Wednesday, June 17, 2009

شکوه ميرزادگی _ با شما نرقصيدم اما با شما گريستم

با شما نرقصيدم اما با شما گريستم

شکوه ميرزادگی

اگرچه من جزو کسانی بودم که رای ندادم و اعلام کردم که چنين رای دادنی اشتباهی بزرگ است، اگرچه در تمام روزهای انتخابات که شما می رقصيديد تا شايد، به قول نيچه، نيفتيد، يا می رقصيديد که به خيال خودتان تا آزادی رقص کنان برويد، من با همه ی عشقی که به شادمانی و رقص و سرور دارم، کنار نشسته بودم و ناباورانه و مبهوت به شما نگاه می کردم. اگر چه در تمام مدتی که برخی از شما از کانديداهايي که از ميان انگشتان ولايت فقيه و شورای نگهبان بيرون آمده بودند چيزی را می خواستيد که «محال» بود، لب می گزيدم و فقط می نوشتم و توضيح می دادم، به اميد اين که شايد از ميان هياهوی، به قول دوستی، «شور و شعر» آن را هم بشنويد. اگر چه در تمام مدتی که کانديداها پشت سر هم به شما قول می دادند و لبان شما را به خنده می گشودند با خودم می گفتم که کاش انتخاباتی ديگر بود و کانديداهايي که می شد به قول شان باور داشت تا من هم به سهم و سليقه ی خودم از آن ها چيزهايي برای شما می خواستم. و... و... هر روز غمگنانه تماشايتان می کردم و، نه پيشگويانه که، با بهره ای از تجربه های تلخ عمر، نگران تان می شدم. و اکنون سه روز است که، متاسفانه، نتيجه ی آشکار آن تجربه های تلخ را می بينم.
اما سه روز است که به جای نصحيت های مادرانه و پدرانه که: «ديدی گفتم!» و به جای دعوای بزرگانه که: «گفته بودم که!» و به جای طعنه های دل سختانه که: «خوب شد! بچشيد»، من نيز چون شما گرفتار شوک شده ام، با شما نفسم بند آمده، با شما روی زمين کشيده شده ام، با شما باتوم خورده ام، با شما زخمی شده ام و با شما گريسته ام.
اما اين گريستن از جنس گريستن شما نيست. تجربه های تلخ ما را سخت تر کرده است. دل های جوان شما نازک تر و پاک تر از ماست و برای همين است که گريه جوان قلب های شريف را بيشتر به درد می آورد. اما آن چه اين روزها بر شما گذشته چيزی نيست که جان سالمی را رنجور نکند. چرا که هيچ چيز جز شکستن باور به آزادی سنگين و سخت و دلخراش نيست. آدم می تواند باور به خدا را از دست بدهد و فکر کند آزاد است اما اگر فکر کند که اميد به آزادی وجود ندارد آنگاه خدا را هم نمی تواند به مدد بگيرد.
بله، جنس گريه من از جنس گريه شما نيست چرا که حال شما مثل باران های بهاری هر لحظه رنگی تازه می گيرد. خشمگين می شويد، شاد می شويد، هيجان زده می شويد، ارزش ها را دور می ريزيد به ارزش هايي تازه می رسيد. همين ديروز رويا، دوست جوانم از تهران، نوشت: «ما ديگر تا آخر عمرمان رای نخواهيم داد» و من اشک را در کلامش ديدم و امروز سپهر، دوست جوان ديگرم نوشت: «درست مثل انقلاب است. درست مثل انقلاب. ما انقلاب کردیم» و زنگ خنده اش را شنيدم. اما من در ميان اشک هايم هم همه اش فکر می کنم که چه بايد کرد که اين هزينه های گرانی که شما می پردازيد به هدر نرود. فکر می کنم که چه بايد کرد که ما، خاورميانه ای ها، هم انتخاباتی داشته باشيم که مطمئن باشيم کسی رای ما را نمی دزدد و کسی را که انتخاب می کنيم ما را سرخورده و فلج نمی کند. آدم ممکن است از انتخابی پشيمان شود، همان گونه که اين غربی ها می گويند «اشتباه کردم نبايد به فلانی رای می دادم» اما سرخورده و فلج نمی شوند چون امکان جبران اشتباه را دارند، چون می دانند که فردايي می توانند آنی را که شايسته می دانند برای خدمت به خود برگزينند.
برای همين دلم می خواهد برخی از فکرهايم را با شما بلند بگويم. برخی از نتايجی را که گرفته ام. و خوشحالم که به هيچ حزب و گروه و دسته ای وابسته نيستم که سخنم بوی حسابگری و يا منافع مادی و يا وابستگی داشته باشد. و لحظه ای هم فکر نمی کنم که بهتر از شما می دانم. فقط فکر می کنم سخن گفتن يکی که «بيرون گود» است با کسی که ميانه ی ميدان کار زار، ممکن است بتواند نتايجی به درد خور داشته باشد.
پس بياييم ابتدا صورت مساله را مقابل مان بگذاريم. حکومتی است به نام جمهوری اسلامی که پس از سی سال اعمال خلاف انسانی و خلاف قوانين بشری و حتی خلاف قوانين ساخته شده ی خودش، و پس از سی سال تبعيض های جنسی، جنسيتی، نژادی، مذهبی، و بوجود آوردن فقر اقتصادی و نابودی فرهنگ مردمان يک سرزمين، به عنوان جان معنوی آن ها، و تخريب محيط زيست يک سرزمين به عنوان جان فيزيکی آن ها، تحقير و منزوی کردن مردمان از مسير حرکت های جهانی و... ترس برش داشته، می داند، يا به او فهمانده اند که بالاخره حوصله ها به سر آمده و بخش عمده ای از مردمان، به خصوص مردمان طبقه متوسط و تحصيل کرده، تصميم به تغيير وضعيت شان گرفته اند.
ما می دانيم که در هيج کجای جهان اين توده های ميليونی نيستند که می توانند در زندگی يک ملت تغييری سازنده بوجود بياورند ـ چه اين تغيير انقلابی سخت باشد چه انقلابی مخملين، و چه تغييری مدنی و با عبور از گذرگاه هايي چون انتخابات. در واقع، در همه ی جوامع اگر چه به حرکت در آمدن توده ها آغاز راه به نظر می آيد اما هميشه اين نخبگان يک جامعه هستند که مقدمات کار «تغييرات بنيادی» را فراهم می کنند و آن گاه که صدای «رهبری» آنها برخاست آنوقت تازه توده ها هدف پيدا می کنند و گاه جمع شان چنان چون سيلی می شود که حتی تدارک ديدگان خود را می شويد و با خود می برد.
در اين مواقع، معمولا ديکتاتورها ديرتر از همه می فهمند که چنين نياز و خواست تغييری در جامعه بوجود آمده است. آن ها چنان به خود مشغولند و چنان در خودخواهی ها و بزرگ بينی های خود غرق اند که نمی توانند تصوری جز اطاعت بی چون و چرای مردم از اوامر خود را داشته باشند. اما، اتفاقاً و هميشه، کسانی که اين ديکتاتورها را وسيله ای برای بهره برداری از دار و ندار و ثروت های ملی مردمان تحت سلطه آن ها کرده اند حواس شان جمع است. آنجاست که اين سوداگران، چه در درون کشور ديکتاتور باشند چه بيرون از آن، زنگ خطر انقلاب يا تغيير را می شنوند؛ و هم آن ها هستند که به فکر چاره و خفه کردن يا عقب انداختن آن می افتند.
مثلاً، در ارتباط با کشور ما، آشکار است که بسياری از کشورها از ثروت های مردم ما تغذيه می کنند و در ميان آنها مهمترين شان چين، روسيه، و چند کشور اروپايي اند. چين معمولاً چندات کاری به کار مسايل سياسی ندارد و همين که درهای ايران بروی صادراتش باز باشد و بتواند بنجل ترين اجناس خود را حتی در آن پخش کند و نفت موردنيازش تأمين باشد برايش کافی است. چندان چيزی هم در ازايش نمی دهد جز اين که هر وقت حکومت اسلامی در سازمان ملل به جلوگيری از صدور رایی نياز داشت چين از حق وتوی خود به نفع آن استفاده می کند.
اما روسيه در درجه ی اول و کشورهای اروپايي در درجه ی دوم به ايران به عنوان يکی از مهمترين منابع ثروت و قدرت خود نگاه می کنند و، به همين جهت، اولين کسانی هستند که وقتی دسترسی به اين منابع به خطر می افتد بايد فکری کنند. و اخيرا اما از رشد جنبش های آزاديخواهانه در ايران به هراس افتاده اند. به خصوص که يک رييس جمهور بلند پرواز هم به تازگی در آمريکا بر سر کار آمده که می خواهد خاورميانه را دوباره به مدار قدرت آمريکا بکشاند.
به نظر می رسد که رييس جمهور تازه، آقای اوباما، به درستی به اين نتيجه رسيده که ديگر با توپ و تانک نمی شود در دنيای امروز کاری کرد و بهتر است که از راه عقل شطرنج باز وارد اين ميدان شد. و نيز به نظر می رسد که او هم، چون دولتمردان اروپايي، در راه اهداف خود کاری به حقوق بشر در بيرون از مرزهای کشور خود ندارد و رسيدگی به آن را برای سازمان هايي گذاشته که مردمانی شريف و معتقد اداره شان می کنند و هر روز در افشای بيدادها بيانيه می دهند و هر روز فريادشان به آسمان بلند است. در واقع می توان گفت که رييس جمهور تازه ی آمريکا هم، همچون همکاران اروپايي اش، به گونه ای با تئوری «نسبيت فرهنگی» ـ البته باز هم در بيرون مرزهای کشورش ـ موافق است. برای او هم ـ مثل بقيه ی قدرت های جهان ـ ايران، با موقعيت جغرافيایی و منابع استثنايي اش در بين کشورهای خاورميانه، بسيار مهم است و چنين است که، برخلاف بوش عربده جوی، با زبان اديبانه وارد شده است: گاه از فرهنگ و تمدن درخشان ايران می گويد و دل بسياری از مردمان ما را از شوق می لرزاند و گاه با اهميت دادن به مسلمانی مردم شان باد به غبغب حکومت مذهبی می اندازد. او هم همچون اروپاييان، مشاورينی ايرانی، از جنس حکومت و نه از جنس مردم، برای خود برگزيده و اهل مذاکره و گرفتن امتياز از حکومت است و کاری به کار مردمان ندارد.
اينجا است که همه ی اين واقعيت ها اروپا را می ترساند و روسيه را به وحشت می اندازد. پس اکنون دو هدف در برابر آن ها قد علم کرده است: يکی خواباندن صدای مردمان در ايران و ديگری از ميدان به در کردن رقيب جدی و تازه ی آمريکایی. و اين هدف ها چگونه برآورده می شوند؟ بنظر می رسد که آن ها ـ متحدان ديرپای حکومت فقها ـ بهترين راه را در «انتخابات» يافته اند؛ همان که در بيشتر کشورهای های ديکتاتور نشين برايشان موثرترين راهگشا است و مردم متمدن و طرفدار حقوق بشر و طرفدار استقلال کشورها و ملت های جهان را هم راضی می کند و، در عين حال، به آن ها اجازه می دهد که بتوانند به مردم خودشان بگويند: «ببينيد که چه جمعيت گسترده ای رهبران خود را انتخاب کرده اند!» و نيز بتوانند از راه های قانونی و بدون دردسر روابط خود با اين ديکتاتورهای به ظاهر مردمی را ادامه دهند.
آشکار است که، بر اساس چنين سناريویی، اين گونه «انتخابات» بايد با عظمت هر چه تمامتر برگزار شود و بيشترين تعداد مردمان در آن شرکت کنند تا، در واقع، بيشترين تعداد رای را به حکومت ديکتاتوری بدهند. پس، به عنوان فراهم کردن مقدمات، فضا بايد کاملاً دگرگون شود و روند مبارزات انتخاباتی ظاهری آزاد داشته باشد، و شما بتوانيد در آن شادمان باشيد، لباس هايي را که دوست داريد بپوشيد، شعار خواستاری آزادی بدهيد، و حتی بی پوشش اجباری تان در ميدان های رنگي پر آواز و شاد برقصيد.

اجازه دهيد که در ارتباط با همين انتخابات اخير چند سناريوی مختلف احتمالی را بررسی کنيم:
1ـ می توان فرض کرد که خاتمی (مستقيم) و خامنه ای (غيرمستقيم) دقايق اين مسير انتخاباتی و شکل پايان آن را از پيش می دانسته اند. يعنی، آن ها خود در برنامه ريزی برای آن شرکت داشته اند و، در عين حال، طراحی اصلی اين برنامه و تدارک آن به دست برخی از کشورهای اروپايي بوده است. و آنها اگر چه ظاهراً آمريکا را هم به بازی گرفته اند اما، در اصل، اين برنامه برای جلوگيری از نفوذ آمريکای اوباما است.
توطئه کنندگان با اين روش به دو هدف می رسند: يکی اينکه از طريق رسانه های آمريکایی (که بدليل همدست نبودن با حکومت در حال حاضر بيشتر مورد توجه مردم ايران هستند و کشش بيشتری دارند) برای فرد مورد نظر خود (که فردا با آنها و نه آمريکا وارد مذاکره و معامله خواهد شد) تبليغ کرده و مردم را به پای صندوق های رای می ربزند؛ و دوم اينکه هر بلايي از سوی آن کانديدا بر سر مردم آمد ناسزايش را همچنان آمريکا خواهد خورد.
به اين ترتيب، اين انتخابات، پس از سی سال، تبديل به انقلاب ديگری می شود تا در پی آن اروپا يک بار ديگر ايران را از چنگ آمريکا بيرون بکشد و به اوباما بگويد: «تو هم با همه ی عقل و ادعاهايت چندان از کارتر زرنگ تر نيستی!» حتی نگاه کنيد که از نظر خود مردم آمريکا نيز انتشار نامه ی وزارت خارجه ی اوباما به «صدای آمريکا» و برملا شدن برقراری سانسوری که به روشنی خلاف قانون اساسی بسيار انسانی و با اهميت آمريکا در ارتباط با مطبوعات است، ضربه ی شديدی به اوباما که خود وکيل و خبره قانون اساسی است خواهد زد.
2ـ يا می توان فرض کرد که اين برنامه ی انتخاباتی با کمک بخشی از هيات حاکمه ی ايران به رياست خامنه ای و مشاورين روسی او، برای تثبيت قدرت اروپا و روسيه در ايران و، در عين حال، از ميدان به در کردن بخش ديگر حاکميت، يعنی رفسنجانی و سرمايه داری وابسته به او، از ماه ها قبل تدارک ديده شده است و کودتای موجود هم دنباله ی نقشه آن ها است.
مثلاً، آيا نمی توان فکر کرد جلسه ای که روز شنبه در خانه ی يکی از دوستان رفسنجانی و با حضور ناطق نوری، موسوی و کروبی و عده ای از بازاريان ترتيب داده شده بود نشان از اين دارد که اين گروه خود را گرفتار توطئه ای ديده اند که خاتمی هم غير مستقيم و به نوعی در آن دست داشته است؟
3ـ نيز می شود فرض کرد که کل سردمداران نظام، به سرکردگی خامنه ای، فرماندهان سپاه پاسداران و احمدی نژاد اين توطئه را ريخته اند تا بتوانند، با گشودن سوپاپ های اطمینان، فشار نيروهای سرريز شده ی عمومی را تخفيف داده و سپس، با سرکوب آن، مردم را برای مدتی ديگر به کنج انزوا برانند. و، در اين ميان، از افرادی چون خاتمی، موسوی، کروبی، و رضايي دعوت کرده اند که خودشان را کانديد کنند و به آن ها قول انتخابات آزاد را داده اند. و سر بزنگاه هم کار خودشان را کرده اند.
4ـ و بالاخره می شود فرض کرد که اين انتخابات از سوی احمدی نژاد و سپاه پاسدارن و با تحت فشار قرار دادن خامنه ای بوقوع پيوسته است. و قرار بوده که احمدی نژاد به زودی حساب خود خامنه ای و ديگر سران مذهبی را هم برسد تا يکه تاز ميدان جمهوری اسلامی شود و بزودی هم در راستای تحقق نقشی که برای خود، به عنوان «رهبر جهان!» دارد، وارد فعاليت شود.
اگر توجه کرده باشيد تغيير رفتار او در سخنرانی های پس از انتخابات و اعلام «پيروزی» اش کاملا مشخص است و حتی شيوه ی گفتار و آهنگ صدايش به طور عجيبی به صدای خمينی شباهت پيدا کرده است.

اما يکی از نقاط ناروشن اين ماجرا خود کانديداها هستند. منهای آقای رضايي که به هر حال از ابتدا معلوم بود برای خالی نبودن جای يک کانديدای اصول گرا به ميدان آورده شده و اميدی هم برای بردش وجود ندارد، روشن نيست که آيا آقايان کروبی و موسوی با آگاهی در يکی از اين سناريو ها شرکت داشته اند يا اين که از اصل ماجرا بی خبر بوده و فقط قرار بوده که جزو خودی هایی باشند که ديکتاتور ها معمولا هر چند وقت يکبار تنی چند از آنها را در کنار هزاران هزار قربانی که از مردمان می گيرند به قربانگاه می فرستند تا به ادامه حکومت شان کمک شود.

استفاده از زنان در اين سناريوها
من معتقدم که در سناريوی واقعی، که می تواند هر کدام از اينها که گفتم و بسياری ديگر که می توان تصور کرد باشد، طراحان به اين نتيجه رسيده بوده اند که کار را بايد از زن ها شروع کنند؛ يعنی همان موتور حرکت دهنده ای که می تواند در هيات های گوناگونی نقش آفرين باشد، درست مثل همه ی انقلاب ها و انتخابات قرن بيستم که زن ها را در صف اول جبهه ی خود داشته اتد ـ موجوداتی بی شمشير و مسلسل و بمب اما با نيرويي شگرف برای شورانگيزی و هيجان آفرينی.
علاوه بر اين، زنان که نيمی از جمعيت رای دهنده هستند، در برانگيختن فرزندان و مردهای ديگر خانواده می توانند نقش عمده ای بازی کنند. در عين حال، زنانی که بدنبال رفع تبعيض از حقوق اجتماعی خود هستند شکل و شمايل و لباس پوشيدن شان نيز متفاوت است و بيشتر می توانند شکل اپوزيسيون يک حکومت مستبد مذهبی را به نمايش بگذارند و بگويند که اين انتخابات «فقط متعلق به طرفداران حکومت نيست» و تبليغات رسانه های اروپايي و آمريکایی هم گوش ها را به اين گفته ی ساده می بندند که: «در قوانين موجود ايران راهی به حذف هر نوع تبعيض، به خصوص تبعيض نسبت به زنان، کاملاً بسته است»؛ و بالاخره حضور اين قشر از زنان تحصيل کرده و کارمند و دانشجو کافی است تا خیل مردان، پدران، پسران، و همسران شان را هم به ميدان بکشاند ـ درست بر خلاف زنان قشر مذهبی طرفدار حکومت که به دنبال پدران و پسران و همسران شان می روند.
و بطوری که ديديم، همزمان با ورود کانديداها به ميدان انتخابات، موضوع «مطالبات زنان» نيز مطرح شد و اولين و شايد تنها لبيک جدی هم از جانب کانديداها به زن ها بود.

دورنمای آينده
اکنون جامعه ايران و حکومت مسلط بر آن، به صورتی خارج از همه ی انتظارها روياروی هم قرار گرفته و کنترل کار از دست طراحان نمايش (در خارج و داخل) به در رفته است. و در اين ميان، خوشبختانه، روشن شدن وضع شما با دو کانديدای اصلی از بقيه ی ماجرا آسان تر است. چرا که اينها يا تن به خيانت به مردم و بدنامی می دهند و امروز و فردا به بهانه ای بسوی حکومت باز می گردند و قبول می کنند که شکستن کاسه و کوزه ی عملياتی که برنامه ريزهای اصلی شان ديگران بوده اند، به گردن آن ها بيفتد، و يا نيروی مردمان را باور می کنند و از حکومت می برند و به سوی مردم می آيند که در آن صورت راه و کار به گونه ای ديگر شکل خواهد گرفت. اگر چه در آنزمان هم که رای ها را باطل و انتخاباتی ديگر را اعلام کنند باز رييس جمهور همچنان موظف به اطاعت و اجرای قوانينی است که از ريشه در تبعيض و بی عدالتی و نبود آزادی ساخته شده است.
در عين حال اين امکان هم وجود دارد که، در جريان و ادامه ی همين برخاستن هيجان انگيز و نيرو گرفتن ها، اشخاص يا جريان هايي مردمی و سکولار سر برکشند و رهبری جنبش را بر عهده بگيرند و سپس، در يک غافلگيری تاريخی (که در دنيا کم هم نبوده)، حتی دولت های بزرگی را که نقشی در آفرينش اين وضعيت داشته اند وادار کنند که، برای حفظ روابط و منافع مشترک آتی خودشان هم که شده، دست از پشتيبانی اين حکومت بر دارند و حداقل از آلترناتيوی حمايت کنند که تغيير را بخواهد و به منافع مردم اهميت دهد. آن سوی احتمالات هم آن است که مردم دوباره بدشانسی بياورند و سرکوب حکومت آنها را به روزگاری تلخ تر از گذشته بکشاند.
و چنين است که هنوز نمی توانم لبخند بزنم. فکرهای متضادی آزارم می دهد. چرا که هنوز هم ايمان دارم که خواسته های شما و همه ی آن چه که درباره ی آزادی، حقوق بشر، و رفع هر نوع تبعيضی شمرده می شود با وجود حکومتی که از جنس زمين نيست محال خواهد بود. اما از طرفی هم فکر می کنم وقتی که شما شخصی چون موسوی، يعنی يکی از نزديکترين های اين حکومت و يکی از تئوريسين های آن را از اعماق آن بيرون کشيده و به کنار خودتان آورده ايد (که اميدوارم به سبک شخصيت های جمهوری اسلامی وسط راه تنهايتان نگذارد) حتما اين توانایی را هم داريد که فردا بتوانيد، از دل اين رژیم، جدايي دين از حکومت را هم بيرون بکشيد. نيروی شما حتی در ميان مردمان باورمند به مذاهب گوناگون بسیار است و کم نيستند مردمانی مذهبی که باور کرده اند جای مذهب مسجد و کليسا و کنشت است و نه در صندلی رياست جمهوری. و باور دارند که صندلی ولايت فقيه را بايد به صفحات تاريخ سپرد.
اما آنچه هميشه چون خورشیدی در سينه ام می درخشد و آن را از فرهنگ خردمدار و زيبای ايرانی ام گرفته ام باور به روشنايي است؛ و همين باور است که به من می گويد اين جبر تاريخ است که روشنايي بر تاريکی پيروز می شود. می دانم تازه آغاز راه شماست و می دانم که در هر قدمش سرزنش های خار مغيلان بسيار است اما غم نخوردن و روييدن و باليدن کار شمایی ست که از جنس فردا هستيد.

شانزدهم جون 2009

sh@shokoohmirzadegi.com