Sunday, October 11, 2009

صدا گرفته بود، تنها گفت تمام شد، بهنود اعدام شد / علیرضا فیروزی

صدا گرفته بود، تنها گفت تمام شد، بهنود اعدام شد / علیرضا فیروزی

دیشب غوغایی بود، نه هیچ کس به فکر سیاست بود، نه به فکر خود، تنها همه به واسطه احساس انسان دوستی، خواب را بر خود حرام کرده بودند و ساعاتی پس از نیمه شب را در مقابل زندان اوین انتظار می کشیدند که شاید بتوانند از اولیای دم یک نوجوان دیگر، رضایت بگیرند و شادی را به خانه ی آن نوجوان بازگردانند.

حدود ساعت 2 بامداد به زندان اوین رسیدیم، در ابتدا حدود 50 نفر از مادران صلح، فعالین حقوق بشر، هنرمندان و ... حضور داشتند و هر لحظه بر تعداد آن ها افزوده می شد. بعد از چند دقیقه، آقای اولیایی فر، یکی از وکلای بهنود به آن جا رسید، خانواده بهنود را معرفی کرد و همین طور، فردی که به نمایندگی از یونیسف در جمع حضور داشت.

همه امیدوار بودند، هیچ کس از غم صحبت نمی کرد، بی صبرانه منتظر بودند که اولیای دم بیایند و خبر بخشش آن ها، همه را مدهوش کند، آسمان بخندد و صبح را با خنده و جشن به خانه بازگردند.

بعد از ساعتی، آقای مصطفایی، دیگر وکیل پرونده هم رسید، همین طور بر تعداد افزوده می شد، تا حدود ساعت 4 که بیش از 200 نفر از همه قشرهای مردم جلوی زندان حضور داشتند. حدود ساعت 4 بود یا زودتر که خانواده احسان (مقتول) به در زندان رسیدند، با این که چندین بار تاکید شده بود که هیچ کس هجوم نبرد، باز همه از شوق، یا امید این که اثر بگذارند حجوم بردند، به جلوی در کوچک زندان رسیدیم، جایی که برای بسیار خبر خوش می آورد، یاد دوستانی افتادم که برای آزادیشان در زندان جمع شده بودیم و از آن در بیرون آمده بودند. هیجان وصف ناپذیری بود، همه امید داشتند و ... .

پدر احسان لب به سخن گشود، گریه می کرد، گفت من هم پدر هستم، گوشه دلم کشته شده، همه تنها هم دردی می کردند، برادر احسان، عصبانی بود و فقط می گفت برادر کوچکم کشته شده، پدرم را رها کنید، هر کسی سراغ مادر احسان را می گرفت، خواهر احسان مانع می شد و می گفت، مریض است، رهایش کنید، همه تنها فریاد می زدند، ببخشش، هر لحظه در میان شیون و ناراحتی سکوتی همه جا را فرا می گرفت که گوش فلک را کر می کرد. مادر سهراب اعرابی جلو رفت، گفت من یک ماه جلوی این زندان معطل شدم، هر روز به من امید دادند که فرزندم زنده است، تا در روز آخر فهمیدم کشته شده، من هم داغ دارم، به حرمت خون های ریخته شده ببخش، اما نبخشید!

در آخر پدر باز لب به سخن گشود، گفت می بخشم، بگذارید بروم داخل، نمی توانم فکر کنم. پدر و مادر احسان به همراه آقای اولیایی فر و آقای مصطفایی به داخل زندان رفتند، لحظه ی غریبی بود، هر کسی کاری می کرد که این لحظات مرگ بار سریع تر بگذرند، همه امید داشتند و می گفتند پدر می بخشد، عده ای دست به دعا بردند و امن یجب می خواندند، عده ای زیارت عاشورا، عده ای سیگار دود می کردند و عده دیگری می گفتند چند روز دیگر صفر انگوتی اعدام می شود، مبادا فراموشش کنیم. راه های جدید برای گرفتن رضایت از اولیای دم به ذهن ها می رسید، ساعت گذشت. در کنار کوهیار گودرزی و دکتر فیروزی ایستاده بودم، تنها به ذهنم رسید که ببینم اذان صبح چه ساعتی است، که شاید بتوانیم انتظارمان را تخمین بزنیم تا چه ساعتی باید صبر کنیم که خبر شادی بخش رهایی بهنود از دیوارهای زندان به گوشمان برسد، 192 را گرفتم و متوجه شدم اذان صبح گفته شده و تا طلوع آفتاب 1 ساعت زمان باقیست، ساعت 5 و پنج دقیقه صبح بود، چند دقیقه بعد شیونی بلند شد، تا آن لحظه هر چه تلفن همراه آقای اولیایی یا آقای مصطفایی را می گرفتیم جواب نمی دادند، شیون که بلند شد تلفن ها را دوباره به دست گرفتیم، من به آقای اولیایی زنگ زدم و کوهیار به آقای مصطفایی، خبر یکسان بود، صدای گرفته و بغض آلود که جرات گریه شدن ندارد، نمی دانم پای تلفن خداحافظی کردم یا نه، تنها یادم می آید نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم، نمی دانستم به کجای این شب تیره باید بیاویزم، تنها پای تلفن گفته شد، "تمام شد".

دیگر یادم می آید که تنها صدای شیون می شندیدیم، گریه بود، فریاد بود، نگاهم به دنبال پدر بهنود رفت، از این سو به آن سو، پدر بهنود گریه نمی کرد، سرگشته بود، گم کرده ای داشت، یادم می آید از این سو به آن سو می دوید، آرام راه می رفت، شاید نمی خواست باور کند که امروز پسر جگر گوشه اش هم باید به کنار مادر خود برود و آن جا آرام بگیرد. شاید نمی خواست باور کند که قرار است جسد بی جان او از زندان بیرون بیاید، شاید نمی خواست باور کند که ...

محمد مصطفایی و محمد اولیایی فر از در کوچک زندان بیرون آمدند، خبرشان همانی بود که بود، گریه نمی کردند و در نگاهشان پیدا بود که اگر تاب داشتند چنان فریادی می کشیدند که گوش فلک کر شود و آسمان به دست و پای آن ها بیافتد، بعد از چند دقیقه، انگار تازه باور کرده بودند، شروع کردند به گریه کردن، نمی دانم در آن لحظات، آن مادر و پدر که صندلی را از زیر پای جوانی می کشیدند به چه فکر می کردند.

یک نفر از میان جمعیت امان خواست که سخن بگوید، فریاد زد که بهنود اول راه است، بهنود را فراموش نکنیم، تا بتوانیم دیگران را نجات دهیم، صفر انگوتی در آستانه اعدام است، کاری کنیم که او اعدام نشود.

همه با هم آماده می شویم، صفر انگوتی ده روز دیگر پای چوبه دار می رد، نگذاریم او را اعدام کنند

منبع خبر : خبرگزاری هرانا