منم سوگواری ز ايران زمين
شکوه ميرزادگی
اين روزها، در پی آماده شدن مردم برای تظاهرات بعدی، که از هم اکنون تاريخ هايی هم برای آنها در ايميل ها و از طريق رسانه ها تعيين شده است، در مورد «شعارها» هم دستور العمل هايی از سوی برخی از اصلاح طلبان داده می شود. اين دستورها، که از ابتدا گهگاهی و به زبان های مختلفی به مردم داده می شد، پس از روز قدس، و شعارهای گسترده و متفاوت و نوين مردم، بسيار بيشتر شده و به خصوص عده ای سعی می کنند که در مصاحبه ها و مقالات خود اين شعارها را مخالف با راه و روش جنبش سبز معرفی کنند؛ با اين تأکيد که «چون "جنبش" در حال آماده شدن برای تظاهرات بعدی و بعدی است بايد که مراقب رفتارهای خودمان و شعارهای خودمان باشيم». اين افراد معتقدند که شرکت کنندگان جنبش، همچنان و در همه ی تظاهرات خود، تنها بايد از شعارهايی استفاده کنند که به طور مستقيم در ارتباط با انتخابات و پس گيری حق رأی شان باشد و يا در حمايت از دو نامزد معترض انتخابات، يعنی آقای موسوی و حجت الاسلام کروبی، و يا نهايتاً در ارتباط با افرادی چون آقای خاتمی و يا آيت الله منتظری و آيت الله صانعی که به حمايت از مردم بر خاسته اند.
اين افراد دلايلی را هم ارائه می دهند؛ مثل: «دادن شعارهايی جز در اين محدوده بهانه به دست دولت کودتا می دهد تا به حاميان جنبش سبز و آقايان موسوی و کروبی انتقاد و حمله کند»، يا «شعارهای انحرافی سبب می شوند که جمعيت در خطر حمله و دستگيری باشند»، يا «ظرفيت های نيروهای تظاهر کننده به هدر می رود»، يا «مردم به سوی هدف های انحرافی کشانده می شوند»، و يا «ما در مرحله ی اوليه ی اعتراض هستيم و هنوز برای مطرح کردن برخی از شعارها زود است».
برخی از اين دلايل، به نظر من، با وجود بلاهايی که تا به حال بر سر تظاهرکننده ها آمده، بی مورد می نمايند. مگر قرار بوده که چقدر حکومت به مردم فشار بياورد و يا به آقايان موسوی و کروبی انتقاد کند که اگر شعارها عوض شود «فشارها بيشتر خواهد شد»؟! به خصوص که اين گونه شعارها مدت هاست که مطرح شده اند و معلوم نيست چگونه مردم بايد شعارهايشان را هم پس بگيرند؟!
برخی ديگر از اين گفته ها نيز ـ مثل «زود بودن شعارها» ـ بی مورد و يا غيرمنطقی هستند چرا که هيچ کدام از مطرح کنندگان آنها (تا جايی که من خوانده ام) از چند و چون «وقت درستش» نشانه ای نمی دهند. که اگر اشاره نکردن به زمان درستش دلايل «امنيتی» دارد خود همين «زود بودن» گفتن اش هم آن دلايل را منتفی می کند.
در عين حال، اين روزها سخنانی از برخی از اصلاح طلب هايی که اخيراً به اپوزيسيون پيوسته اند شنيده می شود که متأسفانه شباهت زيادی به گفته های پوزيسيون دارد؛ از جمله اينکه می کوشند تا در مورد مردمان سرزمين ايران عبارت «هويت اسلامی» را به جای هويت ايرانی به کار برند و مدام می گويند: «ما نبايد کاری کنيم يا شعاری دهيم که به هويت اسلامی ما لطمه بخورد»، يا « هويت ما اسلامی است»؛ و ـ بزعم اين افراد ـ «اين هويت اسلامی نبايد با شعارهايی که بوی ديگری (بخوانيد "ايرانيت") می دهند خدشه دار شود».
يکی از تازه ترين اين گونه سخنان را در حرف های خانم دکتر شيرين عبادی می يابيم در تازه ترين سخنرانی خودشان در دانشگاه ناروپای کلرادو. ايشان، تاکيد می کنند که «به دليل دو قطبی شدن جهان، مردم مسلمان به سوی هويت اسلامی خودشان برگشته اند» و بر اين اساس نتيجه می گيرند که «و در حال حاضر يک دولت سکولار در ميان مردم ايران خريداری ندارد.» ايشان نيز به اين ترتيب تاکيد می کنند که ايرانی ها هم مثل ديگر مسلمانان خاورميانه به سوی هويت خودشان که «اسلامی» است بازگشته اند. بی آنکه توضيح دهند تعريف و ترکيب اين هويت اسلامی چيست که ما به آن بازگشته ايم. و آيا ما، به عنوان شهروندان ايرانزمين، هيچ وقت چون کشورهای ديگر خاورميانه که اسلام برآمده از فرهنگ ريشه ای «سامی» خودشان بوده، هويتی به نام هويت اسلامی داشته ايم که اکنون به آن برگرديم؟
هويت اسلامی يا ايرانی ما؟
ساده ترين تعريف هويت (يا «چيستی») در هر زبان و فرهنگی آن مجموعه ای است که سبب می شود هر امر و شخصی از بقيه متمايز و مشخص شود؛ نمود خارجی و رسمی اين «هويت» هم، مثلاً، شناسنامه يا کارت های شناسايی خاصی است که هر کدام از ما، چه در ايران و چه در هر کجايی که مقيم آن باشيم، داريم. در اين سند نام و نام خانوادگی و محل سکونت و تبعيت ما نوشته شده است.
آزمايش ساده ی ديگری هم برای درک معنای «هويت» وجود دارد: اگر کسی از من يا شما بپرسد که کجايی هستيد اولين چيزی که بر زبان می آوريم نام سرزمينی است که به آن تعلق داريم. وقتی می گويم «من يک ايرانی هستم» همه می فهمند که منظورم آن است که من به جغرافيايی به نام ايران، که هم در نقشه ی جغرافيايی رسمی جهان شناخته شده و هم در قوانين بين المللی، متعلق هستم (بی آن که در اين جا بخواهم اشاره ای ناسيوناليستی، يا حتی وطن دوستانه به اين مساله داشته باشم). اما اگر من بگويم که «من مسلمان هستم» بلافاصله از من خواهند پرسيد که شما از مسلمانان کدام کشور هستيد؟ و من ناچارم که هويت خود را با عنوان ايرانی، عراقی، آمريکايی، فرانسوی و يا هر جای ديگر مطرح کنم، وگرنه من هويت خود را به درستی آشکار نکرده ام.
پس، براساس قواعد و قراردادها و تعاريف امروزی جهان، هويت عام همه ی ما ايرانی ها با هر مذهب و بی مذهبی که داشته باشيم، «ايرانی» است و هويت مذهبی ما امری فرعی محسوب می شود. اصل ايرانی بودن است و فرع مسلمان بودن؛ فرعی که می تواند مسيحی بودن و زرتشتی بودن و بهايی بودن هم باشد، بی آنکه به آن «هويت عام» خدشه وارد آورد. حالا ممکن است برخی، به دلايل اعتقادات شديد مذهبی، برايشان اصل مذهبشان است و هر آن چه که در جهان است فرع آن محسوب می شود. اما اين فقط يک امر شخصی است و نه امری حقوقی و قابل استناد. کما اينکه در کشورهای پيشرفته ی امروز حتی برای گرفتن کار و رفتن به دانشگاه اگر از کسی بپرسيد «مذهب شما چيست؟» کاری غير قانونی انجام داده ايد، چرا که مذهب امر خصوصی و شخصی افراد است. و جالب است که مردمان اين کشورها نيز از شما هيچوقت نمی پرسند که: «مذهب شما چيست؟» اما از اولين پرسش هايی که از شما می کنند اين است که: «کجايی هستيد؟» يعنی شناخت و هويت شما پس از نام تان از طريق کجايی بودن تان مشخص می شود.
من واقعا نمی دانم چگونه است که اکنون برخی از نو پيوستگان به اپوزيسيون، درست مثل حکومت اسلامی در طول اين سی سال، همچنان سعی دارند که هويت «همه ی ما» را از ايرانی بودن به مسلمان بودن تغيير دهند؟ من ترديدی ندارم که مسلمان بودن هم بخشی از هويت ما است، همانگونه که زرتشتی و ارمنی و يهودی و بهايی بودن ـ يعنی همه ی اديانی که بخش هايی از مردمان ايرانزمين به آن معتقدند و دوره ای از تاريخ سرزمين مان را با آن سر کرده اند ـ نيز بخشی از هويت ما هستند.
اکنون بيش از ۱۴۰۰ سال از حمله ی اعراب به سرزمين ما، و حدود ۱۰۰۰ تا ۱۱۰۰ سال از مسلمان شدن بخشی از مردم ما، می گذرد. و حيرت انگيز اين جاست که ما در طول همه ی اين دوران های پر فراز و فرود تاريخی و حمله های کوچک و بزرگ و استعمار و استثمارهای نامريی، همچنان هويت ايرانی خود را (چه در اسناد اداری و نزد مردمان جهان و چه در ادبيات و شعرمان، و چه در زبان روزمره) حفظ کرده ايم. نگاهی به شاهنامه به ما می گويد که حتی در آن دوران ها مساله مذهب (بگيريم مذهب مهری يا ميترايی فردوسی) نبوده که شناسنامه و هويت شناخته می شده بلکه «ايرانی بودن» مورد نظر فردوسی بوده که از زبان قهرمان اش، «فرانک»، جاری می شود، آنجا که او، برای معرفی خود می گويد:
«فرانک بدو گفت کای پاک دين
منم سوگواری ز ايران زمين»
و يا
«تو بشناس کز مرز ايران زمين
يکی مرد بد، نام او آبتين»
و اگر چه بعدها، يعنی قرن ها پس از فردوسی، برای نابودی نام هايی چون ايران و پارس سعی شده است، و حتی در دوران هايی که تسلط حکومتی شديداً مذهبی را داشته ايم، و حتی در زمانی که عقب مانده ترين و متعصب ترين حکومتی همچون قاجاريه را تحمل کرده ايم. باز هم می بينيم که مفهوم «وطن» جايگزين ايران و سرزمين پارس شده و در مقابل هويت اسلامی از هر نوعش (گاه تسنن و گاه تشيع) قرار گرفته است. و حالا چه اتفاقی افتاده که هويت ما يکباره و کلاً اسلامی شده است؟ يا بنا به تعريف برخی معتدل ترها! «اسلامی ـ ايرانی!»؟ آن هم در دنيای مدرنی که چيزی به نام مذهب (هر نوع مذهبی) ضمن داشتن احترامی بيش از گذشته ها امری خصوصی بشمار می آيد و هويت هر کس ابتدا بر انسان بودن و جهانی بودن او استوار ست و سپس به خاکی که در آن زندگی می کند.
در جهانی که ما اکنون بر آن گام می زنيم، هيچ انسان متمدنی نه با دين کسی مخالفت می کند و نه با بی دينی کسی؛ چرا که هر دوی اين باورها را در محدوده ی اعتقادات شخصی افراد و از جمله ی حقوق بشری و دموکراتيک او می بيند. اما تجاوز هر فردی به نام دين يا هر عنوان ديگری به زندگی اجتماعی و شخصی و خصوصی مردمان و ستاندن هويت و شناسنامه ی آن ها نيز برای هيچ انسان امروزی و متمدنی قابل قبول نيست.
من می فهمم که در ايران و در اين راستا زور و اجبار و تجاوز وجود دارد اما يک انسان معتقد به حقوق بشر که ديگر نبايد حرف های زورگويان و بيدادگران را تکرار و تاييد و يا اعمال کند. و آن که خود را متعلق به جنبشی می داند که حرف نخستن اش حق طلبی است چگونه می تواند که حق ميليون ها انسانی را که برخلاف او هويت خود را ايرانی می دانند ضايع کند؟ ديده ام که اين افراد حتی گاهی برای اثبات اين که هويت ما مسلمانی است بر همه پرسی سال ۱۳۵۸ و انتخاب«جمهوری اسلامی» تکيه می کنند در حالی که حتی اگر آن رای گيری ِ غير اصولی و شتابزده را هم قبول کنيم باز اين يک روش مربوط به انتخاب حکومت بوده و نه انتخاب هويت. بر همين اساس روشن است که آن نوع حکومت برآمده از آن همه پرسی، يعنی جمهوری اسلامی، نيز به راحتی و با يک رای گيری ديگر می تواند چيز ديگری بشود.
بنظر من، و بر خلاف نظر خانم عبادی که می گويند: «دولت سکولار در ميان مردم ايران خريداری ندارد» من فکر می کنم که «دولت سکولار هم می تواند بين مردم ايران خريدار داشته باشد» چرا که به دليل فضای رعب و خفقان و سانسور در سرزمين مان ما هيچ آمار درست و حتی هيچ گمانه زنی مستندی نداريم که بتوانيم با قاطعيت تعيين کنيم که بيشترين مردم ايران چه را می خواهند.
وقتی مصلحانی حتی «شعار» های مردم را، از ترس درگير شدن با حکومت، از درون و بيرون ايران کنترل می کنند ما چگونه می توانيم بگوييم چه چيز را مردم بيشتر می خواهند؟ ما به هيچ روی نمی توانيم بگوييم که «چيزی» در بين مردم خريدار ندارد. چرا که اگر به رای مردم و به اهميت هر فرد به عنوان يک انسان و ارزش حقوق او باور داشته باشيم نمی توانيم، در نبود يک آمار يا همه پرسی سالم، با قاطعيت بگوييم که مردم ايران در هر زمينه ای چه نظر دارند و به کدام خواسته شان اولويت می دهند.
در عين حال دردم آمد وقتی ديدم که خانم عبادی در بخشی از صحبت هايشان در «دانشگاه ناروپا» گفته اند: «ما به جای جدايی دين از حکومت، لازم است که پيشرفت را از طريق تفسير درست قرآن به دست آوريم».
دردم آمد که اين حرف را در آستانه ی روز گراميداشت کورش بزرگ، رهبر سياسی و فرهنگی ايرانزمين که ۲۵۰۰ سال قبل «پيشرفت» را در حذف نابرابری، محو تبعيض نژادی، و آزادی مذاهب، اتحاد و صلح بين ملت ها می ديد و نامش بر تارک هر متن کلاسيکی درباره ی حقوق بشر نقش بسته است، زنی که در نخستين سخنرانی اش پس از گرفتن جايزه نوبل، خود را دختر کورش می خواند و سخنرانی بلندی در ارتباط با اهميت فرهنگ و هويت پيشرفته ی ايرانی داشت اکنون صلاح و پيشرفت مردم کشورش را در ارائه ی تفسيری نوين از قرآن جستجو می کند.
به راستی اکنون چه شده است که ما برای «پيشرفت»، به جای نگاه به حقوق بشر جهانی که متمدنانه ترين روش پيشرفت است، و به جای نگاه به متون فرهنگی خودمان که سراسر از مهر و صلح و انساندوستی انباشته است، بايد دست به دامان تفسير قرآن بشويم؟ ـ تفسيری که به نظر من البته که مثل تفسير همه ی کتب مذهبی ديگر، لازم و ضروری و حتی اجتناب ناپذير است اما در زمانه ای که راه و روش زندگی آدميان زمينی و اجتماعی شده و از تحميل احکام کتاب های آسمانی و مذهبی بر گذشته، ديگر برای جوامع رنگارنگ بشری روش کهنه و زيانباری است.
من، به عنوان «سوگواری ز ايران زمين»، که جانم از سی سال دست و پا بريدن ها و سنگسار کردن ها و به منجنيق آويزان کردن ها و شکنجه شدن ها و تجاوز شدن ها و در کوچه و خيابان به گلوله بستن ها گداخته است (حتی اگر اين سخن خانم عبادی را بپذيرم که اينها در خود قرآن نيست و ناشی از تفسير غلط آن است)، اکنون آرزو دارم که به عنوان يک انسان قرن بيست و يکمی رأيم را به حکومتی بدهم که بدون هيچ تفسير و ترميمی از «کتب مقدسه» پنجره هايش مستقيم به جهانی باز شود که حقوق بشر آن را به رسميت می شناسد و برای همه يکسان می خواهد.
بهمين خاطر هم هست که به هيچ کسی نمی گويم چه شعاری و چه را بخواهد يا نخواهد. اين حق طبيعی، انسانی و تمدنی هر فرد آدمی است که راه و روش و مقصد و مقصود و شعارش را خود تعيين کند و نهايتا بکوشد تا به شکلی منطقی (و نه با بکن نکن گفتن ها) ديگران را در مورد آن ها با خود همداستان سازد. مطمئن هستم شعاری که از اعماق جان مردم برنخواسته باشد، حتی اگر در نخستين تظاهرات جايگاهی برتر داشته باشد، به مرور زمان رنگ می بازد و جای خود را به شعاری می دهد که نماد و نمود خواست های برآمده از تجربه های اجتماعی مردمان است
شانزدهم اکتبر ۲۰۰۹
|