Friday, August 14, 2009

ولی فقيه و سلطان ِ دمکراسی، الاهه بقراط

ولی فقيه و سلطان ِ دمکراسی، الاهه بقراط

Elaheh-Beghrat5.gif
اکبر گنجی در اثبات اين که هيچ انقلابی به دمکراسی نمی‌انجامد، به انقلاب روسيه و انقلاب اسلامی استناد می‌کند. حال آن که هيچ يک از اين دو انقلاب تحقق دمکراسی را هدف خود قرار نداده بود. يکی برای ديکتاتوری پرولتاريا بود و ديگری برای حکومت اسلامی. در مورد ايران، اتفاقا آن هايی که دمکراسی را می‌شناختند، در انقلاب شرکت نکردند! آيا خود گنجی سی سال پيش برای دمکراسی انقلاب کرده بود که به آن نرسيد؟!




www.alefbe.com

جنبش آزادی‌خواهی ايرانيان از جنبش مشروطه به اين سو نه تنها همواره از سوی حکومت‌ها، بلکه از سوی انواع و اقسام «روشنفکران» يا تخطئه و تحريف شده و يا، اگر بخواهيم خوش‌بينانه بينديشيم، عملا در همراهی ناخواسته و ناديده اين «روشنفکران» با سرکوبگران آزادی به بيراهه کشيده شده است. نقش اين «روشنفکران» در انقلاب مشروطه و پس از آن، موضوع بررسی بسياری از پژوهشگران بوده است. درباره بررسی تاريخی اين نقش در انقلاب اسلامی و پيامدهای آن، از جمله رويدادهای امروز، می‌بايست منتظر گذشت زمان ماند، ليکن نمی‌توان در برابر تحريف و تفرقه‌، که آن هم اگر بخواهيم خوشبينانه بينديشيم، ظاهرا نادانسته و از شناخت اندک است، سکوت کرد.
به نظر من، بايد از اينکه افراد از محدوده انديشه‌های مذهبی و سياسی ايدئولوژيک به شناخت دمکراسی می‌رسند، نه تنها استقبال کرد بلکه به آنها ياری رساند تا دمکراسی را آنگونه درک کنند که واقعا هست. نه اينکه آن را به روش و عادت سابق و بنا به سنت ايدئولوژی های سياسی و مذهبی به يک انديشه و مکتب محدود تبديل کنند و در آن نيز به خودی و غيرخودی بپردازند.
در اين ميان تأملات اکبر گنجی و تحولات فکری و فردی وی که گاه بيشتر به انشاهايی درباره فوايد و مشخصات دمکراسی شبيه است ، معمولا با تحريف‌هايی نيز همراه است که اخيرا و از جمله در مقاله اخيرش «دمکراسی و ديکتاتوری پرچم» به جداسازی (تفرقه) نيز آراسته شده است.
راست اين است که انتقال يک فرد از يک انديشه محدود و متعصب به يک انديشه ديگر، ولی هنوز محدود و متعصب، ممکن است يک تحول مثبت به شمار آيد، ليکن الزاما به معنی درک و پذيرش تفکر دمکراتيک و عمل به آن نيست. اين محدوده جديد فکری ممکن است وسيع‌تر از محدوده پيشين باشد، ولی هنوز با گستره تفکر دمکراتيک، به آن معنی که در غرب تجربه می‌شود، بسيار فاصله دارد. اگرچه واژه «دمکراسی» ترجيع‌بند نوشته‌های گنجی است، ليکن به نظر می‌رسد وی برای درک و عمل به آن هنوز بايد بياموزد و در فرصت کافی به مطالعه و بررسی متون و مقايسه جوامع بپردازد.
به نمونه‌هايی از آنچه به نظر من تحريف به شمار می‌روند، توجه کنيد:

در ايران ولی‌فقيه حاکم است نه سلطان
يک: اکبر گنجی مدتهاست از نظام و رژيم ولايت فقيه به عنوان «نظام سلطانی» نام می‌برد. حال آنکه اين نامگذاری از نظر علمی و عينی بی‌اساس و بی‌معنی است. از نظر عينی بی‌اساس است زيرا در ايران نه سلطنت وجود دارد نه سلطان! بر ايران حکومت اسلامی حاکم است. در اين حکومت اسلامی، ولی فقيه است که قدرت را در انحصار خود دارد و از سوی زمين و آسمان، خدا و مردم، خود را «رهبر» جامعه می‌داند و طرفداران و معتقدانش وی را «واجب‌الاطاعه» می‌شمارند. به چه دليل بايد نام اين حکومت را که يک حکومت دينی است عوض کرد و آن را «نظام سلطانی» خواند؟! به چه دليل بايد بر شخص اول آن نام ديگری نهاد و به جای «ولی فقيه» از واژه «سلطان» استفاده کرد؟! اين تعويض اساسا چه کمکی به درک و شناخت حکومت و ساختار آن می‌کند؟! جز آنکه نام آنچه را واقعی است تغيير می‌دهد و اتفاقا با اين کار نظام جمهوری اسلامی و ولی فقيه را از نظر دور و آن را لاپوشانی می‌کند. اين نامگذاری در زبان‌های ديگر نيز برای توضيح نظامی که بر ايران حاکم است نه تنها کاربرد ندارد بلکه سبب اغتشاش می‌شود.
از نظر علمی بی‌اساس و بی‌معنی است زيرا حکومت دينی ولی فقيه با حکومت دنيوی سلطان از بنياد تفاوت دارد. ولی فقيه قدرت مذهبی و سياسی را در خود گرد آورده است. حال آنکه سلطان و کسی که سلطنت می‌کند، تنها حامل قدرت دنيوی است و در کنار وی همواره روحانيانی قرار دارند که حامل قدرت مذهبی هستند. اگر کسی از محمدرضا شاه زير عنوان «سلطان» نام ببرد، واقعيت را تحريف نکرده است. محمدرضا شاه از زمانی که به جای سلطنت شروع به حکومت کرد، به سلطان تبديل شد. در کنار وی روحانيانی قرار داشتند که نماينده قدرت مذهبی و الاهی در جامعه به شمار می‌رفتند. همان گونه که نظام سلطنتی، يک حکومت دينی نبود، اين حکومت دينی نيز يک نظام سلطانی نيست. همان‌گونه که محمدرضاشاه و شاهان پيش از وی را نمی‌توان ولی فقيه ناميد، اين ولی فقيه را نيز نمی‌توان سلطان خواند مگر آنکه قصد تحريف واقعيت و گمراهی مخاطبان در ميان باشد و يا هدف اين باشد که جمهوری اسلامی و ولی فقيه و دين و روحانی را با تداعی و جا انداختن کلمات «نظام سلطانی» و «سلطان» از زير ضرب خارج کرد. به راستی مردم در اين روزها عليه «نظام سلطانی» و «سلطان» است که به خيابان‌ها ريخته‌اند يا عليه حکومت دينی و ولی فقيه؟!

انقلاب روسيه و انقلاب اسلامی برای دمکراسی نبود
دو: اکبر گنجی در آخرين مقاله خود «دمکراسی و ديکتاتوری پرچم» با اشاره به اينکه هيچ انقلابی به دمکراسی منجر نشده است، به انقلاب اکتبر روسيه استناد می‌کند. ولی در کجا و چه زمانی، آن هم از سوی رهبران انقلاب اکتبر از جمله لنين ادعا شده بود که انقلابشان برای رسيدن به «دمکراسی» بوده است؟! انقلاب روسيه در راه آنچه مدعی‌اش بود پيروز شد: ديکتاتوری پرولتاريا! همانگونه که انقلاب اسلامی، دست کم به ادعای بنيانگذار و رهبران کنونی‌اش به هدف خود رسيد: حکومت اسلامی! مگر اينکه ادعا کنيم هدف آنها برقراری دمکراسی بوده است که به شکست انجاميد! آيا اکبر گنجی، خودش سی سال پيش با هدف دمکراسی در انقلاب شرکت جسته بود که به آن نرسيد؟! نه اکبر گنجی، و نه هيچ کدام از کسانی که در انقلاب شرکت داشتند، هيچ درکی از دمکراسی به آن مفهومی که امروز ممکن است داشته باشند، نداشتند. آنهايی که اتفاقا دمکراسی را می‌شناختند در انقلاب شرکت نکردند!! آنها مخالف انقلاب بودند! خوب دقت کنيد! انقلاب اسلامی برای رسيدن به دمکراسی نبود که بعدا در دستيابی به آن شکست خورده باشد! اين انقلاب از ظن اسلاميست‌ها برای حکومت اسلامی بود! پيروز هم شد! از ظن کمونيست‌ها برای حکومت کمونيستی مشابه چين و شوروی بود! که شکست خورد. از ظن خيلی ها نيز برای «آزادی» بود که البته هر کس نه آزادی ديگری، بلکه فقط «آزادی» خودش را از آن درک می‌کرد.

کشف حجاب اقدامی پيشروانه بود
سه: اکبر گنجی به گونه‌ای از شکست انقلاب‌ها در رسيدن به دمکراسی سخن می‌گويد که انگار نه انگار خودش آن چنان که خود گفته است سالها در دايره سياسی و عقيدتی سپاه پاسداران به فعاليت ايدئولوژيک و اقناعی جهت اثبات «جمهوری اسلامی، نه يک کلمه کمتر، نه يک کلمه بيشتر» اشتغال داشت. او هم چنين در سفارت جمهوری اسلامی در ترکيه در کنار منوچهر متکی وزير امور خارجه کنونی در دولت احمدی نژاد به دختران پاداش صد دلاری می‌داده تا حجاب بر سر و بر تن کنند. اين سخنان برای افشاگری نيست زيرا چيزی برای افشا در آن وجود ندارد. بلکه برای بيان اين واقعيت است که کسی که تا ده پانزده سال پيش هنوز نمی‌دانسته پوشش اختياری يکی از حقوق مسلم هر انسانی است، نمی‌تواند رضاشاه را سرزنش کند که چرا هفتاد سال پيش درباره کشف حجاب به نظر جامعه مراجعه نکرد! (مقاله «موازنه قوای رژيم و دموکراسی خواهان، وضعيت رژيم: سرنگونی؟ فروپاشی؟») خود گنجی نه هفتاد سال پيش، بلکه تا همين چند سال پيش به آن رأی منفی می‌داد! گنجی کشف حجاب را که صد گام به پيش بود در کنار حجاب اجباری که هزار گام به پس است قرار می‌دهد و نقشی را که کشف حجاب در رشد و آگاهی زنان ايران داشت، تحريف می‌کند. اگر حکومت اسلامی حجاب را با زور به زنان ايران تحميل کرد، رضاشاه با کشف حجاب به خواست آن بخش از زنان جامعه پاسخ داد که پيش از قانون کشف حجاب، و پيش از آنکه وی اقدام به اين کار کند، خود پوشش سياه از روی بر گرفته بودند. بهتر است گنجی در اين مورد به منابع مربوط به جنبش زنان مراجعه کند.
من به عنوان يک زن ايرانی نه تنها از نظام سلطانی رضا شاه برای کشف حجاب و از نظام سلطانی محمدرضا شاه برای حق رأی بانوان و برداشتن سدهای سياسی و اجتماعی از برابر تحصيل و ترقی زنان سپاسگزارم، بلکه از سلطانی چون مظفرالدين شاه نيز به اين دليل که فرمان مشروطيت را امضاء کرد، سپاسگزارم. ولی هر چه می‌گردم، نمی‌توانم موردی بيابم که به خاطر آن از نظام جمهوری اسلامی (و نه سلطانی) و ولی فقيه‌اش (و نه سلطان) سپاسگزار باشم! اين است که اگر انقلاب مشروطه با وجود «انقلاب» بودن توانست از جمله به دليل ترقی‌خواهی مشروطه‌خواهان به کسب بخشی از حقوق دمکراتيک ايرانيان بيانجامد، ليکن انقلاب اسلامی نمی‌توانست به دمکراسی منجر شود چرا که رهبران و مدافعان و کارپردازانش از قماش خودکامگان ايدئولوژيک و دينی بودند.

مخاطب فراخوان اعتصاب غذای نيويورک ظاهرا همگان بودند نه يک «گروه خاص»
چهار: و اما اعتصاب غذای نيويورک. در اعلام آن اعتصاب از «کمپين جنايت عليه بشريت» خبری نبود. آن اعتصاب نيز به نام اين کمپين فراخوان نداد. بلکه در بيانيه‌ای که منتشر شد چنين آمده است: «ما امضا کنندگان اين نامه از تمامی هموطنان مقيم آمريکا دعوت می کنيم که برای اعلام حمايت خود از جنبش سبز مردم ايران، و نيز اعلام همبستگی با بازداشت شدگان اعتراضات هفته های اخير در ايران در تاريخهای ياد شده به اين همايش اعتراضی در برابر مقر سازمان ملل متحد بپيوندد، و سفير و صدای رسای هموطنان خود در اين روزهای حساس و دشوار باشند». در اينجا صحبت از هيچ گونه محدوديت و هيچ «گروه خاص» که گنجی اخيرا از آن نام می‌برد نيست. ظاهرا اين ضرورت که به پشتيبانی همه نياز هست، درک شده بود. اما گويا محدوديت‌ها به علاقمندان و مراجعه‌کنندگان به طور شفاهی اطلاع داده شده بود.
سخنان گنجی در اين مورد، تحريف واقعيتی است که هنوز جوهر بيانيه‌اش خشک نشده است. فراخوان اعتصاب برای پشتيبانی فراگير داده شد. ولی بعد که محدوديت‌های صورت‌گرفته با اعتراض روبرو گشت، اکبر گنجی بر اساس درک کژش از دمکراسی، ترجيح می‌دهد آن را به يک «گروه خاص» منسوب کند که حق داشت رنگ و پرچم و شعار خودش را داشته باشد و هر کس هم نخواست، می‌خواست نيايد!
آيا فراخوان اعتصاب از طرف يک حزب مانند حزب جمهوريخواه و يا دمکرات در آمريکا بود که گنجی جلسه‌ها و فراخوان‌های آنها را مثال می‌زند؟! پس چرا فراخوان به اسم آن حزب و يا «گروه خاص» داده نشد تا مخاطبان تکليف خود را بدانند که نمی‌توانند با پرچم و رنگ و شعار خود به مهمانی آن «گروه خاص» بروند؟! آيا در اين صورت آن «گروه خاص» می‌توانست «تمامی هموطنان مقيم آمريکا» را به حرکت در آورد و به خود جلب کند؟! اگر صحبت بر سر دعوت از «تمامی هموطنان مقيم آمريکا» بود، پس چگونه می‌توان «وحدت عمل» را همچون ولی فقيه به «وحدت کلمه» کاهش داد و سلطان‌مآبانه مانع حرف و پرچم و نماد ديگران شد؟!

کارزار «جنايت عليه بشريت» متناقض گذار مسالمت‌آميز به دمکراسی است
درباره ادعاهای ديگر اکبر گنجی درباره جنبش سبز و مردم ايران و گروه‌های مختلفی که او آنها را غيرخودی می‌شمارد، حرفی نمی‌توان گفت جز آنکه بايد صبور بود تا زمان و واقعيت همان گونه که نظربازی‌های موهوم را که اتفاقا با عنوان‌هايی چون «واقعگرايی» و «عملگرايی» و «رئال پليتيک» و «تحليل مشخص» تزيين می‌شدند، باطل اعلام کرد، اين تعصب و عناد جديد را نيز که بر خود نام «دمکراسی» نهاده است، در بوته آزمايش بگذارد.
حال، آخرين پاراگراف مقاله «دمکراسی و ديکتاتوری پرچم» را بخوانيد. اکبر گنجی که ديگر سلطان‌مآبانه به «ما» تبديل شده است، معلوم نيست از سوی چه کسانی خطاب به چه کسانی می‌گويد: «ما از حقوق شما و هر فرد و گروه ديگری دفاع می‌کنيم. به نظر ما شما حق داريد تجمعات اعتراضی برگزار کنيد و پرچمی را که نماد ملی به شمار می‌آوريد، بالا بريد. درخواست ما از شما اين نيست که از حقوق ما دفاع کنيد، در خواست ما از شما، فقط و فقط اين است که پرچم خود را به ما تحميل نکنيد. تجمع ما را به نام خود ثبت نکنيد. نماد ما سبز است. اگر مردمی که در ايران در حال مبارزه‌اند، نمادشان سياه بود، نماد ما هم سياه می‌شد. برای اينکه ما از جنبش آنان که در ايران در حال مبارزه‌اند، حمايت می‌کنيم. اگر دمکراسی را قبول داريد، بگذاريد ما تجمع خاص خود داشته باشيم. شما آزاديد در تجمعات خود پرچم شير و خورشيد را بالا بريد، ما هم بايد آزاد باشيم در تجمعات خودمان نمادی را که دوست داريم، بالا بريم.»
آيا کسی به اکبر گنجی نگفته است که همين کسانی که وی آنها را غيرخودی‌ می‌شمارد، در دفاع از حقوق انسانی او دست به اعتصاب غذا زدند؟ اين هنوز خيلی پيش از آن بود که اکبر گنجی به فضيلت دفاع از حقوق ديگران و هر فرد و گروه ديگری نائل آيد. همه، از هر گروه و حزبی، با پرچم‌های خود بدون اينکه «گروه خاص» و «تجمع خاص» خويش را داشته باشند، برايش «تجمعات اعتراضی» برگزار کردند. گمان نمی‌کنم کسی نه آن زمان و نه اين زمان به اين فکر بوده باشد که بخواهد پرچم خود را به اکبر گنجی تحميل کند. دليلی برای اين کار وجود ندارد. واقعا چه کسی خواسته «تجمع خاص» اکبر گنجی را به نام خود «ثبت» کند؟ چه کسی خواسته مانع «تجمع خاص» او شود؟! چه کسی خواسته نماد اکبر گنجی را که يک روزی چون حجاب اجباری «سياهِ سياه» بود و حالا «سبزِ سبز» شده است از او بگيرد؟ آيا اين همه فقط در پاسخ اين نيست که برخی به محدوديت‌هايی که در اعتصاب غذای نيويورک اعمال شده، اعتراض کرده‌اند چرا که فکر می‌کردند «تمامی» آنها مخاطب آن فراخوان هستند و نه يک «گروه خاص» و يا افرادی که بايد به آن «گروه خاص» تمکين کنند؟
اکبر گنجی خط و مرز «گروه خاص» و «تجمع خاص» خود را با به کار بردن ضمير «ما» که در پايان اما فقط به نام وی امضاء شده است، چنين ترسيم می‌کند:
«از همين لحظه به طور شفاف و به صراحت تمام اعلام می کنيم:
اول- شعار کمپين "جنايت عليه بشريت" به شرح زير است:
جنگ؟ نه
تحريم اقتصادی؟ نه
محاکمه سران رژيم به جرم "جنايت عليه بشريت" ؟ آری
دوم- نماد کمپين "جنايت عليه بشريت" ، سبز سبز است و ما هيچ پرچمی، جز نماد سبز بالا نخواهيم برد.
سوم- تمامی افرادی که با اين شعارها موافقند، می توانند در اين کمپين شرکت کنند.»
اينکه اين شيوه از «همبستگی با جنبش سبز مردم ايران» تا چه اندازه پاسخ مناسب به اکبر گنجی خواهد داد، موضوعی است که تجربه نشان خواهد داد. ولی درست همين‌ جا تناقض انديشه اکبر گنجی بيش از هميشه به نمايش گذاشته می‌شود. «گذار مسالمت‌آميز به دمکراسی» که جايگزين مکتب پيشين اکبر گنجی شده است، گذشته از اينکه اين گذار به مثابه بهترين و پسنديده‌ترين شکل گذار به دمکراسی، ممکن باشد يا نباشد، با نام و هدف اين کمپين يعنی «جنايت عليه بشريت» در تناقض قرار دارد.
نخست بگويم که نام کمپين، دست کم در زبان فارسی غلط است و يک واژه کم دارد و اکبر گنجی بايد زحمت بکشد و يک کلمه مناسب بر آن بيفزايد چرا که «کمپين جنايت عليه بشريت» يعنی کمپين يا کارزاری که عليه بشريت جنايت می‌کند! همانطور که «کمپين يک ميليون امضا» يعنی کمپينی که يک ميليون امضا جمع می کند. يا «کمپين قانون بی‌سنگسار» که برای قانون بی‌سنگسار مبارزه می‌کند.
تناقض را اما در پرسشی و اشاره‌ای تجربی مطرح، و تأمل درباره آن را به خوانندگان واگذار می‌کنم:
در جايی که جنايت عليه بشريت انجام می‌گيرد، چگونه می‌توان مدعی گذار مسالمت‌آميز به دمکراسی شد؟! تجربه نشان داده است هر آنجا که دست در کاران رژيمی به اتهام جنايت عليه بشريت محاکمه شده‌اند، هرگز گذار مسالمت‌آميز به دمکراسی صورت نگرفته است، و هر آنجا که گذار مسالمت‌آميز وجود داشته است، هرگز زمامدارانش به اتهام جنايت عليه بشريت محاکمه نشده‌اند!
تجربه‌های عملی گذار به دمکراسی به مراتب فراتر از احکام ولايت فقيهانه و نظرات سلطان‌مآبانه کسانی هستند که آنچه را به ديگران اتهام می‌زنند، خيلی ساده می‌توان به خودشان بازگرداند. شايد ايران همان گونه که در تجربه جمهوری اسلامی منحصر به فرد بود، اين بار نيز تجربه‌ای يگانه را از سر بگذراند. کسی چه می‌داند؟ جالب است آنها که قاطعانه حکم می‌دهند، اگرچه در نقش آموزگار دمکراسی فرو می‌روند، ولی درست مانند ولی فقيه و سلطان، هرگز سؤال ندارند! حقيقت همواره با آنهاست: چه مکتبی باشند، چه طرفدار دمکراسی!