Tuesday, October 21, 2008

تذکره شیخ العظیم، غلامرضا حسنی


آن نابغه پرسابقه، آن معرفت بی مبالغه، آن شیخ الصادقین، آن رهرو هر نوع یقین، آن معاند سیاستهای پولی و ارزی، آن موافق تراکتور و کشاورزی، آن متقدم کل مجاهدین، آن دشمن لنین و حجاریان و استالین، آن دارنده کلاشینکف، آن داننده رموز پیشه وری و

خروشچف، آن پیرو سیاست جنگی، آن مولد خیار و پیاز و گوجه فرنگی، آن زننده داش به هر چه باش، آن به هر جوان گوید اوباش، آن حلال مشکل جوانان از بیکاری، آن مخالف ژل و پیتزا و روزنامه و بیعاری، آن صاحب هر طناب و رسنی، آن رهرو دوگنبدان و

ممسنی، شیخنا و مولانا و وتدنا، شیخ العظیم غلامرضا حسنی، از اعاظم فنون سخنوری بود، و در طنز تالی تلو انوری بود و دارنده مقامات لشگری و کشوری بود.نقل است که چون بدنیا آمد، انفجاری عظیم بشد و صد تن از شیوخ را موج انفجار همی بگرفت و هزارتن

از اقطاب بر مین برفتند و صدهزار مرغان هوا بگریختند و ماهیان در ارومیه از هیبت و عظمت آن صدا از دریا بیرون ریختند. و شیخان و اقطاب جمع آمدندی و وی را اطاعت کردندی، چون چاره نداشتند.شیخ حسن ارموی نقل کناد که شیخنا در عنفوان شباب به

کسوت عساگر همی درآمد، از فرط شوق که وی را به سلاح بودی و به صلاح نه، تا کفار و زنادقه به امیری شیخ اسماعیل سیمیتقو، لعنه الله علیه امارت ارومیه بگرفتند و ماجرایی بشد و کرور کرور در آن ماجرا بمردند، پس شیخ به بیابان همی شد و صد روز بیتوته

همی کرد تا پیری بر وی ظاهر شد. گفت: چه کنم؟ پیر گفت: به شهر برو و به کسوت علمای علم کیمیا و اسطرلاب و هیئت و نجوم و فیزیخ و دیگر علوم به درآی تا خدمت مردمان کنی. شیخنا بگفت: اینها که گفتی چه باشد؟ پیر لختی درنگ کرده، همی گفت: هیچ، هر

کار خواهی بکن.از شیخنا کلمات عالی نقل است. بگفت: « یخرج العیون الیسار فی الجراید»( ترجمه: ای روزنامه های چپی، چشمتان را در می آوریم.) و بگفت: « انا مخالف الحریه، بیکاز القول الرجل بیر بیر» ( ترجمه: من با آزادی مخالف بوده و هستم، چون انسان

آزاد نیست و فقط خدا آزاد است و حرف مرد هم یکی است، مگر اینکه زن باشد.) و بگفت: « ما به جای ادون یارارام اینقدر نفت

مصرف بسوزانیم؟»( ترجمه: وقتی هیزم می توانیم بسوزانیم چرا نفت.) و بگفت: « من از بین هاشمی و احمدی نژاد، به هر دو رای

و آنان که ایمان داشتند، کافر و آنان که کافر بودند، ایمان همی آوردند.شیخ جوادالموسوی نقل همی کناد که نزد شیخنا برفتم و دیدم که

شیخ بیل همی زند و عرق از سر و روی او چنان است که رودی شده است و چندین کشتی در آن روند، گفتم: شیخ! چه گویی از بابت

جراید؟ گفت: چپی. گفتم: چه گوئی از بابت حجاریان؟ گفت: کمونیست. گفتم: چه گوئی از بابت خاتمی؟ گفت: از همه بدتر بود. گفتم

مردمان چه کنند؟ گفت: کشاورزی. گفتم: آمریکا چه باشد؟ گفت: کافر. گفتم: با آن چه کنیم: گفت: جنگ. گفتم: اصلاح طلب چه بود؟

گفت: حیوان. گفتم: مجلس چه باشد؟ گفت: چند نفر بیکار. گفتم: تلویزیون چه باشد؟ گفت: فسق و فجور. و هر سووال که کردمی فی


الفور جواب بگفت، چنان که افلاطون و سقراط هم آنقدر ندانست.نقل است که چون به عزرائیل فرمان رسید تا جانش بگیرد، پرسید:

نامش چیست؟ بگفتند: غلامرضا حسنی. عزرائیل از هیبت نام او در دم جان داد و اکنون شیخنا زنده است، رضی الله عنه