Sunday, August 9, 2009

حکومت لمپن ها

سایت موج آزادی: آنچه می‌خوانید، خاطرات تلخ و تکان‌دهنده‌ یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمی‌داند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاه‌های غیر استاندارد!

این متن حاوی توهین‌ها و فحش‌های رکیک ماموران جمهوری اسلامی است

ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشم‌بند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم

زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت می‌کشید و گردنم را نگاه می‌داشت، کمرم داشت می‌شکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمی‌گفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا می‌برید ؟ گفت: می‌بریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعه‌هایی که تو ...ت گذاشتن فرق می‌کنه. با .....کلفت‌ها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامی‌اند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟

واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیرویی‌اند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حس‌هایم دنبال می‌کردم، گم کردم. دیگه نمی‌فهمیدم چه سمتی می‌رویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را می‌شناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمی‌برندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس می‌زدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطه‌ای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمی‌بینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظه‌کارانه‌تر قدم بر می‌داشتم

توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانواده‌ام که من فقط فحش‌های به خودم را می‌نویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آن‌قدر زیاد بود که چیزی نمی‌فهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت می‌دهد. دیگر دردم نمی‌آمد. شاید بی‌حس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمی‌دونستم

نمی‌دانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش می‌رود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل می‌کنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت می‌رود، و من نمی‌دانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی می‌گم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم می‌کردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، می‌فهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی

وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشه‌ای توی ذهنم می‌کشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقه‌ای هیچ خبری نشد. صدایی نمی‌آمد. احساس می‌کردم که کسی دارد لباس در می‌آورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمی‌داد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود

یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد می‌کند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمی‌بینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظه‌اش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازه‌ات رو می‌برم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط می‌توانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که می‌آمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمی‌دانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه می‌خواهند از من. شک نداشتم که می‌خواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمی‌دونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو می‌کردم تو همون اتاقی بودم که کتکم می‌زدند. کم کم فشار می‌آمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم می‌داد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه می‌شد. نمی‌دانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخم‌هایی که تازه پیدایشان می‌کردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمی‌انداختند. نمی‌دانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی می‌شود.)

اولین بازجوییم شروع شد. بازجو محترمانه سوال می‌کرد. بیشتر دنبال این بود که بداند واقعا در ستاد موسوی که من هم گاه گاه به آن سر می‌زدم، چه خبر بود. من هم هرچه می‌دانستم، گفتم. آخر خبر خاصی نبود. یک عده جوان می‌آمدند و عکس و پوستر می‌گرفتند و می‌بردند. دنبال این بود که بداند چگونه و از طریق چه کسی می‌فهمیدیم که در برنامه‌ها شرکت کنیم. این را هم گفتم. چیز خاصی نبود. گفت: بعد از انتخابات، راهپیمایی‌ها را چطور می‌فهمیدی؟ گفتم: نبودم. با لحن مهربانی گفت: غلط کردی گفتی. سوال را دوباره تکرار کرد و از همین‌جا اون روی سگش به قول خودش ظاهر شد. چیزهایی سر هم کردم و گفتم. دنبال این بود که اسم کسی را وسط بیاورم. اسم‌هایی را می‌گفت که درباره اونا حرف بزنم: تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، طباطبایی و ... گفتم: من فقط تاجزاده رو می‌شناسم، و گفت: هر چی از این ... (به مادرش فحش داد) می‌دونی بگو . او که تا اون لحظه فحش نداده بود، از اون لحظه زبانش به فحش باز شد و من هرچی می‌دونستم، گفتم. چیز بدی که نبود، اما اون راضی نمی‌شد

یکی دیگر را صدا زد. یک دفعه بوی بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. می‌دانستم بلوف است، اما می‌ترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس می‌کردم آب جوش روی بدنم می‌ریزند. یکی دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار می‌شد و می‌ترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که می‌سوختم. از حال رفتم. افتادم. نمی‌دانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویی بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمی‌شنیدم. دیگر نفهمیدم چی شده. وقتی به هوش آمدم که دوباره توی همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد می‌کرد

دفعه بعد که بازجویی رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلی خوش شانسی که گیر من افتادی. با من کنار بیا که نیفتی دست این ...کلفت‌ها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده می‌شنیدم و دیگر نفهمیدم چی شد. آب را روی صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزی شیرین که نفهمیدم چی بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایی. یعنی من سه روز بود چیزی نخورده بودم؟ اولین چیزی بود که خوردم و نفهمیدم چی بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا می‌خوام یک سوال خصوصی بپرسم، آخرین باری که ترتیب یک دختر رو دادی، کی بود؟ چیزی نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویی و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردی هستی! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سال‌تر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایی رو تعریف کرد که آشکارا می‌دانستم دروغ می‌گوید. از رابطه اش با دختری 10 ساله می‌گفت. بعد یک دفعه پرسید: راستی دختر تو چند سالش بود؟ 11 سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت

این ماجرا تمام شدنی نبود . در هر جلسه بازجویی اگر این بود، درباره دختر 11 ساله حرف می‌زد و اگر آن یکی، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجویی‌ها گفتم: ای خدا! جوابش مشتی بود توی دهنم که یکی از دندان‌هایم شکست. گفت: تو نجسی، حق نداری نام خدا رو بر زبان بیاوری. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آن‌قدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکی دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوال‌ها درباره این بود که با خارجی‌ها چه ارتباطی داری؟ چرا از خارج به تو تلفن می‌زنند؟ فلانی که با تو دوست بود و توی رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتی بهش می‌دی ؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خاله‌ام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتی، تو بی‌بی‌سی هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمی‌داد. آن‌قدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایی که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات می‌دهم

یک جا که خیلی سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضی نمی‌شدند. بردندم توی اتاق، لختم کردند و گفتند: الان برای تجاوز بر می‌گردیم. او می‌گفت: هر کاری برای تنبیه شما عبادته. می‌گفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعی‌اش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفته‌ایم. ما برای تنبیه شما این کار را می‌کنیم . صدای در می‌آمد .صدای لباس عوض کردن. صدای آخ و اوخ جنسی. داشتم دیوانه می‌شدم که بوی بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب

نمی‌دانم چند روز گذشته بود. فکر کنم پنج روزی می‌شد که سوار ماشینم کردند و بردند جای دیگری که بهشت بود در مقایسه با آنجا. توی سلولم جای نشستن و دراز کشیدن داشت، اما من نه می‌توانستم به راحتی دراز بکشم و نه به راحتی بنشینم. بازجویی ادامه داشت و بازجو گاهی عصبانی می‌شد و مشت و لگد و سر به دیوار کوبیدنی همراه بازجویی بود، اما قابل تحمل بود. غذا مرتب بود، اگرچه غذایش به درد سگ هم نمی‌خورد، اما بالاخره غذا بود

شب آخر نمی‌دانستم شب آخر است. اول اجازه دادند بروم دوش بگیرم. آورده بودند بیرون از سلول. گفتند لباسهایت را در بیاور. درآوردم. فقط یک شورت پایم بود. نه کفش، نه لباس. بوی بنزین را شنیدم، اما بنزین نریختند رویم. سوار ماشینم کردند و بردند. توی راه یارو گفت: حالا دیگه تو دل برو شدی. الان می‌چسبه تو ...ت بذارم. آوردیمت اینجا که زخمهات خوب بشه. رفقا اشتباه کردن اول زدنت. من دوست ندارم با بچه خوشگلای زخم و زیلی حال کنم. بعضی زخم و زیلی‌اش رو بیشتر دوست دارند. کسی باهات حال نکرد وقتی زخم و زیلی بودی؟

حرف نمی‌زدم. چه حرفی؟ تعجب می‌کردم که چه جوری می‌شود این همه آدم لمپن بد دهن را یک جا جمع کرد. دوباره از روی پل پیروزی احساس کردم گذشتیم. ترس توی دلم ریخت. یعنی داشتیم دوباره بر می‌گشتیم همان‌جا؟ با چشم‌بند و در حالی که فقط یک شورت تنم بود، دستم را باز کردند و پیاده‌ام کردند و رفتند. ماشینی از کنارم رد شد و صدای خنده بلند شد . چشم‌بندم را باز کردم. اول خیابان پیروزی بودم. شب بود. نمی‌دانم چه ساعتی، ولی مطمئنم از دو گذشته بود. لخت بودم و بی‌پول و بی‌کفش و اوراق. چه کسی حاضر می‌شد مرا به خانه‌ام در غرب تهران برساند؟ آیا در خانه کسی منتظرم بود؟ پیکانی جلویم نگه داشت. فکر می‌کرد دیوانه‌ام. شکسته بسته چیزهایی گفتم. سوارم کرد. دمش گرم. لباس داد. پول داد و از حال روزم پرسید و همراهم تا یکی دو ساعت گریه کرد. آن شب مهمان خانه او شدم، در جنوب تهران. حمام کردم، تر و تمیز شدم. او در انتخابات با اعتقاد به احمدی نژاد رای داده بود و آقای خامنه‌ای را می‌پرستید، اما بعد از انتخابات با شنیدن همین جور ماجراها برگشته بود و من اولین کسی بودم که برای او راوی مستقیم بودم. او روایتهای قبلی را با واسطه شنیده بود و روایت ترانه موسوی را او برایم گفت و گفت که ظلم برقرار نمی‌ماند. او حالا یکی از بهترین دوستان من است