٧ که به فجیع ترین شکل اعدام شدندگرامی باد و به امید روزی که جنایتکاران به محاکمه کشیده شوند. و تنها می توان گفت مرگ بر جمهوری اسلامی