Saturday, August 22, 2009

شرح حال جواني كه توسط شير زن ايراني از دست مزدوران ج.ا نجات پيدا كرد + اثار باتون بر بدن

زنده باد زن بودن

صبح روز دوشنبه 26 مرداد هشتاد و هشت ، با جای خالی روزنامه ی اعتماد ملی روی دکه های روزنامه فروشی روبرو شدم ، مثل هر روز رفتم سر کار، بر خلاف هر روز روزنامه در دستم نبود تا همکارام بگیرندش از من و بخونن.
تا بعد از ظهر سخت مشغول کار بودم ، وقتی بعد از ظهر بی خبر از همه جا برمی گشتم به خونه ، از بلوار کشاورز سوارتاکسی شدم ، ساعت 5:30 دقیقه بود ،
نمی دونم کی به میدون هفت تیر رسیدم ، از روی پل کریم خان به بعد ، شاهد بودم که چه ترافیکی بود و دو طرف خیابون پر از نیروهای گارد ویژه و ماشینهای مختلف وحشت آور و مأمورین تا دندان مسلح بود که ایستاده بودند و قدرت نمایی می کردند ، نگاه غمگینی به ساختمان روزنامه اعتماد ملی انداختم!

وسط میدون هفت تیر پیاده شدم ، مات و مبهوب به مردمی که سرگردان توی ترافیک منتظر ماشین بودند و وسط نیروهای پلیس و لباس شخصی می لولیدند نگاهی کردم ، نمی شد گفت تعداد کدام یکیشون بیشتر بود ، دسته دسته مردم را با حرفهای زشت و لگد و باتوم می روندن ، صدای برخورد باتوم به نرده های پل هوایی وسط میدون نظرهمه رو جلب کرد که مأموران از پله ها بالا می رفتند و به نرده ها می کوبیدند و هر کسی که سر راهشون ایستاده بود می زدند تا به چند نفری که تو پاگرد پله های پل ایستاده بودند برسند و متفرقشون کنند.

در این حین صدای الله و اکبر از بالا تر، جلوی درب متروی وسط میدون به گوش می رسید ، رفتم به طرفشون اما زود تر از بقیه ، عده ای گاردی به طرفشون حمله کردن و با ضرب و شتم فراریشون دادند .
با چشم خودم دیدم یک مأمور به یک حرکت پا ، که فکر می کنم تو ورزش کنگ فو بهش می گن "یه ته پرنده " از پشت سر زد به ناحیه ی بین گردن و شانه ی به یک مرد جوان عابری که چند ثانیه مکث کرده بود و داشت طرف دیگه ای رو تماشا می کرد. واقعاً هیچ چیز جز مریضی اون مزدور نمی تونست دلیل این کارش باشه.

من با تومأنینه به طرف ایستگاه اتوبوسی رفتم که هر روز سوارمی شدم تا به خونه برسم .و یکی از مزدوران چند ضربه تاتوم از پشت سر به پشتم زد و باعث شد به شدت عصبانی بشم . واقعاً مثل حیوان با ما رفتار می کنند . مردم تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودند و جمعاً چهل پنجاه نفری می شدند . که با دیدن این صحنه ها شروع کردند به الله و اکبر گفتن. من هم با رسیدن به اونها باهاشون همصدا شدم . به نظرم خانمها صداشون بیشتر بود ، یا شایدم اصلاً اونها شروع کردند . اما یک مأمور به طرف ما هجوم آورد و با باتوم به طرف مردم حمله کرد ،

من سر جام وایسادم و اعتراض کردم ، اول یکی به شانم زد ، بعد با جنون خاصی منو کشید که ببره و من دستم و از دستش درآوردم ، جایی نداشتم فرار کنم ، چون باقی جاها مردم کمتر بودند و آدمکشها بیشتر ، ترجیح دادم هممونجا بین جمعیت بمونم ، اما ول کن نبود پدرسگ ، ( حیف سگ ، من از سگها عذر می خوام )
یه نفر دیگه لباس شخصی حرامزاده (حرامزاده ها هم من و ببخشند چون حرام زادگی دلیل بر بد بودن آدمی نمی تونه باشه) -- که هنگام شعار دادن از داخل چمنها دیده بودمش -- هم آمد کمکش و من بیشتر مقاومت می کردم ، دیگه نتونستم تشخیص بدم چند نفری دارند من و می زنند و می کشند تا ببرند ، پشت سر هم ضربات باتوم بود که روی سر و دست و پشتم فرود می اومد ، در این بین از میون جمعیت تنها سه تا زن ، من و گرفته بودند و می کشیدند ،
باورم نمی شد !، یکی از اونها آنچنان منو مثل پسرش یا برادرش بغل کرده بود ، بدون اینکه فکر کنه من یک غریبه هستم ، تا از ضربات محافظتم کنه که مطمئنم حال و روزش الآن بدتر از منه ، حتی نتونستم صورتشو ببینم ، امیدوارم هرجا هست زنده و سلامت باشه ، آنچنان از این شجاعت خانم ها به هیجان اومده بودم که در اون لحظه این تنها چیزی بود که بهش فکر می کردم . همین لحظه اتوبوس از راه رسیده بود ، درب اتوبوس باز شده بود اما هیچ کس جرأت نداشت سوار بشه ، من در چند قدمی درب بودم ، بالاخره من را و فراری دادند و در یک لحظه پریدم تو اتوبوس ، راننده درب رو بست و با سر جمع 10 یا 15 تا مسافر که بیشترشون خانم بودند راه افتاد ، . یکی از خانمها آب بهم داد ، یکی شکلات ، تا حالم جا بیاد . یک نفر از مردهای داخل اتوبوس حتی حالم و نپرسید، فقط چند باری نگاهی شرماگین به من کردند و چشمهاشون و دزدیدند . و من توی اتوبوس در حالی که به شدت ملتهب بودم و بدنم می لرزید داد می زدم : زنده باد زن بودن ، و از وسط اتوبوس ، جایی که میله ، مردها رو از زنها جدا می کنه ، رو به خانمها ایستاده بودم و ازشون تشکر می کردم. تا اینکه بی اختیار روی یکی از صندلی ها نشستم . اما نمی تونستم تکیه بدم ، پشتم عجیب می سوخت و دست راستم با درد زیاد در حال ورم کردن بود.

زنان ایران ، افتخار امروز ایرانند. این چندمین باری است که در این تظاهرات این احساس به من دست می ده ، روز هجده تیر همین امسال درست نیم ساعتی قبل از اینکه برای اولین بار دستگیر بشم ، صحنه هایی از برخورد نیروهای خود فروخته ی نیروی انتظامی با خانمها در بلوار کشاورز دیدم که دل هر انسانی رو به درد می آورد ، یا جای جای خیابانها هرجا که مردم دست از شعار دادن بر می داشتند مثلاً در روز چهلم ندا و کشته شده های 30 خرداد ، تو خیابون ولی عصر ، شاهد بودم چندین بار این خانمها بودند که سر دادن شعار رو آغاز می کردند و بقیه مثل من باهاشون همصدا می شدیم .
این وقایع رو نوشتم تنها به خاطر ادای دین به اون خانمی که من و نجات داد ، و همه ی خانمهایی که جانشون رو در این وقایع از دست دادند تا ما روزی آزاد باشیم ،
یادمون نره ، این بار این یک زنه که نماد آزادی خواهی شده، ندا آقا سلطان و خون سرخش.
بیشتر از اینها باید از زنان یاد بگیریم.
زنده باد زن بودن