استقلال ايران يا بيمهء اتمی ولايت فقيه
اسماعيل نوری علا
حکومت اسلامی مستقر در ايران به هيچ روی در پی مستقل ساختن ايران نيست بلکه به موجود مستقل ديگری به نام «خلافت شيعی اسلامی» فکر می کند که، در استراتژی و روند ساختن آن، کشوری و ملتی به نام ايران مهره های شطرنجی بيش نيستند که می توان آنها را به پای منافع بزرگتری که آخوندها تشخيص می دهند (و واقعی بودن يا نبودن شان نيز تفاوتی در ماجرای جاری نمی کند) قربانی نمود... آخوندی که بطور تاريخی حتی دوست نداشته پيکر مرده اش در خاک ايران دفن شود و وصيت به «حمل ميت به عتبات عاليات» می کرده بوئی از وطن پرستی نبرده است که خواستار استقلال آن باشد
esmail@nooriala.com
ما ايرانيان، بی آنکه کشورمان در قرون هجده و نوزده و بيست مستعمرهء جائی شده باشد، همواره درد مستقل نبودن داشته و خواست استقلال را در کنار «بقيهء خواست ها» مان جا داده ايم. اگر از نبودن آزادی ناليده ايم علت فقدانش را در غيبت استقلال جسته ايم؛ اگر عليه سلطنت برخاسته ايم و طلب جمهوری کرده ايم بقای اولی و نيامدن دومی را ناشی از نداشتن استقلال دانسته ايم؛ اگر خواستار ملی شدن صنايع نفت مان بوده ايم اين کار را تضمينی برای استقلال خود تلقی کرده ايم و حتی اگر در سی سال پيش يک سره به دامان اسلام و آخوندهای بيسواد و بی تجربه در کار کشورداری آويخته ايم تصورمان آن بوده که با پذيرش حکومت اسلامی درها را بروی نفوذ خارجيان استعمارگر و استقلال برانداز می بنديم.
در عين حال، در دويست سال گذشته، جز دو ـ سه سال حکومت دکتر مصدق، همواره مدعی بوده ايم که حاکمان مان دست نشانده و کاشته و ساخته و پرداختهء بيگانگان بوده اند و هستند. نوشته ايم که ناصرالدين شاه امتياز فعاليت های اقتصادی کشور را به خارجی ها می داد تا رشوه ای را که بصور مختلف می گرفت خرج عطينای «حرمسراداری» و سفر به «ممالک راقيه» کند؛ گفته ايم که محمدعليشاه را روس ها علم کردند تا بدست لياخوف شان مجلس ملی را به توپ ببندد و حکومت مشروطه را براندازد. اعلام داشته ايم که رضاشاه را آيرون سايد انگليسی آورد و محمد رضا شاه را هم انگليس ها بجای پدر نشاندند اما او دوازده سالی بعد ارباب عوض کرده و دست نشاندهء آمريکائی ها شد. و سپس زيرنويس زده ايم که اما همين آمريکائی ها خمينی را از نجف به پاريس فرستادند تا جمهوری اسلامی اش را جانشين «پادشاهی از کورش تا محمدرضا شاه» کند. و پيچ و تاب آخر هم چنين ثبت کرده ايم که حکومت او هم با مرگ اش خط عوض کرده و خامنه ای ـ اين دست نشاندهء روسيه ـ را به رياست کشور رسانده است.
تازه، من خود، در عفوان نوجوانی، شاهد آن بودم که مصدق هم چندان از اين «قاعده» و «تحليل» مصون نبود و توده ای ها او را هم در نشريات خود نوکر شير پير بريتانيا، عضو وفادار فراماسونری، و عامل بيگانه می خواندند، درست در حالی که رهبران خودشان، در واقعيت آشکار و نه در عالم اتهام و خيال، عضو کا.گ.ب و عامل اتحاد جماهير شوروی و ستون پنجم انترناسيوناليسم استالينی بودند و از نشان دادن پيوند خود با کشور شوراها ـ که اردوگاه سوسياليسم خوانده می شد ـ چندان ابائی هم نداشتند.
و در کنار اين ذهنيت ـ که اکنون، به طنز، با نام «ذهنيت دائی جان ناپلئونی» شناخته می شود، اما آميختگی واقعيت و رؤيا، تاريخ و استوره، و خيانت و خدمت، از آن واقعيتی تلخ و بی طنز می سازد ـ تعريف مان از استقلال نيز چندان روشن نبوده و نيست و به دقت نمی دانيم که «کشور مستقل» مان در شبکهء روابط بين المللی آمده تا دههء اول قرن بيست و يکم بايد چه کند تا استقلال اش حفظ شود.
علاوه بر اينها، امروزه تصور غالب بر ذهنيت بسياری از ما آن است که منشاء اصلی، و مانع رسيدن ما به استقلال، «آمريکای جهانخوار» و فرزند خوانده اش در قلب جهان اسلام ـ اسرائيل ـ هستند، و يا اگر به استقلال رسيده باشيم، آنهايند که قصد دارند اين استقلال را از ميان بردارند.
در اين مورد اخير البته تبليغات دائم حزب توده (کاشتهء کمونيسم استالينی در 60 سالهء اخير) و کوشش انگلستان (برای انداختن همهء تقصيرها به گردن آمريکا در ماجرای 28 مرداد 32) در پيدايش اين ذهنيت «استقلال طلب و آمريکاستيز» اثری عمده داشته و حوزهء نفوذ اثری بسيار وسيع را در بر گرفته است؛ بطوری که در اين مورد خاص، بين دو دشمن يا رقيب سياسی بازمانده از عهد جنگ سرد، يعنی حزب توده و جبههء ملی ايران، اشتراکات نظری فراوانی وجود دارد که آنها را به اين برداشت مشترک می رساند که حکومت ولايت فقيهی کنونی در ايران «مستقل ترين حکومت تاريخ ايران» محسوب می شود؛ دليل هم دشمنی مشترک حکومت اسلامی و هر دوی اين تشکيلات رقيب با آمريکا است؛ يکی بخاطر اينکه آمريکا حکومت رهبرش، مصدق، را برانداخته است و ديگری بدان دليل که، با انجام کودتا و امکان ندادن به ادامهء حکومت مصدق، در راه ايجاد حکومت کمونيستی ـ توده ای در ايران سد شده و خود جانشين «بريتانيای کبير!» شده است.
اين در آميختن درک ما از استقلال با آمريکا ستيزی، مسلماً، ناشی از توسل حزب توده به ساده سازی صورت مسئله و اختراع «جبههء خوب» و «جبههء بد» برای عالم سياست کشورمان بوده است که مليون ايران نيز، پس از 28 مرداد، آن را مناسب حال خود يافته اند؛ حال آنکه اگر نيک بنگريم چه امير کبير، چه بنيادگزاران احزاب ملی گرائی که بعد از رفتن رضاشاه در ايران بوجود آمدند، و چه شخص دکتر مصدق، همگی، معتقد بودند که ايران ساندويچ شده در بين مستعمرات انگلستان در هند و پاکستان، از يکسو، و روسيهء تزاری و سپس جانشين اش اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی، از سوی ديگر، چاره ای ندارد جز آنکه به ايالات متحدهء آمريکا رو کند تا استقلال کشور را در برابر نفوذ دو همسايهء قلدرمآب حفظ نمايد؛ و به همين دليل نيز، بخصوص پس از پيروزی متفقين در جنگ دوم جهانی، پای آمريکا به صحنهء سياست ايران باز شد؛ که اولين ثمر آن مجبور کردن استالين به خارج کردن قوايش در آذربايجانی بود که نصف شمالی آن را حکومت های تزاری و کمونيستی سال ها قبل بلعيده و گواريده بوده اند. و همان شرايط پس از جنگ جهانی نيز بود که به آمريکا فرصت داد تا بيست سالی بعنوان «پدر خواندهء حکومت ايران» در خاورميانه جا خوش کند؛ تا اينکه سياست اروپا زدهء دموکرات های عهد پرزيدنت کارتر تير را به پای خود شليک کرد و ايران را دو دستی تقديم روسيه (جانشين شوروی) و اروپا (جانشين بريتانيای کبير) نمود و در حاشيه به چين نيز فرصت داد تا با ريختن اجناس بنجل خود در بازار ايزان به نابود کردن صنايع داخلی و مکيدن بنيهء اقتصادی ايران بپردازد.
در دوران استعمار آشکار پيش از قرن بيستم، «مطامع استعماری» کشورهای اروپائی دارای دو جنبهء اقتصادی و سياسی بود. چاپيدن منابع طبيعی و نيروی کار ارزان کشورهای مستعمره و آفريدن حوزه های ضربه گير بين مستعمرات کشورهای مختلف. در عصر مندرس قاجاريه اهميت سياسی ايران بيش از اهميت اقتصادی اش بود و، در نتيجه، بعنوان منطقه ای ضربه گير بين مستعمرات بريتانيا در هندوستان بزرگ و قلمرو امپراتوری روس مورد استعمار مستقيم قرار نگرفت اما دربار قاجاريه بصورت محل نزاع و معاملهء هر دو دولت مزبور در آمد. ايران همهء ضررهای سياست های استعماری را متحمل شد بی آنکه از فوايد آن (مثل آشنائی با اصول دموکراتيک و سکولار کشورداری اروپا و ديوانسالاری کارآمد کشورهای استعمارگر) بهره ای برد؛ نيز سرزمين هائی را کلاً از دست داد و در چنگ تاخت و تاز آخوندهای امامی گرفتار آمد. بدينسان، ايران، در حالی که از رگ هايش خون فوران می کرد، بصورت کشوری مستقل باقی ماند، اما کشور مستقلی شد که روشنفکران و سياستمداران ملی اش همواره در تب خواست استقلال اش می سوختند!
انقلاب مشروطه، که با انقلاب کمونيستی شوروی همزمان شده بود، موجب شد تا نزاع روس و انگليس نيز از آن پس در صحنهء همين «استقلال خواهی» ادامه يابد. انگليس ايرانی مستقل (به معنی محافظت شده در برابر کمونيسم شورويائی اما وابسته بخود) را می خواست و شوروی نيز اين «استقلال وابسته» را چيزی جز «مستعمرهء انگليس بودن» نمی ديد و تبليغ نمی کرد، به اين سودا که ايران را از مدار بريتانيا خارج کرده و به اردوگاه بين الملل کمونيستی بکشاند.
بدينسان، ايران مشروطيت آفرين نيز همواره در دعوای مابين «دو دزد» گرفتار بوده و توانسته است استقلالک خود را حفظ کند. اگر آلمان هيتلری نتوانست در دوران رضا شاه بعنوان «دوست سوم!» در صحنه ظاهر شود، آمريکای دوران مصدق و محمد رضاشاه، با استفاده از فضای پس از جنگ توانست جانشين هر دو نيروی استعماری شود و از آن پس نه بعنوان کشوری استعمارگر که، در زبان چپ های ايران، بعنوان «سرکردهء امپرياليسم» در سرنوشت ايران دخالت داشته باشد. آنگاه، تنها حکومت اسلامی بود که توانست آمريکا را از صحنهء سياست ايران براند تا آن را دو دستی تقديم روسيه و اروپا کند و آخوندهايش را به فضای آشنای عهد قاجاريه برگرداند.
پس، شايد، اتفاقاً، تنها امروز باشد که اهل تفکر و سياست ايران در موقعيتی قرار گرفته باشند که بايد به مفهوم «استقلال» انديشيده، تفاوت معنای کنونی آن با معنای قرن بيستمی اش را درک کرده، و به بازتعريف اين مفهوم برای ايران فردا ـ که بنظر می رسد چون خورشيد روشنائی بخش از افق مضرس حکومت در حال زوال آخوندی سر بر می کشد ـ بيانديشند.
بنظر من، چنين انديشه ای نمی تواند بدون در نظر گرفتن نکات زير دارای زيربنائی واقعی و کارآمد باشد:
1. امروزه ما از دوران «جهانی شدن» می گذريم و، چه بخواهيم و چه نه، عصر انزواطلبی سياسی، قطع رابطه کردن با جهان، بستن چاه های نفت، و کوشش برای رونق بخشيدن به اقتصاد بدون نفت گذشته است. دنيا «دهکده ای جهانی» است و منابع طبيعی کره زمين مورد علاقهء همهء جوامع اند. ديگران ديگر به راه های غيرمستقيم و سياستمدارانه متوسل نمی شوند. ما نفت و گاز داريم، «آنها» نيز به اين دو ماده نيازمندند. اين مواد را می برند و قيمت آن را ـ بر حسب قيمت گزاری های بازار بين المللی ـ می پردازند و اگر اين رابطه را نپذيريم به زور متوسل می شوند.
2. حکومت بی لياقت و شبه اشغالگر آخوندی، ذره ای از اين «درآمد» را خرج ساختن زيربنای اقتصادی کشور نکرده است و همهء دست آوردهايش صوری و خر رنگ کن بشمار می روند. پس، ايران ما اکنون، پيش از هر زمان ديگری به درآمد از محل فروش اين مواد نيازمند است و همين نياز در بازتعريف مفهوم استقلال اش نقش قاطع دارد.
3. ايران می توانست بعنوان کشوری فروشنده و صادر کنندهء نفت و گاز در لبهء شمالی خليج فارس بنشيند، کاری بکار ديگران نداشته باشد، و درآمدش را خرج ساختن فردايش کند. اما انقلاب اسلامی 57 دهان بطری غول ايدئولوژيک هولناکی را گشوده است که می خواهد «خلافت اسلامی» را بازتوليد و بر جهان مستقر سازد. اين «غول» معنای استقلال يک کشور را نمی فهمد، حاکميت ملی را درک نمی کند، بجای ملت به امت می انديشد، اهل سازندگی اين جهانی نيست و قصد دارد جهان را تبديل به غارهای بی مدنيت تورا تورای پاکستان و شهرک بی مدنيت مدينه کند. اين امر باعث شده است که جهان نيز نتواند به ايران به چشم يک عضو بی آزار بنگرد و ناچار است که با آن سياستی دوگانه را بنياد نهد: از يکسو از نيرو گرفتن اش جلوگيری کند و از سوی ديگر، تا فرصت باقی است، تا می تواند آن را بچاپد. به همين دليل، همهء سياست های کشورهای ديگر در مورد ايران کنونی جنبهء کوتاه مدت و چپاولگرانه دارد و بر بنياد نگاه «تا اطلاع ثانوی» ساخته می شود.
4. حکومت اسلامی مستقر در ايران به هيچ روی در پی مستقل ساختن ايران نيست بلکه به موجود مستقل ديگری به نام «خلافت شيعی اسلامی» فکر می کند که، در استراتژی و روند ساختن آن، کشوری و ملتی به نام ايران مهرهء شطرنجی بيش نيستند که می توان آنها را به پای منافع بزرگتری که آخوندها تشخيص می دهند (و واقعی بودن يا نبودن شان نيز تفاوتی در ماجرای جاری نمی کند) قربانی نمود؛ پولشان را خرج اسلحه و کمک به حماس و حزب الله کرد، بازارشان را در اختيار چين گذاشت، ارتش و مرزها و امنيت شان را به روس ها داد، نفت و گازشان را به اروپائی ها بخشيد، ثروت شان را در آمريکای جنوبی خرج کرد، آثار تاريخی و عتيقه شان را در بازارهای بين المللی به حراج گذاشت و حساب های بانکی سوئيس رهبران حکومت اسلامی را سرشارتر از هميشه کرد. آخوندی که بطور تاريخی حتی دوست نداشته پيکر مرده اش در خاک ايران دفن شود و وصيت به «حمل ميت به غتبات عاليات» می کرده بوئی از وطن پرستی نبرده است که خواستار استقلال آن هم باشد.
5. همين غول جاهل بی شاخ و دم، متوجه خطرات تهديد کنندهء هستی خود نيز هست و لذا همواره در انديشهء دست يابی به قدرتی است که به مدد آن اين خطرات را دفع و عمر خود را بيمه کند. غول جاهل اسلام امامی اين بيمه را در داشتن بمب اتمی يافته و بيش از دو دهه است که تمام امکانات خود را معطوف دستيابی به آن کرده است. و جالب آن است که ـ با توجه به روانشناسی سياسی قرن بيستمی ما ايرانيان ـ کوشيده است تا «حق مسلم» ايران برای دستيابی به انرژِی اتمی را به مفهوم «استقلال ايران» پيوند زند و، بدينوسيله، اغلب کسانی را که در عالم سياست به مسئلهء استقلال کشور اولويت می دهند بفريبد و با طرح پرسش هائی که احساسات استقلال طلبی شان را بر می انگيزد مردم را به حمايت از خود وا دارد. می پرسد: چرا اسرائيل و هند و پاکستان اتم داشته باشند و ما ـ که بزرگ ترين کشور منطقه ايم ـ نداشته باشيم؟ مگر دکتر مصدق نمی خواست، با ملی کردن صنايع نفت ايران، کشورمان را به استقلال برساند؛ و مگر نه اينکه دستيابی حکومت ولی فقيه به انرژی اتمی نيز امری معادل آن است؟ پس، چگونه می توان ملت مدار و ملی گرا بود و داشتن انرژی اتمی را «حق مسلم» ايران (بخوان: حکومت اسلامی) ندانست؟ مگر نه اينکه می گويند نفت و گاز ايران در بيست سال آينده به پايان می رسد؟ در اين صورت چرا ما، پيش از رسيدن به آن نقطهء بی بازگشت، به منبع لايزال انرژی اتمی دست نيابيم؟ و کار بجائی رسيده است که اکنون حتی برخی از سطنت طلب هاي دو آتشه هم احمدی نژاد را، بخاطر همين «حق مسلم خواستن» اتمی اش، تاييد می کنند و سپاه پاسدان ولی فقيه اش را هم مدافع منافع ايران می دانند.
6. من پاسخگوئی به بسياری از اين مسائل مردمفريب را به اهل تخصص اش وا می گذارم؛ اگرچه بشخصه معتقدم که اين حکومت حتی لايق داشتن يک «کبريت اتمی» هم نيست و نبايد «شيشه ای اين چنين ظريف و شکننده» را به دست سنگتراش ناشی ای سپرد که دو تا و نصفی هواپيمای روسی اش را (که ربطی به امپرياليسم و آمريکای جهانخوار ندارند) نمی تواند روی هوا نگاه دارد و حالا می کوشد، آن هم به کمک تکنولوژی امتحان پس دادهء چرنوبيلی روس ها، ظاهراً در سراسر ايران نيروگاه توليد برق اتمی ايجاد کند و مسلماً در اين راه مردم ايران را به کشتن داده و خاک کشورمان را برای قرن ها به آلودگی خواهد کشاند. بحث من در مورد پيوند مصنوعی و خدعه آميز لزوم دستيابی به اتم و رسيدن به استقلال واقعی کشور است. در اين مورد هرچه فکر می کنم می بينم که داشتن انرژی اتمی نه تنها استقلال ما را تأمين نمی کند که ما را يکسره به گدايان سفرهء اعيان دنيا مبدل می سازد. دنيا مصصم است که توليد داخلی سوخت اتمی را برای حکومت ولی فقيه ناممکن کند چرا که می داند اين غنی سازی فقط در راستای توليد بمب است و نه توليد برق و انرژِی. پس، حداکثر ارفاقی که در معاملات آينده صورت گيرد فروختن سوخت اتمی به ايران است. در اين صورت کشوری که دارای نفت و گاز است و اينگونه انرژی ها را به دنيا صادر می کند، در فردای اتمی شدن محتاج واردات سوختی است که ديگران توليد می کنند؛ درست همانگونه که امروز هم، بخاطر اهمال در ايجاد پالايشگاه، محتاج وارادات بنزينی است که ديگران نفت اش را از خود او می خرند و در پالايشگاه های خودشان تصفيه اش می کنند و توليداتشان را به او می فروشند! حال، بايد ديد که ايران آيندهء بدون نفت پول خريد اتم که سهل است، بنزين اش را از کجا تأمين خواهد کرد.
7. در جهان امروز مفهوم استقلال چيزی نيست جز توانائی يک ملت در قرار دادن کشور خود در بهترين شبکهء روابط اقتصادی و سياسی، چه بعنوان خريدار و چه بعنوان فروشنده، و صرف درآمدهای خود برای ازدياد توانمندی های اقتصادی خويش؛ و استفاده از همپيمانی با ديگران در راستای دفاع از تماميت و حاکميت خود. حکومت اسلامی مسلط بر ايران در هيچ کدام از اين راستاها گام برنداشته و نمی دارد ـ بخصوص که مشروعيت نمايندگی ملت ايران را هم بکلی از دست داده است و گردانندگانش مجری اين شعار خمينی اند که: «ما ايران را برای اسلام می خواهيم».
8. از مغرضان و کسانی که منافع شان به حکومت اسلامی پيوند خورده است که بگذريم، استقلال خواهان ساده انگار ايرانی، که در حرف مدعی مخالفت با حکومت اسلامی اند، در باور معوج خود به «مستقل بودن حکومت اسلامی ايران»، کار را به آنجا رسانده اند که اگر کسی به وجود «زندان کهريزک» اعتراض کند به اين واقعيت اشاره می کنند که آمريکا نيز برای خودی و غير خودی هايش زندان های مخوف دارد؛ و اگر به فقر گسترده اشاره شود به لشگر بی خانمان های آمريکا رجوع می دهند و وجود زندان و فقر را نافی استقلال نمی دانند. اما آنچه در انديشهء آنان مفقود است پيوند مستقيم و لازم بين «استقلال» و «حاکميت ملی» است و گريزناپذيری اين واقعيت که يک حکومت غيرملی و شبه اشغالگر ايدئولوژيک، در دورترين فاصله از استقلال می ايستد و در واقع استقلال اولين قربانی مطامع آن است.
9. به عبارت آخر، حکومت ايدئولوژيک ـ و بخصوص مذهبی ـ در همهء اشکال خود استقلال بر باد دهنده است و، در نتيجه، نمی توان بدون داشتن يک حکومت سکولار (جدا افتاده از نفوذ ايدئولوژی و مذهب) به صورت مطلوبی از استقلال ملی دست يافت. و اين آرزو جز در انحلال کامل حکومت اسلامی (چه با يک کلمه کمتر و چه با يک کلمه بيشتر، حتی) تحقق يافتنی نيست
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو
http://www.NewSecularism.com
|