کورش، پلی بين ديروز و امروز
اسماعيل نوری علا
کسانی که در حوزهء علوم اجتماعی کار می کنند اغلب بين موجود زنده و جامعه تشابهاتی می بينند، يا برقرار می کنند و، از طريق طرح اين ارتباط های تشبيهی، بسياری از قوانين و روندهای زيستی موجود زنده را به جامعه نيز نسبت می دهند. کارشناس اجتماعی، اگر اهل غلو و زياده روی نباشد و اعتبار تشبيه را در حد همان تشبيه بداند، اغلب می تواند تفسيرهای هيجان انگيزی از رشد اندامی و سير تحولات زيستی جوامع را به زبانی زيست شناسانه توضيح دهد.
اين مقدمه را آوردم تا در پاسخ پرسش شما من نيز از يک چنين تشبيهی سود بجويم تا بتوانم درک حسی و عاطفی و عقلی خود را در مورد جايگاه کورش بزرگ هخامنشی در انديشهء هويت ياب امروز و فردامان توضيح دهم.
دو سال پيش، وقتی کتابخانهء کوچکم را گردگيری و مرتب می کردم، چشمم به کتابی خورد که چهل سال پيش آن را در تهران خريده و با خود از تهران به لندن و از لندن به دنور آورده بودم و ديگر فرصتی پيش نيآمده بود تا بازخوانی اش کنم. برای رفع خستگی و يادآوری محتوای کتاب، لحظه ای نشستم و ورقش زدم و يکباره، لای آن، پاکت کوچکی حاوی مقداری تخم گل يافتم که نمی دانم آن را کی و به چه دليلی، لای کتاب جا گذاشته بودم. پاکت، کهنه و رنگ باخته می نمود و فکر کردم که تخم گل های درون آن هم يا فاسد شده و يا خشکيده اند. در اطاقم باز بود، محتوای پاکت را روی خاک های باغچهء کوچک جلوی اطاقم تکاندم و پاکت را هم در زنبيل کاغدهای باطله انداختم و بکار خاک گيری ادامه دادم.
چند ماه بعد، نزديکی های عيد نوروز بود که فرصتی دست داد تا نگاهی به باغجهء کوچک جلوی اطاقم بياندازم. ديدم پر از غنچه های گل است. با رنگ ها و شکل های مختلف، و با وعده و وعيدی که در خرامش پر نازشان خبر از بهار در راه می داد. معلومم شد که تخم ها لای آن کتاب پوکيده و فاسد نشده بودند و گوهر حيات در همان پاکت کوچک و لای آن کتاب قديمی می لوليده و، مثل فنری فشرده، آمادهء برجهيدن و پوست ترکاندن و ساقه در آوردن و گل دادن بوده است.
از نظر من، دست آوردهای اجتماعی و انديشگی انسان نيز حاوی گوهر بالنده ای از حياتند که هر کجا امکان رشد و نمو وجود داشته باشد، يکباره از حالت فروخفتگی ِ خواب وار خود خارج شده و نمودهای رنگين حيات را متحقق می سازند. و، از اين ديدگاه، داستان و خاطرهء تاريخی و باستانی و استوره ای مردی به نام کورش هخامنشی در ذهن من شباهتی تام با تجربه ای دارد که با آن کتاب و تخم گل های درونش داشته ام.
ما قرن ها کورش بزرگ را فراموش کرده بوديم. حتی در شاهنامهء فردوسی ـ که بازگوئی استوره ای تاريخ ماقبل اسلام ايران است ـ نامی از او نمی يابيم، هرچند که بسيار از ويژگی هايش را در کاراکترهای گوناگون شاهنامه نمايان می بينيم. آرامگاه اش «آرامگاه مادر سليمان» خوانده شده بود؛ منزوی و تنها در دشتی که در زير خاکش پايتخت او، پاسارگاد باستانی، خفته بود و هنوز هم در خواب باستانی خود يخ زده است. هر سال دو بار دسته های کوچ کنندهء عشاير، در لباس های رنگين شان و با اسب ها و الاغ ها و گوسفندها و بزها و سگ هاشان، از کنار آن بنای ساده و سنگی می گذشتند و از اينکه بنای مزبور از آن کيست هيچ تصوری نداشتند. نام کورش را يونانيان در کتاب هاشان نوشته بودند، انبياء يهودی از او بعنوان «شبان يهوه» ياد کرده و از آزاد شدن شان به دست او گواهی داده بودند؛ اما مردمی که بر خاک سرزمين او می رستند چندان خبری از او نداشتند. حتی پس از انقلاب مشروطه، که توجه به ايران باستان جزئی از سياست فرهنگی عصر پهلوی شد، خبر کورش چندان در ميان اين مردم نچرخيد. و نيز حتی هنگامی که آخرين پادشاه ايران در برابر آرامگاه او ايستاد تا از او بخواهد که «آسوده بخوابد» چرا که «ما» بيدار است، مردمی بيگانه با آن جشن ها و آئين ها خبر کورش را از پوست خود به درون راه نداده و اندرونی نکردند.
تا اينکه آن لحظهء تاريخی فرا رسيد که دستی کتاب کهنهء تاريخش را از قفسه های خاک گرفته بردارد و بگشايد و کورش و داستانش را همچون پاکت کوچک کهنه ای در لای صفحات آن بيابد و ابتدا خيال کند که هر داستان و هر شخصيت اش تخمکی پوسيده و حيات فروهشته است و، پس، بی اعتنا و بی توجه، تخمک را در باغچه بيافشاند و فراموشش کند.
از نظر من، هويت هر انسان همچون باغچه ای است که در درون مرزهاي آجری اش خاکی آمادهء آبياری شدن وجود دارد و، خفته در زير برف های زمستانی، خود را آمادهء روياندن آن هزاران تخمکی می کند که باد و باران و توفان آنها را از اينجا و آنجا برداشته و بر گسترهء کوچکش افکنده اند. باران که باشد، بهار که بيايد، و آفتابی که خود را از شر سرما آسوده کرده و بتابد، خاک نيز دست به هنرنمائی می زند و انفجاری از عطر و رنگ و لطافت را به پيشواز آفتاب می فرستد.
آن لحظهء تاريخی همانی بود که در آن، ملت ايران، در غفلتی دسته جمعی، تن به پيدايش يک حکومت مذهبی داد و طی دو دهه و اندی نتايج آن را با پوست و استخوانش تجربه کرد؛ مزهء تلخ تبعيض و خودی و ناخودی کردن را چشيد، معنای تحميل و تحمل ارزش های بيگانه با مقتضيات طبيعت خود را دريافت، خطر محو رنگ ها و برقراری سياهی تک رنگی را فهميد و، از دل اين تجربهء بلند، به اين ادراک رسيد که «تبعيض کشندهء گوناگونی است، استبداد دشمن آزادی است، هر خدا به خدايان ديگر حسادت می کند و پيروانش را وا می دارد تا پيروان خدايان ديگر را بيازارند». و آنگاه کسانی از ميانشان فرياد برآوردند که کورش هخامنشی و آرامگاه اش در پاسارگاد را دريابيد و به ياد آوريد که او نخستين حکمران جهان بود که اعلام داشت آدمیان در انتخاب مذهب و شغل و محل سکونت و وارد شدن در معاهدات با يکديگر آزادند و هيچ کس را در برابر قانون شهروندی بر ديگری برتری نيست. گفت: «باغچه را بنگريد! ببينيد که همان تخمک ها که پوسيده می پنداشتيد جان گرفته اند و به گل می نشينند!»
ديديم که کورش، با شکفتن ديگربارهء خود بر خاک مستعد ذهن جوانان کشور اش، آنان را از هرگونه نظريه و ارزش وارداتی بی نياز می کند و به آنها می گويد که من حلقوم همين شما بودم آنگاه که برای نخستين بار در دو هزار و پانصد سال پيش برده داری را لغو کردم، بردگان را آزاد ساختم، انتخاب مذهب را آزاد ساختم و تن به برقراری يک مذهب رسمی ندادم، خدايان گوناگون را به مردمان و معتقدانشان وا نهادم و از آزادی مشعلی ساختم که تاريکی آغازگاهان تاريخ را به نور خردمندی روشن می ساخت.
برای ما امروز، تصوير کورش تصوير دانهء زاينده ای است که نسيم های تاريخ آن را بر خاک مستعد دل و جان جوانانی به تنگ آمده از ستم حکومتی ايدئولوژيک و تک ساحتی افکنده و باران های حوادث گوناگون بر او شور زندگی دميده و به او رخصت داده است تا پوست بشکافد و گل کند و همچون ستاره ای قطبی مسير آينده ای را که جامعهء ما در پيش رو دارد تعيين نمايد.
در کورش ما به هويتی می رسيم که به صورتی اعجاب انگيز ما را از تصوير خشمگين جنگاورانی پيرو خدائی غضبناک می رهاند و به جهانيان می گويد که چون شب تيره بگذرد و موانع از پيش سيل خروشان اميد و جوانی برداشته شود، چهرهء تابناک ملتی ظاهر خواهد شد که دو هزار و پانصد سال پيش به مقام والای انسان منتشر آگاهی يافت و از حلقوم شاه انسان مدارش حقوق و آزادي های او را اعلام داشت.
و با اين پشتوانه در کولبار عمر است که هر ايرانی می تواند بيشتر و بهتر از بسياری از ملل ديگر، به شهروندی جهان متمدن درآيد و، در آستانهء ورود خود، تصويری از نيلوفرهای کاخ های هخامنشی را ـ همچون رواديد ورود ـ بر پيشخوان اطاقک تفتيش بگذارد و بگويد: اينک من، که از هزاره ها می آيم، طوفان ها ديده ام، جنگيده ام، از قتل عام ها گذشته ام، اما، در لای کتابی که در ذهن من ورق می خورد پاکت کوچکی است که تخم فردا را در آن گذاشته اند
اسماعيل نوری علا
کسانی که در حوزهء علوم اجتماعی کار می کنند اغلب بين موجود زنده و جامعه تشابهاتی می بينند، يا برقرار می کنند و، از طريق طرح اين ارتباط های تشبيهی، بسياری از قوانين و روندهای زيستی موجود زنده را به جامعه نيز نسبت می دهند. کارشناس اجتماعی، اگر اهل غلو و زياده روی نباشد و اعتبار تشبيه را در حد همان تشبيه بداند، اغلب می تواند تفسيرهای هيجان انگيزی از رشد اندامی و سير تحولات زيستی جوامع را به زبانی زيست شناسانه توضيح دهد.
اين مقدمه را آوردم تا در پاسخ پرسش شما من نيز از يک چنين تشبيهی سود بجويم تا بتوانم درک حسی و عاطفی و عقلی خود را در مورد جايگاه کورش بزرگ هخامنشی در انديشهء هويت ياب امروز و فردامان توضيح دهم.
دو سال پيش، وقتی کتابخانهء کوچکم را گردگيری و مرتب می کردم، چشمم به کتابی خورد که چهل سال پيش آن را در تهران خريده و با خود از تهران به لندن و از لندن به دنور آورده بودم و ديگر فرصتی پيش نيآمده بود تا بازخوانی اش کنم. برای رفع خستگی و يادآوری محتوای کتاب، لحظه ای نشستم و ورقش زدم و يکباره، لای آن، پاکت کوچکی حاوی مقداری تخم گل يافتم که نمی دانم آن را کی و به چه دليلی، لای کتاب جا گذاشته بودم. پاکت، کهنه و رنگ باخته می نمود و فکر کردم که تخم گل های درون آن هم يا فاسد شده و يا خشکيده اند. در اطاقم باز بود، محتوای پاکت را روی خاک های باغچهء کوچک جلوی اطاقم تکاندم و پاکت را هم در زنبيل کاغدهای باطله انداختم و بکار خاک گيری ادامه دادم.
چند ماه بعد، نزديکی های عيد نوروز بود که فرصتی دست داد تا نگاهی به باغجهء کوچک جلوی اطاقم بياندازم. ديدم پر از غنچه های گل است. با رنگ ها و شکل های مختلف، و با وعده و وعيدی که در خرامش پر نازشان خبر از بهار در راه می داد. معلومم شد که تخم ها لای آن کتاب پوکيده و فاسد نشده بودند و گوهر حيات در همان پاکت کوچک و لای آن کتاب قديمی می لوليده و، مثل فنری فشرده، آمادهء برجهيدن و پوست ترکاندن و ساقه در آوردن و گل دادن بوده است.
از نظر من، دست آوردهای اجتماعی و انديشگی انسان نيز حاوی گوهر بالنده ای از حياتند که هر کجا امکان رشد و نمو وجود داشته باشد، يکباره از حالت فروخفتگی ِ خواب وار خود خارج شده و نمودهای رنگين حيات را متحقق می سازند. و، از اين ديدگاه، داستان و خاطرهء تاريخی و باستانی و استوره ای مردی به نام کورش هخامنشی در ذهن من شباهتی تام با تجربه ای دارد که با آن کتاب و تخم گل های درونش داشته ام.
ما قرن ها کورش بزرگ را فراموش کرده بوديم. حتی در شاهنامهء فردوسی ـ که بازگوئی استوره ای تاريخ ماقبل اسلام ايران است ـ نامی از او نمی يابيم، هرچند که بسيار از ويژگی هايش را در کاراکترهای گوناگون شاهنامه نمايان می بينيم. آرامگاه اش «آرامگاه مادر سليمان» خوانده شده بود؛ منزوی و تنها در دشتی که در زير خاکش پايتخت او، پاسارگاد باستانی، خفته بود و هنوز هم در خواب باستانی خود يخ زده است. هر سال دو بار دسته های کوچ کنندهء عشاير، در لباس های رنگين شان و با اسب ها و الاغ ها و گوسفندها و بزها و سگ هاشان، از کنار آن بنای ساده و سنگی می گذشتند و از اينکه بنای مزبور از آن کيست هيچ تصوری نداشتند. نام کورش را يونانيان در کتاب هاشان نوشته بودند، انبياء يهودی از او بعنوان «شبان يهوه» ياد کرده و از آزاد شدن شان به دست او گواهی داده بودند؛ اما مردمی که بر خاک سرزمين او می رستند چندان خبری از او نداشتند. حتی پس از انقلاب مشروطه، که توجه به ايران باستان جزئی از سياست فرهنگی عصر پهلوی شد، خبر کورش چندان در ميان اين مردم نچرخيد. و نيز حتی هنگامی که آخرين پادشاه ايران در برابر آرامگاه او ايستاد تا از او بخواهد که «آسوده بخوابد» چرا که «ما» بيدار است، مردمی بيگانه با آن جشن ها و آئين ها خبر کورش را از پوست خود به درون راه نداده و اندرونی نکردند.
تا اينکه آن لحظهء تاريخی فرا رسيد که دستی کتاب کهنهء تاريخش را از قفسه های خاک گرفته بردارد و بگشايد و کورش و داستانش را همچون پاکت کوچک کهنه ای در لای صفحات آن بيابد و ابتدا خيال کند که هر داستان و هر شخصيت اش تخمکی پوسيده و حيات فروهشته است و، پس، بی اعتنا و بی توجه، تخمک را در باغچه بيافشاند و فراموشش کند.
از نظر من، هويت هر انسان همچون باغچه ای است که در درون مرزهاي آجری اش خاکی آمادهء آبياری شدن وجود دارد و، خفته در زير برف های زمستانی، خود را آمادهء روياندن آن هزاران تخمکی می کند که باد و باران و توفان آنها را از اينجا و آنجا برداشته و بر گسترهء کوچکش افکنده اند. باران که باشد، بهار که بيايد، و آفتابی که خود را از شر سرما آسوده کرده و بتابد، خاک نيز دست به هنرنمائی می زند و انفجاری از عطر و رنگ و لطافت را به پيشواز آفتاب می فرستد.
آن لحظهء تاريخی همانی بود که در آن، ملت ايران، در غفلتی دسته جمعی، تن به پيدايش يک حکومت مذهبی داد و طی دو دهه و اندی نتايج آن را با پوست و استخوانش تجربه کرد؛ مزهء تلخ تبعيض و خودی و ناخودی کردن را چشيد، معنای تحميل و تحمل ارزش های بيگانه با مقتضيات طبيعت خود را دريافت، خطر محو رنگ ها و برقراری سياهی تک رنگی را فهميد و، از دل اين تجربهء بلند، به اين ادراک رسيد که «تبعيض کشندهء گوناگونی است، استبداد دشمن آزادی است، هر خدا به خدايان ديگر حسادت می کند و پيروانش را وا می دارد تا پيروان خدايان ديگر را بيازارند». و آنگاه کسانی از ميانشان فرياد برآوردند که کورش هخامنشی و آرامگاه اش در پاسارگاد را دريابيد و به ياد آوريد که او نخستين حکمران جهان بود که اعلام داشت آدمیان در انتخاب مذهب و شغل و محل سکونت و وارد شدن در معاهدات با يکديگر آزادند و هيچ کس را در برابر قانون شهروندی بر ديگری برتری نيست. گفت: «باغچه را بنگريد! ببينيد که همان تخمک ها که پوسيده می پنداشتيد جان گرفته اند و به گل می نشينند!»
ديديم که کورش، با شکفتن ديگربارهء خود بر خاک مستعد ذهن جوانان کشور اش، آنان را از هرگونه نظريه و ارزش وارداتی بی نياز می کند و به آنها می گويد که من حلقوم همين شما بودم آنگاه که برای نخستين بار در دو هزار و پانصد سال پيش برده داری را لغو کردم، بردگان را آزاد ساختم، انتخاب مذهب را آزاد ساختم و تن به برقراری يک مذهب رسمی ندادم، خدايان گوناگون را به مردمان و معتقدانشان وا نهادم و از آزادی مشعلی ساختم که تاريکی آغازگاهان تاريخ را به نور خردمندی روشن می ساخت.
برای ما امروز، تصوير کورش تصوير دانهء زاينده ای است که نسيم های تاريخ آن را بر خاک مستعد دل و جان جوانانی به تنگ آمده از ستم حکومتی ايدئولوژيک و تک ساحتی افکنده و باران های حوادث گوناگون بر او شور زندگی دميده و به او رخصت داده است تا پوست بشکافد و گل کند و همچون ستاره ای قطبی مسير آينده ای را که جامعهء ما در پيش رو دارد تعيين نمايد.
در کورش ما به هويتی می رسيم که به صورتی اعجاب انگيز ما را از تصوير خشمگين جنگاورانی پيرو خدائی غضبناک می رهاند و به جهانيان می گويد که چون شب تيره بگذرد و موانع از پيش سيل خروشان اميد و جوانی برداشته شود، چهرهء تابناک ملتی ظاهر خواهد شد که دو هزار و پانصد سال پيش به مقام والای انسان منتشر آگاهی يافت و از حلقوم شاه انسان مدارش حقوق و آزادي های او را اعلام داشت.
و با اين پشتوانه در کولبار عمر است که هر ايرانی می تواند بيشتر و بهتر از بسياری از ملل ديگر، به شهروندی جهان متمدن درآيد و، در آستانهء ورود خود، تصويری از نيلوفرهای کاخ های هخامنشی را ـ همچون رواديد ورود ـ بر پيشخوان اطاقک تفتيش بگذارد و بگويد: اينک من، که از هزاره ها می آيم، طوفان ها ديده ام، جنگيده ام، از قتل عام ها گذشته ام، اما، در لای کتابی که در ذهن من ورق می خورد پاکت کوچکی است که تخم فردا را در آن گذاشته اند
|