Friday, September 25, 2009

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید...

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید...
در یک چشم‌انداز تاریخی، البته ایران جز راه دمکراسی، راه دیگری در پیش ندارد. اما این «تاریخ» کی فرا خواهد رسید؟ «بازی‌های پنهان در پس پرده» که بازیکنان اصلی‌اش نه تنها مردم و رهبران ایران، اعم از پوزیسیون و اپوزیسیون، بلکه «دیگران» در منطقه و جهان نیز هستند، چه تأثیری بر این «چشم‌انداز» خواهند داشت؟ شجریان در چنین شرایطی با مردم «همراه» شد و خود را «خاک پای» آنها خواند. دیررسیدگان اما همواره تاوان حسابگری‌های شخصی خود را با حذف ناگزیر خویش از صحنه‌هایی که پیش از این در آنها حضور داشتند، می‌پردازند. همواره آنهایی می‌مانند و ارج و قرب می‌یابند که دست کم کلامی گفته و با اعتراض مردم همراه شده باشند.
*****


الاهه بقراط
www.alefbe.com

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور!

هنوز یک ماه مانده، ولی می‌پرسم تا فقط پرسیده باشم، وگرنه می‌دانم پاسخ‌شان حتما منفی است: «می‌خوام برای کنسرت شجریان در روز 15 سپتامبر برای خودم بلیط بخرم. شما هم میاین؟» هر کدام می‌گویند:«حتما! برای منم بگیر!» فکر می‌کنم شوخی می‌کنند. در صورتشان دقت می‌کنم و می‌گویم: «شوخی نمی‌کنم. اگر واقعا میایید، برای شما هم بگیرم». ولی هر بار، هر دو، می‌گویند: «چرا شوخی؟ برای منم بگیر!»
دختران جوانم موسیقی «پاپ» ایرانی را، از قدیم وجدید، دوست دارند ولی هرگز به موسیقی سنتی و کلاسیک ایران علاقه‌ای نداشتند. تصنیف‌ها و ترانه‌های قدیمی ایرانی را هم دوست دارند. حتی این اواخر شنیدم از اینترنت به بدیع‌زاده و داریوش رفیعی گوش می‌دهند و هر بار هم مرا صدا می‌کنند که «این همون نیست که تو می‌خوندی؟» و یا خاطرات خود را زیر و رو می‌کنند و از من می‌خواهند آنچه را پس از کودکی آنها، در زیر غبار زمان و رویدادهای روزانه گم شده است، با تکرار ملودی‌هایی که به ذهن سپرده‌اند، به یاد بیاورم تا بتوانند آنها را در اینترنت پیدا کنند و وقتی موفق به «کشف» دوباره آنها نمی‌شوم، آنقدر خودشان می‌گردند تا پس از چند روز، سرانجام پیروزمندانه می‌گویند: «دیدی؟ این بود: هایده، مهستی، حمیرا، ویگن، عارف...».
بخشی از گذشته‌ به زور مدفون شده نسل ما را نیز آنها دوباره کشف می‌کنند و به رخ ما می‌کشند. اما موسیقی سنتی و شجریان؟

خاک پای مردم
من «سیاوش» را از آن زمانی که دبیرستانی بودم و چهره‌ جوانش در برنامه‌های «فرهنگ و هنر» بر تلویزیون سیاه و سفید ظاهر می‌شد می‌شناختم که می‌گفتند از خواندن قرآن به آواز و موسیقی روی آورده است. و اعتراف می‌کنم تا هنگامی که دانشجو شدم، علاقه‌ای به موسیقی سنتی ایران نداشتم. به تصنیف‌ها و خواننده‌های پیش‌کسوت ایران نیز تنها در دوران دانشجویی بود که علاقه پیدا کردم: بنان و قوامی و رفیعی و دیگران...
بعدها ترانه‌های ملی و میهنی «سیاوش» که دیگر به نام خودش، شجریان، می‌خواند، از او چهره دیگری به نمایش گذاشت و صدای او که همراه همیشگی روزهای تاریک ما در سال‌های دهه شصت بود، مانند شعر حافظ و شاملو، معنای دیگری یافت: سرشار از نیرو و مقاومت و پیام‌آور امید، حتی اگر فکر می‌کردیم ممکن است در نیمه راه زندگی به پایان برسیم: امید تاریخی...
آنچه محمدرضا شجریان در این روزهای سرنوشت‌ساز که از سر می‌گذرانیم، در پشتیبانی از «خس و خاشاک» ایران مطرح کرد، و شکایت وی از «صدا و سیمای جمهوری اسلامی» که چنان مورد تحریم مردم قرار گرفته که حیات مالی آن با بحران روبرو شده است، از این چهره همواره ساکت و آرام، یک همراه ساخت تا آنچه خوانده و می‌خواند با مضمون واقعی زندگی‌اش همخوانی یابد: «همراه شو، عزیز!»
همراه شدن شجریان با مردمی که از سوی حکومت و رسانه‌های داخلی تنها مانده‌اند، پشت آنها را بیشتر گرم کرد. حضور او در روز پانزدهم شهریور در برنامه «دو روز اول» صدای آمریکا و تأکید دوباره او در مخالفت با سرکوب مردمی که جز از راه مسالمت دست به اعتراض نزده بودند، وی را از دیگر هنرمندانی که تا به امروز مُهر سکوت بر لب کوبیده‌اند، بیشتر متمایز ساخت.
شجریان و کارهایش در عرصه بین‌المللی مطلقا به شهرتی که برخی، از جمله در سینما، دارند و در سال‌های گذشته به دلایل مختلف مورد پشتیبانی جهانی قرار گرفته و جوایز متعددی دریافت کرده‌اند، نمی‌رسد. در عین حال این نیز واقعیتی است که اتفاقا شهرت این عده اخیر نیز با وجود «بین‌المللی شدن» به پای شهرت و محبوبیت داخلی و ملی شجریان، حتی پیش از آنکه خود را «خاک پای مردم» بخواند، نمی‌رسد! به دلیل همراهی به موقع و صریح این «عزیز» بود که مخاطبانش در یک قرارداد ناگفته و نانوشته متقابلا به پشتیبانی از او برخاسته و آخرین کارش را در بازار نایاب ساختند.
از ایرانیان خارج کشور نیز، چه آنها که الفتی با موسیقی سنتی ایران دارند، و چه آنها که ندارند، تنها این کار بر می‌آمد که هیچ صندلی را در کنسرت‌های هنرمند مردم خالی نگذارند و عزیزانه با وی همراه شوند چرا که او با آنها همراه شده بود. از همین رو، این بار کنسرت‌‌های شجریان با ترکیبی دیگر روبرو بود: رنگارنگ و متنوع، از هر نسل و با هر تعلق... درست مانند جامعه زخم‌خورده و دردمند ایران که در بدترین شرایط نیز همواره قدرشناس است، حتی اگر زمانی به هر دلیلی به بیراهه رفته باشد.

راه مردم
شاید شما هم توجه کرده باشید که جنبش اعتراضی مردم، حتی و به ویژه در شرایط سرکوب خشن، هرچه ادیکال‌تر گشته و به سوی خواست‌های بنیادین و تغییرات اساسی رانده می‌شود، تأثیر و رد پای خود را نیز در نظم و نثر و چرخش قلم و زبان برخی از کسانی که تا چندی پیش «چیز» دیگری می‌گفتند، می‌گذارد و آنها را نیز وا می‌دارد تا با آنها همراه و همسو شوند. مردم نه تنها نامزدهای معترض انتخابات، بلکه به اصطلاح روشنفکران و تحلیل‌گران و احزاب را نیز رهبری می‌کنند و به آنها راه نشان می‌دهند. راهی که مایلند با کمترین هزینه و کمترین خشونت و با بیشترین مسالمت و صلح‌جویی در برابر حکومتی تا دندان مسلح و درنده‌خوی بپیمایند.
با این همه تأثیر جنبش اعتراضی مردم و مسیری که در حرکات و شعارهای خود نشان می‌دهند، بر افراد و احزاب مختلف، یکسان نیست. همواره کسانی هستند که تا مطمئن نشوند ورق به کدام سوی بر می‌گردد، حاضر نیستند «خطر» کرده و از یک سو سیاست و تحلیل‌های خود را تغییر داده و چه بسا مجبور شوند بر آنها قلم بطلان بکشند و از سوی دیگر، اگر موقعیتی دارند، آن را هزینه کنند. جامعه هنری و ادبی کشور نیز درگیر این قمار است. قماری که برای برخی بر سر مرگ و زندگی است. اگرچه ناممکن به نظر می‌رسد، ولی شاید جمهوری اسلامی سی سال دیگر، چه بسا به شکلی دیگر، بماند! شاید در همین سی سالگی جوانمرگ شود! کسی چه می‌داند؟ کسی چه می‌داند این نبرد نابرابر و ناعادلانه بین نهادهای متعدد سرکوب و مردمی که دستشان خالیست با «رهبرانی» کم‌بنیه که هر بار فرصت‌ها را از دست می‌دهند و بخت خویش را که تاریخ به آزمون در اختیار آنها گذاشته است، می‌سوزانند، به کجا خواهد رسید؟ در یک چشم‌انداز تاریخی، البته ایران جز راه دمکراسی، راه دیگری در پیش ندارد. اما این «تاریخ» کی فرا خواهد رسید؟ «بازی‌های پنهان در پس پرده» که بازیکنان اصلی‌اش نه تنها مردم و رهبران ایران، اعم از پوزیسیون و اپوزیسیون، بلکه «دیگران» در منطقه و جهان نیز هستند، چه تأثیری بر این «چشم‌انداز» خواهند داشت و اساسا این چشم‌انداز تا چه اندازه به سود همه بازیگران خواهد بود که با یکدیگر همراهی کنند؟!
در چنین شرایطی اما دیررسیدگان همواره تاوان حسابگری‌های شخصی را با حذف ناگزیر خویش از صحنه‌هایی که پیش از این در آنها حضور داشتند، می‌پردازند. این واقعیت را، برای نمونه، جامعه آلمان پس از سقوط رژیم هیتلری و چهل سال بعد، پس از فروپاشی رژیم کمونیستی در آلمان شرقی، تجربه کرد. آنهایی ماندند و ارج و قرب یافتند که دست کم کلامی گفته و با اعتراض مردم همراه شده بودند.
محمدرضا شجریان در گفتگوی خود با صدای آمریکا در همراهی با مردم بود که در پاسخ یکی از پرسش‌های بیژن فرهودی در زمینه آنچه در ایران می‌گذرد با اشاره به سیاست و موقعیت رژیم گفت: «گمان نکنم که اینها بتوانند بعد از این مملکت را اداره کنند، فقط می‌توانند کنترل کنند». راست این است که در طول سی سال گذشته «اداره» مملکت توسط جمهوری اسلامی تنها و تنها با «کنترل» شدید و توسط نهادهای متعدد اطلاعاتی و امنیتی و سرکوبگر امکان‌پذیر بوده است. فراگیر بودن سرکوب و همگانی شدن آن اما ناگزیر به اعتراض و مقاومت فراگیر و همگانی انجامید و روزهای تاریخی را آورد.
این روزها لحظه تصمیم است. لحظه‌ای که اگرچه بسی بیش از 22 خرداد آغاز شده بود لیکن با آن به تثبیت رسید. لحظه تصمیم نه تنها برای حکومت و نهادها و وابستگان و دلبستگان آن، بلکه برای همه! این است که در راهی که «خاک پای مردم» همگان را عزیزانه به همراه شدن در آن فرا می‌خواند، کلام جاودانه حافظ از حنجره «سیاوش» بار دیگر به شرح حال ملتی تبدیل می‌شود که هر بار امید و آینده را در شعر و ترانه جسته است:
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نماند حال دوران، غم مخور!
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور!
16 سپتامبر 09