چرا عبارت «روشنفکر دينی» جمع اضداد و امر محال است؟
اغلب اين پرسش مطرح می شود که وقتی واژه «متفکر» وجود دارد چه نيازی به ساختن واژه «روشنفکر» و استفاده کردن از آن است؟ و آيا می توان متفکران را به دو دسته تقسيم کرد و برخی شان را روشنفکر ناميد ـ لابد با اين مقصود تلويحی که آن دسته ديگر «تاريک فکر» اند؟ اساساً اين روشنائی و تاريکی از کجا می آيند و چگونه بر نوع فکر ما منطبق می شوند؟
اين پرسش، بخصوص در دوران معاصر و پس از پيروزی دينکاران اسلامی بر انقلاب 1357، از آنجا اهميت يافته است که عده ای از «اصلاح طلبان دينی» از خود با عنوان «روشنفکران دينی» ياد می کنند و معتقدند که، بقول عبدالکريم سروش، می توان هم دين داشت و هم روشنفکر بود. يعنی اگر آنان خود را به درستی «متفکران دينی» می ناميدند و اصرار نداشتند که از ترکيب «روشنفکران دينی» در مورد خويش استفاده کنند شايد مشکلی پيش نمی آمد و آنان می توانستند، بدون پيدا کردن معارض و منتقد بنيادی، به تفکر اصلاحی در امر دين خود ادامه دهند. چرا که هيچ کس نمی تواند منکر آن شود که «دين انديشی» هم گونه ای از «تفکر» است و در طول تاريخی بلند يکی از گروه های اصلی که از طريق «فکر کردن» هم سيستم های مختلف اجتماعی و فرهنگی را بوجود آورده و هم از راه آن سيستم ها بر جامعه مسلط شده اند همين «متفکران دينی» هستند که در قالب حکيم و علامه و فقيه و معلم و مدرس يکی از پر توليد ترين حوزه های فکری جوامع را برساخته اند.
همچنين، لااقل در پی پايان گرفتن قرون وسطی، مسئله اصلاحات دينی و پيدايش نحله های مختلف بازنگری اديان و نوسازی و انطباق آنها با ملزومات جهان نو، خود گستره های تازه ای را بر «تفکر دينی» گشوده و بر حجم توليدات و تأثيرات آن بشدت افزوده است و تلاش متفکران دينی دوران ما هم مولد انديشه های تازه و جالبی بوده و به سوی نوآوری های دينی گوناگونی راه گشوده است.
در جوار پذيرش تفکر دينی (يا به اصطلاح امروزيان، «دين انديشی»)، اين نکته نيز درخور توجه است که عبارت «متفکر دينی» خود نشان از آن می دهد که «تفکر» بر حسب موضوعی که برای خود انتخاب می کند قابل «تقسيم بندی موضوعی» است و، در اينجا، به لحاظ اينکه موضوع تفکر موضوعی دينی است خود آن تفکر هم تفکر دينی نام می گيرد. بر همين قياس است که می توانيم از تفکر رياضی، يا تفکر علمی، يا تفکر ادبی و نيز تفکر فلسفی نام ببريم.
اما به عبارت «روشنفکر دينی» که می نگريم می بينيم که اين گونه تفکر، اگر در واقعيت وجود داشته باشد، در تقسيم بندی موضوعی جائی ندارد و لفظ «روشنائی» نمی تواند، همچون يک موضوع تفکر، آن را از انواع ديگر فکر کردن جدا کند.
در اينگونه بحث ها عده ای بلافاصله وارد بحث لغوی و ترجمه ای و تاريخی شده و می کوشند نشان دهند که واژه «روشنفکر» از ابتدا به غلط در زبان فارسی بوجود آمده و رابطه ای معنوی بين آن و مثلاً واژه «انتلکتوئل» (که معادل فرنگی آن محسوب می شود) وجود ندارد. برخی نيز آن را به واژه «انلايتنمنت enlightenment» نسبت داده و به وجود واژه «لايت» ـ به معنای «روشنائی» ـ در آن اشاره می کنند. اما من همه اين بحث را فرعی و بی فايده می دانم، چرا که اين واژه در زبان فارسی ساخته و وسيعاً بکار گرفته شده و برابری آن هم با واژهء «انتلکتول» تسجيل گشته است.
به عبارت ديگر، اگر هزار واژهء ديگرگونه و، از نظر ريشه شناسی، نزديک و دور را برای اين مقوله انتخاب کنيم باز نمی توانيم در مورد اينکه چرا اصلاح طلبان دينی ما کوشيده اند بجای عبارت «متفکر دينی» از عبارت « روشنفکر دينی» استفاده کنند به توجيهی در خور توجه دست پيدا کنيم. حتی ديده ايم که متفکران دينی معاصر اگرچه از عبارت «روشنفکر دينی» استفاده کرده و استفاده از آن را مشروع می دانند اما خود به محض اينکه به توضيح منظورشان می پردازند آن را در معنای جا افتاده «تفکر دينی» بکار می برند و می گويند که ما هم چون فکر می کنيم پس روشنفکر هستيم و جون موضوع تفکر ما (و نه روشنفکری ِ ما) دينی است پس ما روشنفکران دينی هستيم. يعنی، در توضيح کار خويش چاره ای ندارند که ابتدا روشنفکری را با تفکر مساوی کنند و سپس توضيح دهند که ما چون متفکر هستيم پس روشنفکريم.
و به اين ترتيب، با گذر از يک دور باطل، به حدود همان پرسش ابتدای اين مقاله باز می گرديم که: وقتی عبارت «متفکر دينی» وجود دارد چه نيازی به ساختن و استفاده کردن از واژه «روشنفکر دينی» است؟
در غياب هرگونه توضيح روشنگری در اين مورد، شايد توجيه را بايد در وسوسه ای جست که در واژهء «روشنفکر» وجود دارد و متفکران دينی را وا می دارد که ـ برای امروزی نمائی و استفاده از مد روز از يکسو، و جدا کردن خط و ربط خود از «متفکران سنتی دينی»، از سوی ديگر ـ اين عبارت را به خود اطلاق کنند. البته بديهی است که اگر آنان اعلام می داشتند که ما «متفکران غير سنتی دينی» هستيم هيچ کس با آنان مشکلی نداشت. اما آنان اصرار دارند از «روشنفکری دينی» استفاده کنند و به گمان من از اين کار قصدشان مخدوش کردن معنای روشنفکری و گل آلود کردن آب است، هم برای اينکه خود را آنگونه بنمايند که نيستند و هم بر مرزی که بين «روشنفکری» و «دين انديشی» وجود دارد خط بطلان بکشند.
تفکر، بنا بر ناموس طبيعت و نيز مقتضيات زيست شناختی پيدايش مغز و ذهن انسان، دو ساحت مختلف را در بر می گيرد. نخستين ساحت به پايه تفکر مربوط می شود، به پيشنهاده ها و مطالب برآمده از ساختمان و کارکرد ذهن انسان. ذهن انسان برای پذيرش اينکه که هستی هست و اين هستی همواره در حال تغيير است و در اين تغيير سيری تکوينی وجود دارد و هر چيز در جذر و مدی دائم دست و پا می زند و بر همه اين تطورات قوانين عام علمی ـ همچون وجود سلسله پايان ناپذير علت ها و معلول ها ـ نياز به اثبات و استدلال ندارد. اما ساحت دوم (که دکارت از آن با عنوان «روش راه بردن عقل» ياد کرده) به ساختمانی مربوط می شود که ذهن ما آن را برپايه پيشنهادات و مفروضات ماقبل تفکر بوجود آورده و بالا می برد.
اختلاف بين تفکر دينی و تفکر روشنفکرانه، يا روشنفکری، به ساحت نخست بر می گردد و نه ساحت دوم. در ساحت دوم اتفاقاً متفکران دينی خود از مهمترين دهش کنندگان به پيشرفت و ابداع «روش های راه بردن عقل» اند و از اين بابت تاريخ تفکر و تمدن بشری بصورت گسترده ای مديون آنان است. اما در ساحت نخست است که راه متفکران دينی و متفکران روشنفکر از هم جدا می شود. روشنفکر در آن «پيش فرض ها و پيشنهاده ها» نيز چون و چرا می کند و هر پذيرشی را موقتی و قابل تجديد نظر می داند حال آنکه متفکر دينی آن پيش فرض ها و پيشنهاده ها را پذيرفته، در مورد آنها چون و چرا نکرده، و به موقتی بودن و قابل تجديد نظر بودن آنها اعتقاد ندارد.
در اينجا بد نيست به نکته ای که ماکس وبر، جامعه شناس آلمانی، در پيوند با پيدايش فقه اسلامی مطرح می سازد اشاره کنم. او نخست به اين توجه می کند که فقهای اين دين، در طول تاريخی هزار ساله، «اصول» (يا روش های راه بردن عقل ِ) ويژه ای را برای خود بر گزيده و نوعی روش تحقيق عقلائی را در ميان خود پرورانده اند. آنها با قبول اينکه برای استخراج احکام جديد از دل داده ها و آموزه های الهی بايد که عقل و منطق را چراغ راه خود کنند دست به تفکر زده اند. مثلاً اصول کار آنان از چهار بخش بوجود می آيد. دو «اصل» نخست به قرآن (شامل وحی آسمانی) و حديث (شامل شرح گفتار و کردار پيامبر ـ و در نزد شيعيان ـ امام های آنان) مربوط می شود و دو «اصل» ديگر عبارت اند از «اجماع» و «عقل». آنان عقل را برای استخراج احکام تازه بکار گرفته اند و چون استخراجاتشان در طول تاريخ برهم انباشته شد، جمع استخراجات يا آراء پيشينيان را با نام «اجماع» جزء اصول کارشان آورده اند. بدينسان، آنان با بکار بردن عقل ـ و به تبع آن، منطق ـ در آن سه اصل ديگر کاويده اند و با طی کردن راه هائی دراز و باريک انديشی های گاه تحسين برانگيز، ساختمان بلند و مفصل فقه اسلامی را بوجود آوردند.
اما ماکس وبر می گويد که اين ساختمان رفيع و ظاهراً عقلائی فقط «ظاهراً» عقلائی است چرا که پايه های دوگانه و اصلی نخست آن بر اموری غير عقلائی و چون و چرا ناپذير گذاشته شده اند. اين نکته را خود حکما و فقهای اسلامی هم قبول دارند که ذات دو اصل «قرآن» و «حديث» اموری عقلی نيستند و نمی توان از راه کاربرد عقل به آن ذات دست يافت. در واقع از يکسو مخالفت تاريخی با عقل در نزد فقها و حکمای «اخباری» و، از سوی ديگر قائل شدن به گريزناپذيری «تفسير پايان ناپذير» آن منابع، که آخرين نمودش نظريه «قبض و بسط فقه» در نزد آقای عبدالکريم سروش است، همه بر پايه اين پيشنهاده يا مفروض ساخته شده اند که «منابع الهی» بيرون از حوزه درک عقلی انسان قرار دارند.
ماکس وبر، با توجه به اين نکته، ساختار فقه اسلامی (و هر فقه نظير آن) را بنا شده بر «عقلانيت مبتنی بر مفروضات بيرون از حوزه عقل» دانسته و از آن با عنوان «عقلانيت غيرعقلائی irrational rationality» ياد می کند. يعنی، به زبان علمی خودش می خواهد بگويد که «خشت اولِ» اين ساختمان ماهيتی غيرعقلائی دارد و، در نتيجه، کل آنچه که عقل بر فراز اين شالوده می سازد هم، در پايان کاری غير عقلائی از آب در می آيد.
برخورد تخالفی با «روشنفکری»، در معنای نا محدود بودن حوزه ی چون و چرای آن، در نوع ديگر تفکر دينی ـ که «عرفان» نام دارد ـ از اين هم بيشتر است. اگر روشنفکری را کوشش برای ادراک همه چيز از طريق عقل بدانيم آنگاه در می يابيم که چرا تفکر عرفانی اين همه از استدلال و عقل منزجر است، چرا عقل را، به قول حافظ، «قطره ی محال انديش» می داند و عاقلان را در «دايره يا پرگار وجود» سرگردان می بيند و «پايش را چوبين» می يابد.
بدينسان مرز بين تفکر دينی و تفکر روشنفکرانه در آن است که آن يکی بر بنياد منابع دور از دسترس عقل قرار دارد و اين يکی می خواهد با عقل خود در همين مبانی جستجو کند و همين ها را هم خردپذير سازد. از اين منظر که بنگريم، «دين انديشی» معارض و تالی و ناسخ «روشنفکری» است و در نتيجه ترکيب دين و روشنفکری ترکيبی جمع اضداد و ناممکن است.
و ای کاش در ترکيب «روشن فکر» واژهء «روشنائی» ـ که واژه ای ارزشی ( و در نتيجه حسادت برانگيز) است ـ وجود نداشت و موجب پيدايش وسوسه ای که در دوران ما برای استخدام آن در حوزه دين وجود دارد نمی شد. البته اين داستان تازه ای نيست و متفکران دينی همواره، با استخدام واژه های متضاد با تفکر خود، کوشيده اند مفاهيم پشت آنها را پوکانده و مرز بين واژگان خود و آنها را از ميان بردارند.
نگاه کنيم به تضاد و تقابل بين دو مفهوم «علم» و «معرفت». از همان روزگاران نخست می توان ديد که «علم» حاصل تفکر عقلی است و «معرفت» (که «عرفان» از آن گرفته شد) به شهود و ادراکات قلبی مربوط می شود. اما دينکاران اسلامی از همان روزگار نخست ترجيح دادند که خود را «عالم» بنامند. به همين دليل هم هست که در زبان های عربی يا عربی زده (مثل فارسی کنونی) مرزی که تفکر دينی را از تفکر نوع ديگر (تفکر خردپايه؟) جدا کند وجود ندارد و از عبارت «اهل علم» هم تصور دينکاران در ذهن می نشيند و هم تصور کسانی که با علوم مختلف دانشگاهی کار می کنند و در فرنگی scientist خوانده می شوند.
اين کوشش برای مخدوش کردن مرز بين علم و دين، در پی پيروزی دينکار تشيع امامی بر انقلاب 1357 تا آنجا پيشرفته است که در طی همه اين 27 سال کوشيده اند تا مرز بين «حوزه علميه (!)» و «دانشگاه» را از ميان بردارند و به اين خاطر انواع و اقسام دفاتر «تحکيم وحدت» را بوجود آورده و از انقلاب فرهنگی دم زده اند.
يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا
http://puyeshgaraan.com/ES.Notes/2006/ES.Notes.060206-religious%20intellectual.htm
|