Sunday, October 4, 2009

وقت اش درست هم اکنون است! شکوه ميرزادگی

وقت اش درست هم اکنون است! شکوه ميرزادگی

شکوه ميرزادگی
متأسفانه، ما باورمندان به فرهنگ همه مذهبی و ملی ايران، در گستره فرهنگ طرفداران حکومت اسلامی جايی نداريم اما آن ها در فرهنگ ما، همان جا و حقوقی را دارند که دارندگان همه مذاهب و باورها و عقايد ديگر دارا هستند. آن ها فرهنگ ما را بدان خاطر که تک ساحتی نيست دوست ندارند، اما ما با آن ها دشمنی فرهنگی نداريم زيرا ما به رنگارنگی فرهنگی ملت مان باور داريم. ما باور داريم که در سايه همين فرهنگ همه مذهبی است که دارندگان عقيده ها، سليقه ها و مرام های مذهبی يا سياسی متفاوت، و يا افرادی که دارای هيچ مذهب يا مرام خاص سياسی نيستند، نيز امکان زندگی و تنفس پيدا می کنند و می توانند کنار هم، و کنار ملت های ديگر جهان با صلح و دوستی زندگی کنند


اين روزها ، با انتشار خبر جهانی شدن «نوروز»، و از راه رسيدن «مهرگان» و ابراز شادمانی های مردمان فرهنگ دوست برای اين مناسبت ها، زمزمه های خطرناکی از سوی برخی از افراد، تازه به اپوزيسيون حکومت کنونی ايران پيوسته، برخاسته است، مبنی بر اين که «اکنون وقت سخن گفتن از جشن های ملی و فرهنگی نيست!»
اين افراد، که ضمن اخطارهای مودبانه ای همچون «حق نداريد» و «نبايد» و «اجازه نداريد»، از مخالفان حکومت اسلامی می خواهند که کاری به کار «خواستاران نظام حکومت اسلامی» نداشته باشند. در عين حال، به خودشان اجازه می دهند که با همان زبان تهديد آميز از آنها بخواهند که، به خاطر اهدافی که اين «خواستاران» دارند، از توجه به فرهنگ ايرانی خود بپرهيزند و حتی اخيرا آن ها را از گرفتن جشن ها و اعياد ملی شان منع می کنند ـ البته با اين بهانه که: «مردم اکنون گرفتار جنايت و ديکتاتوری هستند و، در نتيجه، جشن معنايی ندارد». در حالی که بروی خودشان نمی آورند که چرا همين مردم گرفتار جنايت و ديکتاتوری «اجازه دارند» در مراسم آئينی عيد فطر و عيد قربان و اعياد ديگر مذهبی شرکت کنند.

جمهوری اسلامی و عيدهای ملی ما
ما همه می دانيم که نوروز ـ اين بزرگترين عيد فرهنگی، ملی و زمينی ما ـ سی سال است مورد خشم و نفرت حکومت اسلامی و هواداران آن قرار دارد و اکنون هم، با همه ی ابراز خشنودی های متظاهرانه، روشن است که اگر خواست شش دولت ديگری که نوروز را بعنوان جشن باستانی آغاز سال نو پاس می دارند نبود حکومت اسلامی هرگز نه آن را ثبت ملی می کرد و نه زير سند تقاضای ثبت جهانی آن امضا می گذاشت. شاهد هم اينکه هيچ کدام از مراسم و عيدهای بزرگ ملی ديگر ما ـ چون مهرگان، يلدا، سده ، چهارشنبه سوری و بسياری ديگر ـ با همه ی اصرارهای فرهنگ دوستان، هنوز دارای پرونده ای برای آغاز مراحل ثبت جهانی نيستند.
سی سال است که در آن سرزمين برای هر شيخ گمنام و هر امامزاده ی مهجور و بی شجره ای، و هر شخصيت لبنانی و فلسطينی، و عراقی و... روز بزرگداشتی در نظر گرفته شده و مراسمی برپا می شود؛ اما در سی سال گذشته ما هنوز نتوانسته ايم يک روز خاص را برای بزرگداشت حافظ و سعدی و فردوسی و زرتشت و کورش و مولانا و ابن سينا و ده ها شخصيت ملی ديگر داشته باشيم که در برگزاری مراسم آن دولت کمک موثری کرده باشد. اين که سهل است، حتی اگر چنين روزهايی با کمک مردمان و تشکلات غير دولتی برگزار شود، همواره کار با کتک و کتک کاری و چوب و چماق و زندان و يا حداقل تذکر و تهديد به پايان می رسد.
سی سال است که ايرانيان علاقمند به جشن های ملی، آن ها را، حتی با هزينه ی شخصی و در سالن های خصوصی، با ممنوعيت های دست و پا گير برگزار کرده اند؛ ممنوعيت هايی که معمولاً به بهانه ی همزمان شدن آن ها با عزاداری ها و روزهای مذهبی و ديگر روزهايی که در دوران حاکميت اسلامی تعدادش گاه از روزهای سال هم بيشتر شده، انجام می گيرند ـ درست به سان روزگار پس از حمله ی اعراب که ايرانيان بمدت چهار صد سال مخفيانه فرهنگ شان را حفظ و به روز کرده و توانستند آن ها را برای قرن ها زنده نگاهداشته و به دست ما برسانند، هرچند که بارها و بارها به عنوان «گبر» و «آتش پرست» مورد رنج و شکنجه و تنبيه قرار گرفتند.
در تمام اين قرن ها، و تا همين سه دهه ی گذشته، مرکزی برای شناخت و ثبت آثار موسوم به «ميراث جهانی» وجود نداشت و حتی تا چند سال پيش، موضوع ثبت «ميراث معنوی جهانی» مطرح نشده بود. اما اعياد ما، سنت های ملی و زمينی ما، و نام و کار و آثار شخصيت های برجسته ی فرهنگی مان هم به وسيله ی خودمان و هم ـ بيشتر و گسترده تر ـ به وسيله ی فرهنگ دوستان کشورهای متمدنی که اين ميراث ها را بخشی از «ميراث بشری» دانسته اند حفظ شده است.
و، متأسفانه، اين کار انسانی و متمدنانه ی ثبت ميراث فرهنگی و تاريخی مادی و معنوی بشری درست زمانی به تحقق رسيده است که فرهنگ ستيز ترين حکومت های تاريخ سايه ی خود را بر سرزمين ما افکنده است؛ حکومتی که بيشترين ستيز را با آن بخش از ميراث فرهنگی و تاريخی ما دارد که يا به قبل از اسلام مربوط است، يا غير مذهبی است، و يا با مذهب شيعی ارتباطی ندارد.
و چنين بوده است که، به قول آقای حسين بهشتی، يکی از رؤسای سازمان ميراث فرهنگی در همين حکومت اسلامی «تخريب ميراث فرهنگی و تاريخی در طی ده سال بيش از هزار سال در تاريخ ما بوده است».

روش تازه ی مخالفت با ميراث فرهنگی
عليرغم اين همه کين توزی فرهنگی، تا کنون بخاطر تلاش بی وقفه و شبانه روزی فرهنگ دوستان در ايران، و به خصوص خارج از ايران، در راستای رويارويی با تخريب ها و کارشکنی ها، دلمان به اين خوش بود که اين فقط دولت و حکومت اسلامی و وابستگان نزديک آن ها هستند که با فرهنگ ملی ايرانيان سر ستيز دارند و اپوزيسيون اين حکومت، چه چپ و چه راست، و چه مذهبی و چه سکولار، مخالفتی با اين فرهنگ ندارند. و حتی اگر که برخی شان حمايتی از اين فرهنگ نمی کنند اما با جشن و سرور و بزرگداشت مردم در اينگونه مناسبت ها مخالفتی علنی نمی کنند. اما اکنون، و پس از ماجراهای چند ماهه ی اخير، افرادی که به تازگی به عنوان اپوزيسيون دولت به صحنه آمده اند زمزمه های مخالفت با جشن های ملی و مراسم ايرانی و غير مذهبی فرهنگ ما را نيز سر داده اند.
اين افراد، با بهانه ای عوام فريبانه اين گونه تبليغ می کنند که: «در اين وضعيتی که دولت برای مردم پيش آورده درست نيست که به اين نوع جشن ها بپردازيم»! و يا «بگذاريد اين دولت برود بعدش به مسايل فرهنگی می پردازيم»! و يا می گويند: «هنوز خون ندا و سهراب خشک نشده؛ جشن ديگر چيست؟» و با اين دلايل ظاهراً دلسوزانه سعی می کنند تا جلوی بزرگداشت عيد های ملی و فرهنگی ما را بگيرند.
البته در اين ميان ديده ام که برخی نيز صميمانه به خاطر همدردی با مرگ فرزندان ايران و رنج انبوه زندانيان و شکنجه ديده ها و تجاوز شده های اين سه چهار ماهه ی اخير حکومت اسلامی، و بر اساس نوعی تلقی کاملاً اشتباه، فکر می کنند که بزرگداشت جشن های ملی و فرهنگی موجب می شود که از اهميت رنج هايی که بر سينه ی هر ايرانی و هر انسان متمدنی نشسته کم کند! برداشتی که هميشه، در طول تاريخ ما، به وسيله ی آخوندها تبليغ شده است. آن ها هميشه سعی داشته اند که حرکت های شادی آفرين، و همبستگی زای ملی و غير مذهبی ما را به بهانه ی عزا داری ممنوع کنند. و همان ها بوده و هستند که خيلی از ممنوعيت ها، خيلی از راه بندان ها، و خيلی از حرام بودن ها و حرام کردن ها را طی قرن ها بر زندگی ما تحميل کرده اند که در اين مورد قبلاً در مطلبی به نام ،حالا وقتش نيست، به آن پرداخته ام (۱).

طوطی شهد و شکر بوديم ما / مرگ انديش گشتيم از شما
اکنون بخشی ـ به نظر من کوچک اما پرهياهو ـ از اپوزيسيون تازه بوجود آمده ی جمهوری اسلامی، که خواستار ماندگار شدن اين نظام است و در دشمنی خود با فرهنگ اصيل ايرانی دست کمی از گردانندگان حکومت ندارد، می خواهد تا به بهانه ی جنايات اخير جمهوری اسلامی، جلوی تجلی فرهنگ ملی ما را بگيرد، چرا که تجليات اين فرهنگ را تيری قابل نشستن بر پاشنه ی آشيل حکومت و تنها راه و چاره ی برون شد از تفکر اندوه زده ای می بيند که ما را از «طوطيان شهد و شکر» به «مرغان مرگ انديش» بدل کرده است. اما در اينجا، پيش از آنکه به اين «هواخواهان» توجه داشته و به آن هايی بپردازم که رسماً و بدون زور و فشار و زندان و شکنجه و ترس، و حتی در خارج از ايران، اعلام کرده اند که نظام جمهوری اسلامی را قبول دارند، روی سخنم با کسانی است که، با وجود علاقه و احترام به فرهنگ ايرانی شان، سخن اين بخش از «اپوزيسيون» را باور می کنند و هر نوع کوتاه آمدن موقتی را در ارتباط با مسايل فرهنگی و خواسته های سکولاری که ريشه در فرهنگ ايرانی ما دارد را مجاز می دانند؛ چرا که (صادقانه) فکر می کنند که شايد اين نوع کوتاه آمدن راهگشای نجات از وضعيت موجود باشد.
من اتفاقا فکر می کنم که «هواخواهان حفط حکومت اسلامی» بر اساس ارزش ها و هنجارهای تمدن گريز خود درست عمل می کنند که برای حفظ نظام مورد علاقه ی خود دست به «تاريخ زدايی» می زنند، ميراث فرهنگی ما را ويران می کنند، تاريخ و گذشته و هويت فرهنگی سرزمين مان را با برچسب هايی چون «جباران تاريخ» و «طاغوتيان» از کتاب های آموزشی حذف می کنند؛ آن ها می توانند که، مثل سی سال گذشته، سالانه ميليون ها دلار خرج کنند، فيلم و ويدئو بسازند، انگشت شمار تاريخدان کم سواد را در اين طرف و آن طرف دنيا اجير کنند تا بر تاريخی که قرن هاست به وسيله ی مهم ترين تاريخ شناسان جهان شناخته شده، به خيال خود، خط بطلان بکشند. آنها می توانند چرا که از لحظه ی نخستين چيره گی شان بر ما تنها چيزی که تا کنون مقابل شان ايستاده و سر خم نکرده همين فرهنگ بوده است؛ فرهنگی که نه سلاح آتشين اين دنيايی دارد، نه جهنم ترساننده ی آن دنيايی؛ فرهنگی که همه ی نيرويش در خردمداری و مهرآفرينی بنيادين اش است؛ و در پراکندن آن شادمانی شهد و شکری است که پادزهر اندوه و ترس و مرگ انديشی و اطاعت بی چون و چرا از آنها ست؛ فرهنگی که با هيچ مذهب و عقيده و مرامی سر مخالفت ندارد، و در درون خود رنگين کمانی از تنوع انديشه ها را حمل می کند. من به آن ها حق می دهم که از اين فرهنگ بترسند و جنگ اصلی شان، همان گونه که در سی سال گذشته، با آن باشد.
اما به شدت باور دارم که اين جماعت يقيناً از ميان اکثريت آن ميليون ها زن و مرد، و به خصوص جوانانی نيستند که ماه های اخير خيابان های ايران و جهان را به رنگ آزادی خواهی روشن کرده اند؛ جوان هايی که دردشان نبود آزادی و استقلال است؛ دردشان درد هراس از جنگ و بيداد و ديکتاتوری ، و مهم تر از همه درد تبعيض است؛ تبعيضی که در ذات هر حکومت مذهبی برجسته ترين جايگاه را دارد.

بهانه های اپوزيسيون نبريده از پوزيسيون
اين جماعت تازه اپوزيسيون شده، اما نبريده از پوزيسيون، هر روز چيزی را به بهانه ی «ضرر داشتن به جنبش مردم» ممنوع می کنند؛ هر روز سخن از مبارزه با ديکتاتوری می گويند اما خود همه ی نشانه های ديکتاتوری را در رفتارشان به نمايش می گذارند؛ جای «حرام کردن» ها را «ممنوع کردن» ها گذاشته اند، و جای «خفه شويد» از «حق نداريد» استفاده می کنند. اين جماعت همان هايی هستند که درست از فردای روز انقلاب هر صدای حق طلبی را به بهانه ی «سو استفاده ی ضد انقلاب» خفه کردند؛ زن های معترض به حجاب را به سکوت خواندند چرا که ممکن بود ضد انقلاب از اعتراض آنها به نفع خود استفاده کند؛ معترضين به کشتارهای دهه ی شصت را ساکت کردند به بهانه اينکه «در زمان جنگ نبايد وسيله ی سواستفاده ی صداميان را فراهم کرد»؛ سر و صدای قتل های زنجيره ای را خواباندند تا «به حرکت اصلاحات لطمه نخورد». و همين ها نيز بودند که سی سال تمام صدايشان در نيامد تا از زشتی ممنوع بودن فرهنگ يک سرزمين بگويند. همين ها که با التماس و کرنش و ژست ضد حکومت اسلامی خودشان را مرتباً به روشنفکران غربی می چسبانند تا صلاحيت روشنفکری خود را تاييد کنند، سی سال تمام يک کلمه از چپاول ميراث فرهنگی و تاريخی ما نگفته اند، و صدايی بلند نکرده اند که حکومت اسلامی محيط زيست سرزمين مان را به چنان خطری انداخته که تا قرنی ديگر نمی شود جبرانش کرد. آنها به روی خودشان نياورده اند که هيچ روشنفکر غربی حاضر نيست خودش را از حمايت ميراث فرهنگی جهانی و حفظ محيط زيست کنار بکشد چرا که حمايت از هر دوی اين ها در زمانه ی ما، به قول حقوقدان ها، «از مصاديق حقوق بشر است».
به ياد آوريم که در سی سال گذشته اين بخش کوچک از به اصطلاح «اپوزيسيون» (يا در واقع خودی های مغضوب واقع شده) هيچگاه به دنبال اين گونه مسايل نبوده و برايشان حفظ نظام اصل و اساس کار بوده و نه حفظ مردمان و خواست های طبيعی آن ها. کافی است نگاهی به همين چند ماه اخير بياندازيم. نمونه ی ساده و مستندش هم اکنون پيش روی ما است؛ و آنقدر نزديک است که فراموشی اش ميسر نيست. برای اين که بدانيم چرا ادعای اينکه «در شرايط موجود و در ميان جنايات جمهوری اسلامی بهتر است دنبال اين مسايل نباشيم» بهانه ای بيش نيست کافی است نگاهی به انتخابات اخير بيندازيم، درست قبل از اين که حکومت اسلامی شمشير از رو ببندد و دمار از روزگار مردمان بی پناه سرزمين مان برآورد. (جنايات قبلی ديگرش را، برای خارج نشدن از بحث، در اينجا نديده می گيريم).
در طول دوران قبل از انتخابات، ديديم که ناگهان درهای همه ی آزادی های گفتن و نوشتن گشوده شد، جوان هامان تا صبح در کوچه و خيابان خواندند و رقصيدند، حجاب ها به تصديق عکس های انتخاباتی فرو ريخت و اگر هم حجابی در کار بود چيزی بود بيشتر شبيه مدل های عجيب مد تا حجاب اسلامی. کانديداها هم حرفی نبود که نگويند؛ انتقادی نبود که نکنند؛ ديديم که همين آقای احمدی نژاد ديکتاتور را سکه يک پول کرده و دست وزرا و وکلای فاسد را رو نموده، و از قاچاق و دزدی و زد و بندهای رژيم سخن گفتند. اما آيا هيچوقت از خودتان پرسيده ايد که اين کانديداهايی که به خاطر اينگونه پرده دری های حق طلبانه و درست شان انبوه انبوه مردمان را پشت سرشان داشتند چرا ـ در همان دوران کوتاه آزادی ـ از دو چيز سخن نگفتند؟: يکی از ولايت فقيه و يکی از جنايات نسبت به ميراث فرهنگی که در زمان احمدی نژاد و رييس سازمان ميراثش، آقای رحيم مشايی و همدستانش، اتفاق افتاده بود؟ در آن دوران هنوز نه ولی فقيه فرمان کشتار داده بود و نه احمدی نژاد و سپاه پاسداران و بسيجی هايش حمله به مردمان را شروع کرده بودند. به راستی در آن دوران سخن گفتن از ميراث فرهنگی چه مشکلی داشت که اشاره ای به آن نشد؟
نه، من آنقدر ساده نيستم که فکر کنم آقايان موسوی و کروبی و رفسنجانی و خاتمی و يا خانواده و قوم و خويش هايشان و مشاوران و سخنگوهای نام آور شان نمی دانستند و نمی دانند که اين حکومت در طی سی سال گذشته چه به روز ميراث فرهنگی و تاريخی ما آورده است. من فکر نمی کنم که، مثلاً، آقای موسوی و خانم رهنورد ـ که کيف دستی شان هم به جای همرنگی با دستمال گردن رهبر به شکل طرح های ايرانی است ـ عيد نوروز را نمی گرفته اند، بچه هايشان از آتش نمی پريده اند و شب يلدا آجيل شب چله نمی خورده اند. من باور نمی کنم که آن ها اين اصل ساده را نمی دانسته اند که ميراث فرهنگی ما ـ که نه ربط به طاغوت دارد، نه به ياقوت، نه به آمريکای جهانخوار و صيهونيسم خطاکار ـ ميراثی متعلق به يک ملت است، حق مسلم و ثروت يک ملت و متعلق به بشريت است. اما چرا به فکر اين کانديداهای حق طلب و مدعی احمدی نژاد ديکتاتور نرسيد که از فرهنگ ستيزی حکومت هم سخنی بگويند؟
و آنقدر هم بی انصاف نيستم که يقين داشته باشم همه ی اين خانم ها و آقايان دلشان نمی خواسته چيزی در اين باره بگويند. بلکه فکر می کنم که آن ها، حتی اگر به سخن گفتن در اين مورد علاقمند هم بودند، می دانسته اند که درست همانگونه که انتقاد از ولی فقيه خط قرمز است، حمايت از فرهنگ ايرانزمين نيز يکی ازخطوط قرمز اين حاکميت محسوب می شود؛ خط قرمزی که گذشتن از آن برای کسی که خيال پست و مقامی در حکومت موجود را دارد از محالات است.
اما برای من پرسش اساسی آن است که چرا طرفداران و سخنگويان خارجه نشين کانديداهای شکست خورده و قهرمان شده هم حاضر نيستند از اين خط قرمز بگذرند در حالی که همه شان اکنون ديگر از خط قرمز ولايت فقيه گذشته اند؟! اين ها از چه می ترسند؟ و بدتر از همه چرا قصد دارند که ما را با «تشر» و يا ترساندن و يا به بهانه ی اين که توجه به عيدهای ملی به جنبش سياسی موجود لطمه می زند از اين خواست طبيعی و انسانی دور کنند؟

ارتباط آزادی با فرهنگ ما
من فکر می کنم همه ی کسانی که مدعی مخالفت با حکومت اسلامی هستند، چه جمهوری خواه باشند و چه پادشاهی خواه، چه ملی و چه چپ و چه راست، هيچ کدام نمی توانند ضمن ارائه ی دليل يا دلايل مخالفت شان (هر چه که هست) با اين حکومت، اعلام کنند که ما با اين حکومت «مشکل فرهنگی» نداريم.
تصورش را بکنيد که حکومت ولايت فقيه بيايد و همه ی مشکلات اقتصادی مردمان را حل نمايد، پول های مردم را برای خود آنها خرج کند، کار بوجود آورد، ديگر به فکر جهانگيری اسلامی اش نباشد، توافق کند که به جای سلاح هسته ای، به انرژی هسته ای بپردازد، با آمريکا و اروپا و کشورهای ديگر جهان خوش و بش داشته باشد، و بشود يک «جمهوری اسلامی» واقعی که طرفداران مصلح آن آرزويش را دارند. در آن صورت آيا «ما» ديگر با اين حکومت مشکل نخواهيم داشت؟ مگر نه اينکه اين حکومت، به دليل بنياد گرفتن بر قوانين مذهبی و شرعی، همچنان زنان را نيمه انسان خواهد ديد، مردمانی را که مذهبی غير از تشيع امامی بعنوان شهروند درجه دوم خواهد شناخت، و آن هايی را که مذهبی ندارند کافر به حساب خواهد آورد، و در کتاب های درسی اش گفتن از عقايد مارکس و فرويد و داروين و ارائه ی توضيحات روشن و علمی درباره ی مذاهب و عقايد مختلف بشری ممنوع خواهد بود؟ آنگاه چگونه ممکن است در قلمروی چنين حکومتی سخن گفتن از فردوسی و کورش و زرتشت و آناهيتا و نوروز و مهرگان و چهارشنبه سوری و همه ی آنچه هايی که به فرهنگ و آموزش هايی بومی و غير اسلامی ارتباط پيدا می کند از ممنوعيت خارج شده باشد. و آيا چنين حکومت «اصلاح شده» ای می تواند با جهان يک بعدی فرهنگی اش يک انسان متمدن قرن بيست و يکمی را راضی کند؟
اما آن دسته از مخالفين جمهوری اسلامی که «خواهان حفظ حکومت اسلامی» نبوده و، با نظر داشتن به هر نوع حکومت سکولاری، در راستای برقراری دموکراسی و آزادی حکومتی ضد تبعيض عمل کرده و به عدالت اجتماعی بيانديشد يقيناً با فرهنگ ايرانی ما در تضاد نخواهند بود. درک و اثبات چنين مساله ای بسيار ساده است. فرهنگ ايران، به دليل اين که از خرده فرهنگ های متفاوت و رنگارنگ نژادها و قوم ها و مليت ها و به خصوص مذاهب مختلف تشکيل شده، قدرت و توانايی به روز شدن و با فرهنگ های امروزی متمدن جهان برابری کردن را در خود دارد. و اين همان واقعيتی است که اکنون مردمان ايران ـ پس از تجربه ی سی ساله ی يک حکومت مذهبی ـ آن را به خوبی درک می کنند؛ و بخاطر همين درک بوده که ما، در سال های اخير و در قلمروی سخت ترين و فرهنگ ستيزترين نوع حکومت تاريخ مان، صاحب جنبشی فرهنگی شده ايم که در ماه های اخير، متمدنانه و با فرهنگ، همراه و همپای جنبش سياسی کنونی راه آمده است.
به باور من، اين «بيداری فرهنگی» به هنگام ترين و به موقع ترين پديده ی تاريخ معاصر ما است و می تواند حل کننده ی مشکلات عظيمی باشد که ما را گرفتار بحران های سهمناکی کرده اند که هيچ شباهتی با هيچ کدام از بحران های تاريخ هزار سال گذشته مان ندارد. ما اکنون شاهد چالشی سخت بين دو نيروی پرتوان هستيم: چالش مردمانی با فرهنگی تک مذهبی (که سازنده ی حکومت اسلامی شده اند) و مردمانی با فرهنگی همه مذهبی، فراگير، و ملی. و اپوزيسيون واقعی حکومت اسلامی حامل اين فرهنگ است.
ترديدی نيست که در جهان پيش رونده، فرهنگ ها در گذار زمان در هم می آميزند و بر هم اثراتی مثبت يا منفی می گذارند؛ اما هميشه، هنگامی که فرهنگی بخواهد فرهنگ ديگری را به طور کلی از ميان بردارد ـ کاری که جمهوری اسلامی سعی می کند با فرهنگ ايرانی ما انجام دهد ـ فرهنگ مورد تجاوز قرار گرفته سعی در نجات خود خواهد کرد.
متأسفانه، ما باورمندان به فرهنگ همه مذهبی و ملی ايران، در گستره ی فرهنگ طرفداران حکومت اسلامی جايی نداريم اما آن ها در فرهنگ ما، همان جا و حقوقی را دارند که دارندگان همه ی مذاهب و باورها و عقايد ديگر دارا هستند. آن ها فرهنگ ما را بدان خاطر که تک ساحتی نيست دوست ندارند، اما ما با آن ها دشمنی فرهنگی نداريم زيرا ما به رنگارنگی فرهنگی ملت مان باور داريم. ما باور داريم که در سايه ی همين فرهنگ همه مذهبی است که دارندگان عقيده ها، سليقه ها و مرام های مذهبی يا سياسی متفاوت، و يا افرادی که دارای هيچ مذهب يا مرام خاص سياسی نيستند، نيز امکان زندگی و تنفس پيدا می کنند و می توانند کنار هم، و کنار ملت های ديگر جهان با صلح و دوستی زندگی کنند.
و چنين است که من می انديشم اکنون و در اين لحظه ها از تاريخ معاصرمان درست وقت آن است که با همه ی توان مان برای گسترش و پاسداشت فرهنگ ملی و همه گير خودمان بکوشيم. و ساده ترين راه اين پاسداشت برگزاری جشن ها و مراسمی است که بيرون از محدوده ی يک مذهب يا قشری خاص از جامعه به همبستگی و نزديگشت مردمان ـ با هر نوع عقيده و مرام و مذهبی ـ کمک می کند؛ چيزی که جنبش سياسی امروز ايران به طور قطع به آن نيازی مبرم دارد.

شکوه ميرزادگیچهارم اکتبر ۲۰۰۹
sh@shokoohmirzadegi.com

ــــــــــــــــــــــــــــ
۱- http://shokoohmirzadegi.com/02.Articles/haalaa%20vaqtash%20nist.htm