Friday, October 17, 2008

لذت ديوانگي





گفتگو با حنا مخملباف
چند ساله هستي؟
14 ساله. / حنا مخملباف: 5
از چند سالگي به مدرسه نرفتي؟
حنا: از 8 سالگي، بعد از كلاس دوم دبستان.
چرا مدرسه نرفتي؟
حنا: در آن زمان دو سه ماهي بود كه در خانه ما يك مدرسة هنري راه افتاده بود . كلاس هاي
آن مدر سه برايم جذاب تر بود . در مدرسه معلم ما دربارة اين كه بايد مواظب باشيم روسري ما
عقب نرود تا خدا ما را به جهنم نبرد صحبت م يكرد. اما در خانة ما دربارة نقاشي، عكاسي، سينما
و داستان وشعر صحبت م يكردند.
آيا پدرت به راحتي قبول كرد كه تو به مدرسه نروي يا به سختي قبول كرد؟
حنا: يك شرط گذاشت بعد قبول كرد.
چه شرطي؟
حنا: اين كه من آزادم هر كاري دلم مي خواهد انجام دهم، اما آن كار بايستي حداقل يك ماه،
روزي 8 ساعت تكرار شود . مثلاً اگر من دلم مي خواست دوچرخه سواري كنم بايستي حداقل
يك ماه، روزي 8 ساعت اين كار را مي كردم. براي همين بعد از يك ماه مي توانستم به راحتي
روزي پنجاه كيلومتر دوچرخه سواري كنم . و من عادت كردم كه با وقت گذاشتن 30 روز ضربدر
8 ساعت از هر علاقه اي كه دارم به يك تخصص برسم.
آيا همة در سها برايت آسان بود؟
حنا: من در 30 كلاسي كه در خانة ما تشكيل شد شركت كردم، بعضي از اين در س ها را به
خاطر آن كه پدرم ساده سازي مي كرد مي فهميدم و بعضي ها را هم كه مشكل تر بود، حسش را
مي گرفتم. مثلاً در كلاس عرفان حدود 40 روز، هر روز ما دربارة زندگي يكي از عرفا روزي 8
ساعت تمركز م يكرديم. و من يك روز خودم را حلاج فكر م يكردم، يك روز ابوسعيد ابوالخير.
چه در سهايي برايت مشكل بود و چه درس هايي آسان؟
حنا: فلسفه از همه سخ تتر بود و شعر و داستان آسا نتر.
٢
اين كلا سها آيا فقط جنبة تئوري داشت؟
حنا: بعضي از درس ها را ما ياد گرفتيم كه بهتر زندگي كنيم. مثل شنا، دوچرخ هسواري، اسكيت
و آشپزي و شهرشناسي و رانندگي كه اين ها همه جنبة عملي داشت . بعضي درس ها را ياد
مي گرفتيم كه انسان باشيم مثل كلاس عرفان و روانشناسي . اما همين ها هم در آخر عملي
مي شد. پدرم اول هرچه درمي آورد بين اعضاي خانواده تقسيم مي كرد. بعد از اين كلاس ها از ما
مي خواست ك ه حالا ما هم اين ها را بين كساني كه از ما بيشتر نياز دارند تقسيم كنيم . يادم
هست بعد از كلاس عرفان، ما فكر مي كرديم حتي كتابهايمان را بايد ببخشيم و همين كار را
هم كرديم. تقريباً هم ما در خان همان كتا بها را م يخوانيم و بعد به ديگران هديه م يدهيم.
كلاس هاي د يگر مثل مونتاژ، تصويربرداري، هدايت بازيگر، فيلمنامه نويسي و داستان نويسي
عملي بود . ما مي گفتيم فقط چيزهايي را كه مي توانيم انجام بدهيم بايد بگوييم بلديم نه آن
چيزهايي را كه فقط شنيده ايم و خوانده ايم. مثلاً وقتي مي توانستيم به راحتي داستان بنويسيم
مي گفتيم داستان نويسي را بلديم نه وقتي كه اصول داستان نويسي را ياد گرفت ه بوديم.
آيا نرفتن به مدرسه باعث جدايي تو از هم سن و سالانت نشده؟
حنا: نه من رابطه ام را با آن ها حفظ كرده ام. هر روز يكي دو ساعت را با هم سن و سالان خودم
مي گذراندم. با بچه هايي كه در همساي گي ما هستند . يا بچه هايي كه در حاشيه محل فيلمبرداري
وجود دارند.
از اين كه وقتت را مدام با بزرگتر از خودت مي گذراني، احساس خستگي و
تنهايي نكرده اي؟
حنا: چرا. دنياي بزرگترها با اين كه ادعاي اجتماعي تر بودن را دارند نسبت به دنياي بچه ها،
دنياي تنهاتري است . من فكر مي كنم آن ها بيش از اين كه با همديگر حرف بزنند مدام با
خودشان گفتگوي دروني دارند و با اين كه شايد مدت ها ساكت هم باشند از بس در سرشان با
خودشان حرف زده اند احساس خستگي مي كنند. اما كودكان كمتر خودشان را سانسور مي كنند .
آنچه در ذهنشان را مي گذرد ر ا به همديگر مي گويند و گفتگوهاي آن ها بيشتر بيروني است و از
تنهايي نجاتشان م يدهد.
آيا از اول دوست داشتي فيلمساز بشوي؟
حنا: اوايل به نقاشي علاقه داشتم . و آبرنگ كار مي كردم . چيزهاي خرچنگ و قورباغه اي
مي كشيدم و پدرم آ نها را قاب م يكرد و به ديوار م يزد و وقتي مهمان داشتيم از نقاش يهاي من
مثل آثار اوليه ونگوك و پيكاسو ياد مي كرد و اين كار او به من احساس اعتماد به نفس مي داد.
بعدها كه بزرگتر شدم به او اعتراض كردم كه چرا از اين خرچنگ قورباغه هاي من به اين مهمي
ياد م يكردي؟
٣
بابا به من گفت: اول اين كه مي خواستم در تو اعتماد به نفس ايجاد كنم . بعد هم دروغ نگفتم
ونگوك و پيكاسو هم كارهاي كودك يشان به همين خرچنگ قورباغ هاي بوده.
و اين كار او باعث شده بود كه من اوايل دلم بخواهد نقاش باشم، اما چون با هنرمندان بزرگ
نقاشي ايران هم رفت و آمد داشتيم . از تنهايي آن ها وقتي ر وزهاي پشت سرهم در كارگاه شان
نقاشي م يكردند خسته شدم. و چون تنهايي را دوست نداشتم از نقاشي به سينما كشيده شدم.
آيا پدرت فقط نقاشي هاي ترا به ديوار م ي زد يا كارهاي خواهر و برادرت را هم
به ديوار م يزد؟
حنا: پدرم نقاشي هاي من، طراحي هاي سميرا و عكاسي هاي مي ثم را به ديوار مي زد. بعدها
مي گفت چون هر كس به خانه ما م يآيد از آثار من صحبت م يكند ممكن است شما زير دست و
پاي تعريف ديگران از آثار من له شويد و نديده گرفته شويد به خاطر اين در و ديوار خانه را پر
كرده بود از كارهاي كودكانة ما و مهمان ها اول كه وارد مي شدند از آثار پدرم صحبت مي كردند
و بعد كم كم به توصية پدرم، به تشويق يا انتقاد از كارهاي ما مي پرداختند و اين باعث شده بود
ما زير ساية نام بابا له نشويم . سميرا مي گفت يك روز با بابا به خانه يكي از خوانندگان مشهور
قديمي ايران رفته بودند . دختر آن خوانندة مشهور مهماني را به هم زده بود و گفته بود شما
عاشق صداي مادر من هستيد اما من از صداي مادرم بيزارم براي آن كه هر كس به خانة ما
آمده اين صدا نگذاشته نقاش يهاي من ديده شود. از اين حادثه باباي من عبرت گرفته بود.
تو در 8 سالگي يك فيلم ويدئويي ساختي كه در جشنواره لوكارنو نمايش داده
شده و از 9 سالگي تا 13 سالگي در فيلم هاي خانواده ات به عنوان عكاس و
منشي صحنه و دستيار كارگردان كار كردي و در 14 سالگي اولين كتاب شعرت
به چاپ رسيد و در همان سال يك فيلم بلند ساخته اي كه در يك جشنواره مهم
جهاني پذيرفته شده، چنين اتفاقي براي هيچ كس در كرة زمين نيفتاده، آيا تو
خودت را نابغه م يداني؟
حنا: من خودم را دختري با يك هوش متوسط م يدانم كه شانس يك تربيت عالي را داشت ه.
آيا اگر پدرت محسن مخملباف هنرمند و فيلمساز نبود به اين شانس
مي رسيدي؟
حنا: هنرمند بودن و فيلمساز بودن پدر من در اين مورد مهم نيست . خيلي از هنرمندان و
فيلمسازان بزرگ در ايران و دنيا هستند كه بچ ههايشان سهمي از هنرمندي و فيلمسازي پدرشان
نبرده اند. شانس من در مربي بودن پدرم است . پدر من، نه تنها من و اعضاي خانواده اش را، بلكه
در همة موارد براي اطرافيانش مربي است.
٤
او مي گويد از معلمي بدش مي آيد اما نمي داند كه يك معلم مدام است . سعي مي كند اول خودش
همه چيز را بفهمد بعد آن را ساده كند و به اطرافيانش آموزش دهد . ما وقتي به مهماني هم
مي رويم و يا در شهر پشت ترافيك هم ماند هايم او در حال آموزش است.
با اين همه اگر پدرت محسن مخملبا ف نبود، تو اين شانس را از دست
مي دادي؟
حنا: حتماً.
14 سالگي، روزهايت چگونه م يگذشت؟ / و آن وقت چكاره م يشدي و تا 5
حنا: مثل همه دختران و پسران ايران مجبور بودم به يك آموزش و پرورش بي خاصيت مراجعه
كنم. و كله ام را از دهها درس كه نه در زندگي به دردمان مي خورد و نه براي انسان شدن و نه
براي خلاق بودن به كار مي آيد را ياد بگيرم و آخر سر بشوم يك صاحب مدرك بي كاره و
افسرده. كه فقط به درد سياهي لشگر زندگي بودن م يخورد.
چقدر شبيه پدرت حرف م يزني؟
14 سال است كه با پدرم تقريباً شبانه روز زندگي مي كنم، و 6 سال است شاگرد / حنا: من 5
بابا هستم . و فكر مي كنم انگار او دارد در فكر من حرف مي زند طوري كه بايد بگويم من بچة
همه جانبة محسن مخملباف هستم.
چه تفاوتي با خواهرت سميرا و برادرت ميثم داري؟
حنا: از هر دوي آن ها جوانترم، خب اين به زمان تولدم مربوط مي شود. سميرا خيلي دخت ر است
و ميثم خيلي پسر و من يك چيزي اين وسط، چون بين آن دو تربيت شدم.
آيا وقتي مادر شدي حاضري براي بچه هايت همين نوع مدرسه اي را كه
خودت در آن درس خواند هاي، ايجاد كني؟
حنا: اميدوارم، بهتر است حرف پيش نزنم . معلوم نيست چه پيش مي آي د. معلوم نيست زنده
بمانم. معلوم نيست ازدواج كنم . معلوم نيست بچه دار شوم . معلوم نيست مربي خوبي باشم . ولي
اگر يك بار ديگر هم به دنيا م يآمدم، از بين مدارس آموزش و پرورش و مدرسة مخملباف دومي
را انتخاب م يكردم.
نظر هم سن و سالان تو دربارة اين نحوه اي كه درس خواند هاي چيست؟
حنا: بيشترشان علاقه داشتند در چنين مدرسه اي درس بخوانند . وقتي بابا اين مدرسه را راه
انداخت از بيشتر دوستان و فاميل خواست تا بچه هايشان را به اين مدرسه بفرستند اما همه
مي گفتند تكليف مدركشان چه مي شود. تعدادي هم چند ماهي آمدند و ول كردند چون روزي 8
ساعت انجام دادن ي ك كار برايشان سخت بود . آدم ها دوست دارند 1 ساعت روي يك چيزي
وقت بگذارند و ساعت بعد به سراغ چيز ديگري بروند . مدرسة مخملباف اگر فقط يك اصل
٥
داشته باشد اصل تمركز است . شعار اين مدرسه اين بود . مهم نيست چه علاقه اي داري يا
مي خواهي چه چيزي را ياد بگيري اما روزي 8 ساعت و حداقل 1 ماه همان كار را بكن .
كلاس هاي ما درست مثل دوش گرفتن بود . مثلاً 4 ماه روزي 8 ساعت فقط زبان انگليسي
حرف مي زديم. سميرا در همين 4 ماه بيشتر از يك ليسانس زبان ياد گرفت انگار كه ما دوش
1 ماه دوش جامعه شناسي گرفتيم همين طور دوش موسيقي، دوش / زبان گرفتيم، ما حدود 5
فهم نقاشي، دوش عكاسي، دوش مونتاژ، دوش قصه و دوش شعر.
راستي شعر در اين ميان چه جور پيدايش شد . در خانوادة مخملباف تو اولين
كسي هستي كه شعر گفت هاي؟
حنا: اكثر فيلم هاي خانوادة مخملباف شعرند كه با زبان تصوير گفته شده است. حتي قصه هاي
بيشتر يك كشف است تا شعر . چون من مدتي فرانسه « يك لحظه ويزا » بابا ش اعرانه است . اما
ياد مي گرفتم. يك روز در كتاب مكالمات و اصطلاحات روزمره فرانسه با اشاره سميرا متوجه
شدم كه اگر به ديگشنري هم خوب دقت شود، كلي شعر متولد نشده در آن وجود دارد . به شرط
آن كه مثل يك مجسم ه تراش به سنگ نگاه كنيم و بابا به من آموخته بود كه شعر را نبايد در
كتاب هاي شعر پيدا كرد . شعر توي دست و پاي زندگي آدم ها ريخته است و اصلاً شعر كار
طبيعت و زندگي روزمره است و شاعر بايد شعر طبيعت و زندگي را كشف كند . مثلاً ما كلاس
شعر هم داشتيم، 3 روز از صبح تا شام روي شعر فروغ فرخزاد تمركز مي كرديم. 3 روز روي شعر
سهراب، 3 روز روي شعر شاملو، همين جور روي شعر خيام و ...
نه براي اين كه ياد بگيريم كدام غزل است كدام دوبيتي و كدام قصيده و مثنوي . من هنوز هم
نمي دانم اسامي فرم هاي شعري چيست؟ ما ياد گرفتيم كه روح شعر را بفهميم . ما ياد گرفتيم
كه بالاي كتاب هاي درسي آمده است شعر نيست اما جملة خوبي « توانا بود هر كه دانا بود »
است. كه حساب آموزش و پرورش ايران را معلوم مي كند. معني اين شعر اينست كه وزارت
آموزش و پرورش خودش اول همه كتاب هايش اعتراف كرده آنچه در آن كتابهاست ب ه درد
كسي نمي خورد چون دانش آموزان را به هيچ توانايي نمي رساند و چون هي چ كس با خواندن اين
كتاب ها توانا نم يشود، پس اين كتا بها دانايي نم يآموزد.
خوشت م يآيد؟ « يك لحظه ويزا » از كدام بخش شعر
حنا: از همش . ممكنه يك جاهايي رمانتيك تر باشد يا يك جاهايي فلسف ي تر، اما اون تكه ها به
خودي خود اگر كنار بقيه تكه ها باشد، مثل يك چشم زيباي يك گوسفند مي ماند وسط بشقاب
كله پاچه فروشي.
با اين همه اگر وقت كمي داشته باشي و بخواهي يك قطعه از آن را بخواني
كجاي آن را انتخاب م يكني؟
٦
حنا: از خودم خست هام
از خودم سفر مي كنم
با يك بليط يكسره
و يا
گارسون برايم ... بياوريد
لطفاً منو
دو چنگال
دو بشقاب
دو بطري
دو ليوان
دو فنجان
دو قاشق
دو دستمال سفره
و يك گلدان خالي براي احتمال يك گل سرخ.
14 سال داري؟ / اين تجربه شاعري است كه بارها عاشق شده و تو تازه 5
حنا: من از وقتي خ ودم را به ياد دارم عاشق مي شدم. و بابا به من جرأت داده بود عشق هايم را
ابراز كنم . حتي يك قصه دارم كه واقعي است. وقتي براي اولين بار نيمه شب در بغل پدرم به
مال « يك لحظه ويزا » فرودگاه وارد شديم تا به خارج برويم عاشق شدم . اما اين قسمت شعر
سفرهايي است كه به ف رانسه داشتيم. مردم فرانسه در كاف ههاي كنار خيابان م ي نشينند و غذا
مي خورند. معمولاً دور يك ميز چند نفر مي نشينند. بارها ديده بودم كه دختر يا پسري تنها پشت
يك ميز نشسته و منتظر دوستش هست كه هنوز به سر قرار نيامده، از ديدن همين صحن هها من
هم عاشق زبان فرانسه شدم . و وقتي زبان فرانسه مي خواندم در كتاب درسي ام يك شعري بود
كه خيلي آن را دوست داشتم و با تكرار آن روح زبان فرانسه را م يآموختم.
را بسازد تو يك فيلم كوتاه داستاني « سيب » پيش از آن كه سميرا فيلم
و اولين بار جشنواره لوكارنو از « روزي كه خال هام مريض شد » ساختي به نام
يك دختر 9 ساله فيلمي را نمايش داد بعدها اين فيلم به بيش از ده جشنواره
جهاني دعوت شد. آيا هيچگاه تو خودت همراه فيلم حضور داشتي؟
حنا: بله، در دانشگاه بوستون در آمريكا كه بع د از نمايش فيلم مي خواستند به اين نوع از آموزش
و به مدرسة مخملباف يك جايزه علمي بين المللي بدهند و در كشور كره در جشنوارة پوسان
حضور داشتم . اين فيلم در كنار فيلم هاي بابا نمايش داده شد و من روي سن با مردم نيم ساعت
٧
درباره فيلم خودم گفتگو كردم و ترسم از حرف زدن با مردم ريخت تا قبل از آن خيلي
سفر كردم. « روزي كه خال هام مريض شدم » مي ترسيدم. و در جشنوارة سنگاپور با فيلم
فكر اولية آن فيلم چطور به ذهنت رسيد؟
حنا: من يك روز براي ديدن يك نمايشگاه بين المللي به گالري حوزه هنري رفتم يك عكس
مرا به فكر ساختن يك فيلم انداخت. آن عكس، تعدادي بچه را از بالا نشان مي داد كه با گچ
رنگي زير پاي خودشان خانه و درخت مي كشيدند و من تصميم گرفتم اين عكس را به فيلم
تبديل كنم . در آن زمان به خانه خاله ام كه در شهر ديگري زندگي مي كرد رفتيم . داستان ساخته
شدن اين فيلم و آن عكس خودش به فيلم ديگري تبديل شد.
بابا بود، چون بابا سلام سينما را در خانه مونتاژ كرد و « گبه و سلام سينماي » كه خيلي متأثر از
من مدام كنار او بودم و همينطور وقتي كه پدرم گبه را مي ساخت به سر صحنه فيلمبرداري او
رفته بودم فيلم من از آن دو فيلم تأثير مي گرفت منتهي با عالم كو دكي من قاطي شد و خودش
چيزِ ديگري درآمد.
چرا از بين 8 سالگي تا 14 سالگي به مدت 6 سال فيلمي نساختي؟
ساخته « سيب » حنا: در اين سال ها من مدام در حال آموختن سينما بودم . در 9 سالگي در فيلم
روزي كه زن » ساخته بابا، منشي صحنه بودم و در 11 سالگي در فيلم « سكوت » سميرا و فيلم
عكاسي كردم و منشي صحنه بودم . و در 14 سالگي قصد داشتم از فيلم سميرا « شدم
پشت صحنه بسازم كه قبل از فيلمبرداري به همراه او كه براي انتخاب بازيگر رفت، رفتم و فيلم
كه ظاهر آن مربوط به « لذت ديوانگي » پشت صحنه به يك فيلم مستقل تبديل شد به نام
انتخاب بازيگر سميرا در كابل است، اما فيلم مستقلي از سميرا مربوط به 4 آدم در كشور
افغانستان است. يك ملا، يك خانواده و دو زن.
چه كارهايي از اين فيلم را خودت انجام دادي؟
حنا: فيلمبرداري، صدابرداري، و كارگرداني فيلم را . هرچند فيلم، فيلمنامة نوشته شده، نداشت
اما من 4 آدم را انتخاب كردم و از طريق دوربين مثل يك قلم، داستان آن 4 نفر را نوشتم.
موقع كار دچار مشكل نشدي؟
حنا: يكبار در كابل توسط مرد تنومندي بغل كرده شدم و ربوده شدم كه عم ه ام به دادم رسيد و
با داد و فرياد و زد و خورد، مردم را به كمك خواند و آن مرد را مجبور به فرار كرد. اما تا مدتي
جرأت بيرون آمدن از خانه را نداشتم.
غير از اين مشكل ديگري نداشتم، چون دختر بودم و سنم كم بود كسي كار مرا جدي نگرفت و
هيچ كس خودش را از دوربين من مخفي نكرد . و فكر مي كردند يك بچه اي دارد براي خودش
فيلم يادگاري م يگيرد.
٨
هيچ فكر مي كردي اين كار به يك فيلم جدي بلند تبديل شود، و از فيلم
ديجيتال به يك فيلم 35 ميليمتري تبديل شود؟
حنا: نه.
چرا؟
حنا: چون فكر مي كردم براي فيلم بلند ساختن، حداقل بايد چون سميرا 17 ساله شد و با دوربين
35 ميليمتري فيلم ساخت تا فيلم، فيلم واقعي باشد.
و حالا احساست چيست؟
حنا: به حرف بابا ايمان آوردم، كه سينما فقط مربوط به پيرمردها و پيرزن ها نيست، و نوجوان ها
هم مي توانند فيلم خودشان را بسازند به خصوص با دوربين ديجيتال كه مشكلات تكنيكي را
ساده كرده . و دوربين به يك قلم تبديل شده . و همانطور كه مي شود با يك خودكار يك دختر
14 ساله قصه بنويسد و شعر بگويد، با يك دوربين ديجيتال هم م يتواند فيلم بسازد.
مربوط به چيست؟ « لذت ديوانگي » داستان فيلم
حنا: اول كه فيلم را مي ساختم فقط قصدم ساختن داستان واقعي 4 آدم مختلف بود، بعد ديدم
كه همه اين 4 آدم، از يك چيزي و ا ز همديگر مي ترسند و موضوع فيلم من تبديل شد به ترس
و « پنج عصر » يك جامعه و چون من در واقعيت دخالت نكردم اين فيلم به قول سميرا از فيلم
بابا، جامعه افغانستان امروز را واقع يتر نشان م يدهد. « سفرقندهار » فيلم
در چه كارهايي از فيلمت دخالت نداشتي؟
حنا: در موسيقي و تدوين. موسيقي را آقاي درويشي ساخت و تدوين را خانم مهاجر انجام داد.
س : اگر بگن اين فيلم رو پدرت ساخته چه جوابي داري؟
حنا : اين حرف رو معمولاً كساني مي زنند كه يا زنها را قبول ندارند و يا براي فيلمسازي سن
خاصي رو لازم مي دونند. بعد از اين كه سينما وارد مرحله ديجيتال شده اين حرف ديگه معنايي
نداره ، چرا كه يك آدم م يتونه با يك دوربين هندي كم فيلم بسازه و اگر نتيجه اش خوب بود
اونو به فيلم 35 ميليمتري تبديل كنه. حتي اگر يك دختر كوچك باشد.
س: اول سميرا در 17 سالگي و بعد تو در سن 14 سالگي به عنوان دو استثناء
از يك نسل جوان فيلم ساختيد و فيلمتون در جشنواره هاي جهاني پذيرفته
شده . آيا به اين كه پدرتون فيلمسازه ربطي نداره؟
حنا: قبل از اين كه سميرا در 17 سالگي فيلم سيب را بسازه و در جشنواره كن به نمايش در بياد
من يكسال قبل از سميرا فيلم كوتاه داستاني ساختم . كه در جشنواره لوكارنو نمايش داده شد، از
آن سال هم يكسره در سينما كار كردم . و از كودكي تصميم داشتم، فيلمساز بشم و در اين مورد
٩
تغيير عقيده هم ندادم ، اما مهمترين شانس من براي آموختن سينما شرايط شغلي پدرم بوده، نه
اين كه پدرم فيلم مرا بسازه بعد اسم منو بزنه روي في لم، پدرم به من فيلمسازي را آموخته اما در
هر سال در كره زمين بين 2 تا 3 هزار فيلم سينمايي ساخته مي شه و بسياري از اين فيلمسازان
بچه هم دارند اما اين كه فقط پدر كسي فيلمساز باشه، دليل نمي شه كه بچه اش فيلمساز بشه .
قبل از هر چيز اين كار علاقه من بوده بعد هم ك مك پدرم در آموزش تئوري سينما و اينكه
اجازه داده سر صحنه فيلم ها حاضر بشم و از خود ساختن فيلم ها چيز ياد بگيرم . من در 8 سالگي
يكسره سر فيلم هايي كه در خانواده ما ساخته شده حضور داشتم.
س: تو ركورد سني را براي حضور در سينماي بين المللي شكستي از اين بابت
چه احساسي داري؟
حنا: خوشحالم كه فيلم رو توي تلويزيو نه اي دنيا نشون م يدن اما سينما كشتي نيست كه بشه
توش ركورد كسي رو شكست. در ورز شكشتي وقتي يكنفر قهرمان كشتي جهان م يشه، يعني
كس ديگه قهرمان كشتي جهان نيست اما در كارهاي فرهنگي هر كس قهرمان راهي است كه
خودش رفته.
س: چرا اين فيلم در افغانستان ساخته شده؟
حنا: براي اين كه من همراه گروه سميرا براي ساختن فيلم “پنج عصر” به افغانستان رفته بودم
و اول م يخواستم يك فيلم پشت صحنه بسازم ولي قبل از اين كه فيلمبرداري شروع بشه
شخصيت كساني كه مي ترسند در سينما حضور پيدا كنند منو به خودشون جلب كردند و تصميم
گرفتم داستان اين آدم ها را بسازم، شايد اگر سميرا به كشور ديگري رفته بود اين فيلم در جاي
ديگري ساخته شده بود.
س: خانواده مخملباف ايراني هستند اما فيلم هاي زيادي رو در افغانستان
ساختند. آيا اين دليل خاصي داره؟
حنا: پدرم 16 س ال پيش يك فيلم سينمايي به نام “بايسيكل ران ” را در مورد افغانستان
ساخت . و همينطور سه سال پيش قبل از اين كه 11 سپتامبر اتفاق بيفته و كسي در مورد
افغانستان صحبت كنه فيلم “سفرقندهار” را ساخت و بعد از 11 سپتامبر هم يك فيلم مستند
به نام “الفباي افغان ” . دليل ساخ تن اين فيلم ها اين بود كه 3 ميليون مهاجر افغاني در ايران
زندگي مي كنند و پدرم از ظلمي كه به اونها مي شدمتاثر مي شد و مي گفت كسي نيست كه از
اينها دفاع كنه . سميرا هم يك فيلم كوتاه و يك فيلم سينمايي در مورد افغانستان ساخت و با
اين فيلمي كه من ساخت هام، خانواده ما 6 فيلم در مورد افغانستان ساخته است.
س: فيلم بعد يات درباره چيه؟
حنا : هنوز نم يدونم.
١٠
س: به كدام فيلمساز ايراني يا خارجي علاقه داري؟
حنا : از فيلمسازان خارجي به چارلي چاپلين و از فيلمسازان ايراني به فيلم هاي خانواده
مخملباف
س: از فيلم هاي پدرت و سميرا به كدام فيلم هاي آنها بيشتر علاقه داري ؟
حنا : از فيلم “ نون و گلدون” پدرم و از فيلم “ تخته سياه” سميرا
س: در اين فيلمت درباره چي حرف م يزني؟
حنا: درباره ترس، مردمي كه از همه چيز م يترسند، از همديگر، از تصوير، از قدرت طالبان.
س: آيا به نظرت اين قصه مربوط به زنان افغانستان است؟
حنا: مربوط به زنان افغانستان هم هست . اما مي تواند مربوط به زنان ايراني و ترس مردم شرق
هم باشد.
س: اين فيلم بيشتر يك فيلم پشت صحنه است يا يك فيلم مستند يا يك فيلم
داستاني؟
حنا : اين فيلم اصلاً يك فيلم پشت صحنه نيست، چون صحن هاي در كار نيست. اگر به جاي
سميرا يك كارگردان ناشناس را بگذاريد، بيشتر اين حرف را م يپذيرد. فكر كنيد اين قصه يك
كارگرداني است كه م يخواهد بازيگر انتخاب كند اما كسي نم يآيد. اما در مورد اين كه اين فيلم
مستند است يا داستاني ، ظاهراً مستند است اما باطناً داستاني.
س: اين فيلم ابتدا به صورت ديجيتال گرفته شد، بعد در كجا به فيلم 35
ميليمتري تبديل شد؟
حنا: در ايران.
س: چه فرقي بين فيلم تو با فيلم “پنج عصر” و “سفر قندهار” پدرت وجود داره؟
حنا: پدرم م يگويد فيلم مرا بيشتر از “سفرقندهار” خودش و “پنج عصر” سميرا دوست دارد و
سميرا در مصاحبه با روزنامه گاردين گفته بود فيلم “ لذت ديوانگي” واقعيت مردم افغانستان رو
بهتر نشون م يدهد. اما من فكر م يكنم فيلم “سفرقندهار” و فيلم “پنج عصر” فيلم هاي بزرگي
هستند.
س: نظرت درباره سانسور چيه؟
حنا: كاربسياركوچكي است كه فقط از دست حاكمان بزرگ بر م يآيد.
س: آيا در ايران سانسور هم داريد؟
حنا: آره، چه جورهم.
س: مثلاً چه جور؟
١١
حنا: مثلاً فيلم اولي كه من در 8 سالگي ساخته ام حتي در سينماهاي ژاپن اكران شده اما در
سينما و تلويزيون ايران ممنوع است . چون يك دختر بچه خيلي كوچك ( 6 ساله) پيراهنش
آستين ندارد. يا بعضي از فيلم هاي پدر من مثل “شبهاي زاينده رود” و “ نوبت عاشقي” توقيف
است.
س : فيلمبرداري فيلم تو را چه كسي انجام داد؟
حنا: خودم.
س: در بيشتر جاها زاويه دوربين پايين است كه قد فيلمبردار نسبت به
كاراكترهاي فيلم كوتاهتر بوده اما در بعضي جاها دوربين از ارتفاع بالا
فيلمبرداري كرده؟
حنا: آنجا كه تصوير از پايين است دوربين روي دست من است و من روي زمين ايستاده ام .
بعضي وقتها هم در كوچه دوربين را بالاي سرم گرفت هام. بعضي از صحنه ها را هم از داخل
ماشين گرفتم.
س: صدابرداري را چه كسي انجام داد؟
حنا: خودم. با يك ميكرفن كه روي دوربين نصب كردم.
س: براي تبديل فيلم از ديجيتال به 35 مشكلي نداشتي؟
حنا: موقع فيلمبرداري سعي كردم تا آنجا كه ممكن است دوربين را به چپ و راست تكان ندهم
تا موقع تبديل ديجيتال به فيلم در تصوير دويدگي اتفاق نيفتد.
س: وقتي اين فيلم را م يساختي هيچ فكر مي كردي فيلم موفقي از آب درآيد؟
حنا: وقتي فيلم م يساختم خودم محو حوادث جلوي دوربين بودم و به بعدش فكر نم يكردم.
س: فكر تيتراژ فيلم از چه كسي بود؟
حنا: از خودم . اين فكر را از كامپيوتر موقع ايميل كردن گرفتم. تيتراژ فيلم اولم را از جارو
كردن مادرم گرفتم.
س: فكر موسيقي فيلم از چه كسي بود؟
حنا: از آهنگساز فيلم آقاي درويشي.
س :موسيقي فيلم كجايي است؟
حنا: موسيقي ايران و افغانستان.
س: پدرت و سميرا در ساخت اين فيلم چه نقشي داشته اند؟
حنا: گاهي بازيگر فيلم بود هاند.
س: در مورد كاراكترهاي فيلم چه توضيحي داري؟
١٢
حنا: همه كاراكترهاي فيلم آدمهايي هستند كه مي ترسند مثلاً ملاي دروغگو از اين مي ترسد
كه مردم ديگر او را قبول نداشت ه باشند و موقعيتش را از دست بدهد.
زني كه م يخواهد شوهر كند مي ترسد با بازي در فيلم شانس ازدواج بعد ياش را از دست بدهد.
خانواده ديوانه، سينما را قاتل بچه شان مي دانند و عاقله كه به بازيگر اصلي فيلم سميرا تبديل شد
از همه چيز م يترسد از بازگشت طالبان از حرف هايي كه مردم عليه هنرپيشه م يزنند.
س: كداميك از كاراكترهاي فيلم را بيشتر مي پسندي؟
حنا: همه آنها را.
س: نظر تو درباره بي نظير بوتو كه در فيلم تو از او صحبت م يشود، چيست؟
حنا: من او را نم يشناسم، براي من او فقط يك اسم است.
س: آن شعر فرانسوي را كه دوست داشتي برايمان م يخواني؟
حنا:آن مرد قهوه را در فنجان ريخت
آن مرد شير را در فنجان ريخت
آن مرد شكر را در شير و قهوه آميخت
و با قاشقي كوچك آن را هم زد
آن مرد شير و قهو هاش را نوشيد
و فنجان را سر جايش گذاشت
بدون اينكه با من حرفي بزند
آن مرد يك سيگار روشن كرد
آن مرد با دود سيگارش حلق ههايي ساخت
آن مرد خاكستر سيگارش را در جا سيگاري ريخت
بدون اينكه با من حرفي بزند
بدون اينكه به من نگاهي بكند
آن مرد از جايش بلند شد
كلاهش بر سرش گذاشت
آن مرد باران ياش را پوشيد
چون باران م يباريد
آن مرد آنجا را زير باران ترك كرد
بدون اينكه به من نگاهي بكند
بدون اينكه با من حرفي بزند
و من سرم را روي دستم گذاشتم و گريه كردم