به آن که زيباترين و انسانی ترين کتيبه ی سرزمين مان را نوشت
در قلب اولين زمينیکه در آتشفشان فرو رفت
و ذوب شد،
ـ و در ميان خاکستر عظيم
آن جزيره گم شده ـ
تنها يک کتيبه باقی ماند
و تو.
با تو بود
که از سال های يخ،
از بلور قامت جنگل های ابر،
و از گدازه های منجمد دريای ماه
گذشتم
تا در ميان نُت های سرخ
و کلماتی که
هنوز
در آتش می درخشند
عکس زنجيرهای شکسته را
بر آن کتيبه ی با شکوه
تماشا کنم.
***
می پرسم:
«ساعت طلوع جزيره کجاست؟»
روبرويم ايستاده ای
ـ خورشيد وار و تابناک ـ
و نگاهم می کنی
وقتی که بر سنگ ها و ستون ها
می دوم،
می رقصم،
و می نويسم،
و در انديشه ی کفش های آفتابی ام
تاريکی نيست.
***
می پرسم:
«ساعت طلوع آن جزيره افسانه ای
کجاست؟
شبنم آفتابگردان
چه روزی
بر لب آهو می نشيند؟
شکٌر نور
کی از خاکستر و سنگ می تراود؟
و من کجا
راز آتشفشان را
در حافظه ی اين کتيبه ی خاموش
پيدا خواهم کرد؟»
روبرويم ايستاده ای و
در سکوت مهر وارت
نگاهم می کنی
|