Monday, August 10, 2009

چند خاطره از زندان و تجاوز به زندانیان

http://www.madyariran.net/?p=1232

بحثی که کروبی در مورد تجاوز به زندانیان با نوشتن نامه‌یی به هاشمی رفسنجانی مطرح کرد، بحثی است دیرینه که از سه دهه قبل در جمهوری اسلامی وجود داشته است و خاطرات و شایعات زیادی مبنی بر این مورد از زبان زندانیان یا هم‌بندان‌شان مطرح شده است. این مساله یکی از اشکال فجیع نقض حقوق‌بشر در ایران است که همواره وجود داشته است، ولی به خاطر خط قرمزی که وجود داشته و تابویی که در مورد آن در نظر گرفته شده بود؛ چه از نظر اخلاقی برای اشخاص و چه از نظر بعد فاجعه‌ برای امنیت نظام سی ساله زیاد بدان پرداخته نشده بود. شکست این تابو با نگاشتن نامه‌یی در این خصوص به مرد دوم نظام جمهوری اسلامی فصلی جدید را در این مورد باز کرده و راه نوشتن و پرداختن به آن را باز کرده است. نمونه‌های زیادی را درباره‌ی این موضوع در طول دوره‌ی زندان دیدم یا شنیدم که بد ندیدم حال که بحث این موضوع باز شده، آن را از دفتر خاطرات زندان‌ام بیرون بکشم و برای همه بازگو کنم تا متجاوزان را بیش‌تر بشناسیم
آن‌چیزی که از بیش از ۱۰ بازجوی خودم دیدم و از دیگر بازجویان شنیده‌ام حکایت از عقده‌های جنسی دارد که دلیل آن را نمی‌دانم. شاید از به خاطر شغل‌شان باشد و شاید به خاطر تعلیماتی که دیده‌اند و یا… بحث‌ام این مورد نیست. چند خاطره و مورد را تعریف می‌کنم تا بدانید
۱٫ شاید شنیده باشید و در خاطرتان مانده باشد که در سال ۸۳ و ماجرای پرونده‌ی وبلاگ‌نویسان داستان پرسیدن از موارد جنسی از سوی وبلاگ‌نویسان بازداشت شده مطرح شد و آیت‌الله شاهرودی وقتی چنان سخنانی را از زبان آنان شنید بسیار متاثر شد و برای همین مورد هم دستور منع پیگرد آنان را صادر کرد. در آن زمان که وبلاگ‌نویسان این ماجرا را برای رئیس دستگاه قضایی تعریف می‌کردند من در زندان و در سلول انفرادی با بازجویان درگیر همین ماجرا بودم. تهدید مدام به استفاده از «شیشه‌ی نوشابه» و «باتوم» نقل و نبات بازجوها بود که مدام به آن تهدید می‌شدم. مساله‌ی مهم اما این تهدید نبود، مساله‌یی که به شدت در آن دوران آزارم می‌داد سوال‌هایی بود که در مورد روابط جنسی من با دخترانی که در ارتباط بودم؛ اعم از هم‌کار و هم‌کلاسی دانش‌گاه و… و روابط جنسی دوستان‌ام با دخترانی که در در ارتباط بودند، پرسیده می‌شد. این مساله بارها در طول دوران بازجویی‌های طولانی مدت‌ام به کرات تکرار شد
۲٫ اتاق‌های بازجویی بند ۳۵۲ سپاه شامل ۶ اتاق بود که در انتهای هواخوری کوچک این بند قرار داشت. برخی از شب‌ها هر ۶ اتاق پر بود و زندانیان دیگر در آن بازجویی می‌شدند و در مواقع بسیاری داد و فریادشان بر اثر شکنجه‌ها و ضرب‌وشتم‌ها با هم به آسمان می‌رفت (قابل توجه کسانی که متهمان را برای اعتراف به دادگاه می‌آورند و از آن‌ها می‌خواهند که بگویند شکنجه نشده‌اند). در برخی از شب‌ها در هر شش اتاق ۶ وبلاگ‌نویس بود (در چهل روز اولی که در انفرادی بودم حدود ۲۰ وبلاگ‌نویس دیگر هم بودند) دو تن از آن‌ها با هم دوست بودند و با هم بازداشت شده بودند. نام نمی‌آورم چون برخی آن‌ها را می‌شناسند. درهای اتاق‌ها باز بود و صدای بازجویان بلند و فریاد دردآلود بچه‌ها شنیده می‌شد. هر دو را می‌زدند که بگویند با یک‌دیگر رابطه‌ی جنسی داشتند. از یکی می‌پرسیدند که با دوست‌دختر آن یکی رابطه داشته است یا نه! از آن یکی می‌پرسیدند که تا به حالا با دختری دوتایی خوابیده‌اند یا نه و… و با این سوال‌ها روان هر دو را تحت شدیدترین فشارها قرار داده بودند. منی که این سوال‌ها و کتک‌ها را برای اعتراف می‌شنیدم خشک‌ شده بودم، نمی‌دانم آن‌ها دیگر چه حالی داشتند
۳٫ یکی از آن دو که گفتم جدود ۲۰ روز در سلول کناری من بود. با بچه‌ها شب‌ها که زندان‌بان‌ها نبودند از دریچه‌ی پایین سلول حرف می‌زیم. یک شب حدود ساعت ۳ شب در سلول او باز شد. فکر کردم آمده‌اند برای بازجویی ببرندش (نود درصد بازجویی‌ها در شب بود) می‌شنیدم که حرف‌هایی بین او و زندان بان در سلول رد و بدل می‌شود. اما دقیق نمی‌فهمیدم چه بود. فقط گاهی التماس‌های الف را می‌شنیدم. این ماجرا نیم ساعتی طول کشید. برای صدا کردن هم‌دیگر با مشت سه بار به دیوار می‌کوبیدیم. این‌گونه طرف می‌فهمید باید بیاید دم دریچه‌ی پایین سلول حرف بزند، هر چه زدم نیامد. تا دو روز هر چه زدم نیامد. بعد از دو روز خودش به دیوار کوبید. ماجرا را که تعریف کرد یخ کردم. زندان‌بان آمده بود درون سلول‌ الف و شلوار خودش را پایین کشیده بود. بی هیچ ملاحظه‌یی و با جسارتی که هر چه‌قدر فکر می‌کنم نمی‌فهمم آن را! از او خواسته بود که… فهمیدم که چندین بار این‌کار را کرده است. الف روزهایی که نوبت این زندان‌بان بود جرات این که برای دستشویی رفتن نگه‌بان را صدا کند نداشت. این ماجرا تا موقعی که الف در سلول انفرادی بود ادامه داشت. روزی که دو نفر ار طرف نمی‌دانم کجا برای بازدید آمدند، ماجرا را به آن‌ها گفتم. هیچ عکس‌العملی نشان داده نشد، در حالی که گفتند پیگیری می‌کنیم
۴٫ ۶ ماه به بند قاتلان افعانی تبعید شده بودم. در زندان قزل‌حاصر با افغانی‌ها بسیار بد تا می‌کردند چرا که هیچ‌کس را بیرون از زندان نداشتند که پیگیر وضعیت و حقوق آنان باشد. صبح یکی از روزها ساعت ۷ صبح چنان صدای ناله و فریادی از «زیر هشت» (نگه‌بانی) شنیدیم که همه از خواب پریدیم. گفتند که یکی از افغانی‌های سالن ما است که با مامور بحث‌اش شده و او را برده‌اند ۲۰ دقیقه پیش. به وکیل‌بند گفتم که برود و ببیند چه خبر است. وقتی برگشت قدرت حرف زدن نداشت. آخر سر گفت باتوم در … فرو کرده‌اند و… پاهای‌ام سرد شد و روی زمین نشستم. باورم نمی‌شد. بعد از یک‌ساعت بچه‌ها مصطفی.ر را به سالن آوردند. تمام شلوارش خونی بود. حمام کرد. هم‌زمان نامه‌ی شکایت از ماموران را نوشتم از حمام که آمد گفتم امضا کن شکایت کنیم. امضا کرد، نامه را فرستادیم به رئیس زندان. نیم ساعت بعد مصطفی را خواستند زیر هشت. بعد از ظهر با یک پلاستیک ساندیس و کیک و مقداری پول برگشت. داشتم با تعجب نگاه‌اش می‌کردم که از نگه‌بانی پیج‌ام کردند. رفتم. رئیس واحد و افسر نگه‌بان بودند. رئیس گفت چه‌کار داری به کار دیگران. افسر نگه‌بان شروع کرد به تهدید که شدیدا بحث‌ام شد. گفتم باید شکایت را پی‌گیری کنید. گفتند چه شکایتی؟ امضای مصطفی را در نامه‌یی نشان‌ام دادند که گفته بود از هیچ‌کس شکایتی نکرده و اتفاقی برای‌اش نیافتده است: تهدید و تطمیع!
۵٫ زندانیان زیر ۲۰ سال یا جوانان همواره در زندان مورد تجاوز زندانیان گردن کلفت و قلدر قرار می‌گیرند. این مورد هیچ‌گاه توسط مسئولین زندان پیگیری نمی‌شود و ارزشی برای‌اش قائل نیستند. اگر بخواهم از این مورد خاطره بنویسم باید ده‌ها مطلب نوشته باشم. این‌ها را محض نمونه نوشتم. در طول دو سال زندان صدها مورد از تجاوز و بحث‌های مربوط به آن را شاهد بودم و شنیدم که به مرور خواهم گفت
پی‌نوشت
داشتم دفتر خاطرات زندان را ورق می‌زدم که هر روز زندان‌ام را در قزل‌حاصر نوشته بودم. به امید این‌که روزی آزاد شوم و آن‌ها را در وبلاگ‌ام منتشر کنم به جای تمام روزهایی که نبوده‌ام (تا به حال که نشده ولی شاید این روزها به این کار اقدام کنم) در بسیاری از صفحات نام دوست گرامی و نازنین‌ام شیوا را دیدم. شیوا نظرآهاری در تمام روزهای زندان‌ام با من بود و در آن دوره کمک‌ام می‌کرد و چه‌قدر برای‌ام هم زحمت کشید. هر روز با او تماس می‌گرفتم و خبرهای روز را برای‌ام می‌خواند. به این مطلب که رسیدم اشک در چمشان‌ام جمع شد: «… امروز بعد از یک هفته به شیوا زنگ زدم. جلوی {…} بود. گفت جات خالی. البته اول‌اش گفت: خیلی پستی که یک هفته زنگ نزدی. نگران شدم بلایی سرت آورده‌اند…» و حالا شیوا نزدیک دو ماه است که نیست و نه به من که حتا به مادرش هم نمی‌تواند زنگ بزند. خیلی نگران شیوا هستم و دل‌تنگ‌ام برای دیدن‌اش